هدایت شده از یا صاحب الزمان ادرکنی💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚☘
« بِســــْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيـــم »
《الهی به امیدتو》
#سلام_امام_زمانم #صبحم_بنامت
شروع روزمون با سلام وصلوات برشما
درتمناے نڪَاهت بيقرارم
تا بیایی
مڹ ظهور لحظہها را ميشمارم
تا بیایی
خاڪ لایق نیست
تا بہ رویش پاڪَذارے
درمسیرت جاڹ فشانم
گل بڪارم تا بیایی
🌼 اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد
وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌼
#صبحانتظار
#صبـح_مهدوی
#جمعههای_مهدوی
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
☘☘☘💚💚💚
#بسیار_زیباست👌
ﻣﺮﺩﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ .
ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﭘﺴﺖ ﺷﻮﺩ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﺏ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﻣﺮﺩﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺑﺨﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﭘﻮﻟﻢ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯿﺨﺮﻡ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪﻣﺎﺩﺭﺕ ﺑﺪﻫﯽ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺣﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻭ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺩﺍﺷﺖ.
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ؟
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﻧﻪ، ﺗﺎ ﻗﺒﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ !
ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ٬
ﺑﻐﺾ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﻟﺶ ﺷﮑﺴﺖ .
ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻓﺮوشى برگشت ، ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ 200 ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺪﻫﺪ !
#ﺷﮑﺴﭙﯿﺮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :
ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺗﺎﺝ ﮔﻞ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺎﺑﻮﺗﻢ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯼ، ﺷﺎﺧﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﯿﺎﻭﺭ
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
پل های زندگی
سالها دو برادر با هم در مزرعهای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی میکردند.
یک روز به خاطر یک سوءتفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگتر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید.
نجـار گفت:"من چند روزی است که دنبال کار میگردم، فکر کردم شاید شما کمی خردهکاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟"
برادر بزرگ جواب داد: "بله، اتفاقا من یک مقدار کار دارم.
به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن. آن همسایه در حقیقت برادر کوچکتر من است.
او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد و وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. حتما این کار را به خاطر کینهای که از من به دل دارد، انجام داده است. در انبار مقداری الوار دارم، از تو میخواهم تا بین مزرعه من و برادر کوچکم حصاری بکشی تا دیگر او را نبینم."
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازهگیری و ارهکردن الوار.
برادر بزرگ به نجار گفت: "من برای خرید به شهر میروم، اگر وسیلهای نیاز داری بگو تا برایت بخرم."
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: "نه، چیزی لازم ندارم."
هنگام غروب وقتی برادربزرگ به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود.
نجار به جای حصار، یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟
در همین لحظه برادر کوچکتر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادر بزرگش دستور ساختن آن را داده است.
از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او بخاطر آن سو تفاهم و برای کندن نهر معذرت خواست.
دوباره هردو برادر به روزهای خوش دوستی برگشتند.
برادرها نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
نزد او رفتند و و بعد از پرداخت مزدش و تشکر، از او خواستند تا چند روزی مهمان آنها باشد.
نجار گفت: "دوست دارم بمانم ولی پلهای زیادی هست که باید آنها را بسازم."
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تاريخ های روی سنگ قبر نگاه کنید
تاريخ تولد- تاريخ مرگ
آنها فقط با يك خط فاصله
از هم جدا شده اند،
همين خط فاصله كوچك نشان دهنده
تمام مدتي است كه ما
روي كره زمين زندگي كرده ايم
ما فقط به اندازه يك " خط فاصله"
زندگي مي كنيم!
و ارزش اين خط كوچك را تنها
كساني مي دانند كه به ما
عشق ورزيده اند.
آنچه در زمان مرگ مهم است
پول و خانه و ثروتي كه باقي
مي گذاريم نيست،
بلكه چگونه گذراندن اين خط
فاصله است.
بياييد به چرايى خلقتمان
بيانديشيم ...
بياييد بيشتر يكديگر را
دوست داشته باشيم
دير تر عصباني شويم
بيشتر قدرداني كنيم
كمتر كينه توزي كنيم
بيشتر احترام بگذاريم
بيشتر لبخند بزنيم
و به ياد داشته باشيم كه
اين " خط فاصله" خيلی كوتاه است!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
تقدیم به تمام عمه های خوش قلب و پاک دنیا ❤️☺️👇
من یک عمه ام: 🌸
عمه نیستی که بدانی وقتی خبر پدر شدن برادر را میشنوی روح تازه به جانت می آید و دلگرم میشوی به پشتی که از آن متولد شدی. عمه نیستی که بدانی وقتی برادرزاده ات میخندد، دندانش نیش میزند، حرف میزند، راه میرود و قد میکشد، تو میمانی و یک دنیا عشق به لحظه لحظه هایش. عمه نیستی که بدانی وقتی برادرزاده ات با صدای شیرینش صدایت میکند، درست همان وقتی که میگوید: "عمه" هر بار ته دلت از جا کنده میشود، انگار عاشقی. گویی عشقی شیرین تر از عمه به بچه ی برادر نیست. عمه نیستی که بدانی، غم برادرزاده آتش به جانت می کشد، پیرت میکند و خرمن خرمایی رنگ گیسوانت را سفید. آنقدر که مجبوری زیر تلی از رنگ های شیمیایی پنهانشان کنی که ندانند غمت را. حاضری جانت را بدهی برای یک لحظه لبخند از ته دلش. حال هر گزافی از هر جایی پشت سر عمه بودنمان، چیزی از عمه بودنم کم نمی کند. برای من که حاضرم تمام دردهای عالم را به جان بخرم، تا بخندد و هر لحظه شاد شاد شاد باشد.
عمه نیستی که بدانی❗️❤️❤️❤️ ....
تقديم به همه ي عمه هاي دنيا‼️😍😍
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
❣مردی که هر شب در بهشت میخوابید
🌼🍃در روستایی پنج کارگر برای امرار معاش خود به روستای مجاور می رفتند و روزهای جمعه به منزل خود در روستایشان بر می گشتند تا در کنار خانواده خود خوش بگذرانند ، الّا یکی از آنان که هر روز بعد از مغرب از روستایی که در آن کار می کرد، خسته راه روستای محل زندگی خویش را در پیش می گرفت ، وهر روز صبح بر می گشت
🌼🍃مدتی بود که دوستانش او را مسخره کردند و می گفتند تو که همسر و فرزند نداری چرا هر روز این راه را میروی و برمی گردی ؟!جوان گفت : هر شب می روم و در بهشت می خوابم
🌼🍃دوستانش بسیار او را مسخره کردند و به او خندیدند و می گفتند تاکنون خیلی عاقل به نظر می رسیدی ، اما انگار دیوانه ای بیش نیستی خودت را به دکتری نشان بده!
🌼🍃جوان گفت : حالا که اینطور است بعد از اتمام کار نزد شیخی می رویم تا بین ما قضاوت کند؛.آنان پذیرفتند و بعد از اتمام کار و خواندن نماز مغرب با توکل به خدا جوان همراه آنان رفت
🌼🍃آنان ماجرا را برای شیخ تعریف کردند و شیخ از جوان خواست که ماجرای خود را بگوید،
جوان گفت :
🌼🍃ای شیخ من مردی هستم که پدر و مادرم فقط مرا دارند و تنها فرزندشان هستم ، کسی نیست نزدشان باشد ، بخاطر همین هر روز که کارم تمام می شود غروب نمازم را می خوانم و به روستای خودمان برمی گردم تا آنها تنها نباشند و اگر آنها در خواب بودند برویشان پتو می کشم و اگر نیازی داشتند برایشان برآورده می کنم و زیر پایشان می خوابم تا صبح که برای نماز بیدارشان می کنم و صبحانه شان را آماده می کنم و خدا شکر می کنم و به محل کارم برمی گردم به گونه ای که احساس می کنم قلباً و روحاً که هرشب در بهشت می خوابم
🌼🍃شیخ گفت : به الله قسم که راست می گویی
❣الهی و ربی توفیق خدمتگزاری به والدینمان را بع ما عطا کن
❣و آنها را در پناه لطف و مرحمت خودت حفظشان کن.
اللهم آمییین
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🌼✨اگر کشتی را در آب ببینی طبيعي است، اما اگر آب را در کشتی ببینی خطرناک است. تو در قلب دنیا باش ولی دنیا در قلب تو نباشد
🌼🍃اگر چیزی از دست دادی که انتظارش را نداشتی، خداوند چیزی به تو خواهد داد که توقع به دست آوردنش را نداشتی.
🌼🍃 خوشبین و امیدوار باش وقتی کارهایت گره می خورد، زیرا خداوند دو بار قسم یاد کرده که به دنبال هر سختی آسانی است
🌼🍃زندگی از مرگ پرسید :
چرا من نزد انسان ها محبوب هستم ولی از تو نفرت دارند؟
مرگ جواب داد :
برای اینکه تو دروغی زیبا و من حقیقتی دردناک هستم
🌼🍃کمی از عاطفه را چاشنی عقلت کن تا آرام گیرد
و کمی از عقل را چاشنی قلبت کن تا مستقیم گردد و هدایت یابد.
🌼🍃قلب هایی را دوست دارم که از دردها با سکوت و آرامش استقبال می کنند و خطاهای دیگران را با حسن نیت توجیه می کنند.
🌼🍃 اگر معتقد بودی که بعد از هر شقاوتی سعادت و بعد از هر اشکی لبخند خواهد بود عبادت بزرگی را ادا کرده ای که همان، گمان نیکو به خداوند است.
🌼🍃اگر آدرس رزق و روزیت را نمی دانی .... نترس... چون او آدرس تو را می داند... اگر تو به او نرسیدی ... حتما او به تو خواهد رسید.
🌼🍃اگر بدی را با بدی پاسخ دهیم ... کی بدی پایان خواهد یافت؟
به خاطر نعمت و دارایی به هیچ کس حسادت نکن زیرا نمی دانی خداوند در مقابل چه چیزی را از او ستانده است .... اندوهگین نباش اگر مصیبتی به تو رسید زیرا نمی دانی خداوند در مقابل چه چیزی را به تو خواهد داد"
🌼🍃دو سخن حکیمانه از زیباترین حکمت هایی که امروز دریافت کرده ام :
سخن حکیمانه ژاپنی ها :
هر سقوطی پایان نیست ... سقوط و نزول باران، زیباترین آغاز است.
🌼🍃حکیمی می گوید :
من از اینکه بدون کفش راه می رفتم می گریستم ... اما وقتی مردی بدون پا دیدم، از گریستن دست کشیدم .... در هر وضعیتی، شاکر خداوندشدم.
🌼🍃 اگر با پولت صدقه نمی دهی
با لب و دندانت صدقه بده
"لبخند بزن"
از کارهای عجیب و غریب انسان است که از شنیدن نصیحت متنفر است ولی به رسوایی و بدیها گوش می دهد...
🌼🍃اگر منتظر رسیدن به رضایت در پایان روز باشی؛ حتما به رضایت خواهی رسید
❣از خداوند کریم کمک بخواه
❣از خداوند رحیم یاری بخواه
❣از خداوند عظیم کمک بگیر
🌼🍃سعی کن مردم در تو فقط سعادت و خوشبختی سراغ داشته باشند و از تو فقط لبخند ببینند.
🌼🍃گاهي يك جمله و اندكي تفكر تو را هدايت و زندگيات را متحول ميسازد.
*هیچکس از آخرین خداحافظی باخبر نیست.. باهم مهربان باشیم*☝
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#تلنگر..
👈 تا برق قطع نشود قدر داشتن برق را نمی دانیم.
🔸تا شوفاژ خراب نشده و آب گرم هست نمی فهمیم دوش گرفتن چه موهبتی می تواند باشد.
🔹تا وقتی تنمان سلامت است نمیفهمیم یک دندان خراب، یک سردرد تخیلی، یک دیسک کمر ناقابل میتوانند چه روزگاری از آدم سیاه بکنند.
🔸تا وقتی شب کار نباشید نمیفهمید گذاشتن سر روی بالش چقدر رویایی و لذتبخش است.
🔹تا وقتی پدر و مادر هستند نمی فهمیم خشم و غیظ و قهرشان هم چقدر دوست داشتنی است.
🔸برای حس کردن خوشبختی شاید خیلی امکاناتنیاز نباشد.
🔹فکر کردن به این که فقط تو از بین میلیونها موجود شانس زندگی کردن پیدا کرده ای ، خودش میتواند یک قوت قلب بزرگ باشد.
🔸فکرکردن به این که زندگی هرچند سخت و هرچند کوتاه به تو فرصت بودن داد و آن میلیون های دیگر حتی همین فرصت کوچک را هم نداشتند اگر لبخند به لب نیاورد ولی ما را کمی فکری که می تواند بکند.
🔹بعد شاید بشود از چیزهای کوچکِ زندگی، از چیزهای خیلی کوچک مثل یک لامپ روشن بالای سر، یک دوش آب گرم، یک تن سالم، یک خواب راحت و یک خانواده بیشتر لذت برد.
🔸بله آدمی قدر داشته هایش را تا وقتی که دارد نمی داند و هیچ بعید نیست ما آدمهای همیشه ناراضی، ما خدایگان نِک و ناله، ما رهروان هیچ وقت نرسیده به سرمنزل مقصود، وقتی قدر #زندگی را بفهمیم که دیگر زنده بودنی در کار نیست.
✍ بابک اسحاقی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#مکث
❓ خانم از پیرمردِ دستفروش می پرسد:
_این دستمال ها دونه ای چنده؟
🔹 فروشنده پاسخ می دهد: هر کدوم دو هزار تومن خانم.
▪ خانم می گوید:
_من شش تا برمی دارم و ده هزار تومن می دم یا نمی خرم و می رم.
🔹 فروشنده پاسخ می دهد:
_اشکالی نداره خانم. با این که سودی برام نداره ولی این می تونه شروع خوبی برای من باشه چون امروز حتی یه دونه دستمال هم نفروخته ام و برای زنده ماندن به پولِ این ها نیاز دارم._
▪ خانم، دستمال ها رو را با قیمتِ دلخواهِ خودش می خرد و با احساسِ برنده شدن، سوارِ ماشینِ شیکِ خود می شود و با دوستش به رستورانی شیک می رود.
▪ او و دوستش آن چه را که می خواستند سفارش می دهند. آن ها فقط کمی از غذای خود را می خورند و مقدار زیادی از آن را باقی میگذارند .
▪صورتحساب را که 350 هزار تومان بود 400 هزار تومان حساب می کنند و به صاحبِ رستورانِ شیک می گویند که بقیه اش را به عنوانِ انعام نگه دارد...
👈 این داستان ممکن است برای صاحبِ رستورانِ شیک، کاملاً عادی به نظر برسد ، اما برای پیرمردِ فروشنده بسیار ناعادلانه است...
❓سوالی که مطرح می شود این است:
چرا همیشه هنگامِ خرید از نیازمندان، باید نشان* *دهیم که قدرت داریم؟ و چرا ما نسبت به کسانی که حتی نیازی به سخاوتِ ما ندارند #سخاوتمند هستیم؟
🔹 یک بار مطلبی را در جایی خواندم که می گفت:
پدری از افرادِ فقیر، با قیمتِ بالا، اجناس می خرید، هرچند به وسایلِ احتیاج نداشت. گاهی اوقات هزینه ی بیشتری برای آن ها پرداخت می کرد. پسرش شگفت زده از او می پرسد:
"چرا این کار را می کنی بابا؟
👈 پدر پاسخ می دهد:
"این خیریه ای است که در عزّت پیچیده شده است، پسر."
🌺 شما جزو افرادی هستید که برای خواندن این پیام وقت گذاشته اید و در صورتِ ارسال به سایرین، تلاشی بیشتر برای " *انسان سازی* " نموده اید...
🌹از شما سپاسگزارم.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✨﷽✨
#حکایت
✅از كجا دانستند؟
✍ يكى از كوهنوردان مى گويد: در تمام مدت سال از منزلم تا بالاترين نقطه تپه اى كه در محيط زندگيم بود، راهپيمايى مى كردم. زمستان بسيار سردى بود، برف سنگينى زمين را پوشانده بود، از محلى كه رفته بودم بر مى گشتم، در مسير راهم در بالاى تپه حوضچه اى پر آب بود. گنجشك هاى زيادى هر روز پس از خوردن دانه به كنار آن حوضچه براى آب خوردن مى آمدند؛ آن روز سطح حوضچه را يخ ضخيمى پوشانده بود، گنجشك ها به عادت هر روز كنار حوضچه آمدند نوك زدند، سطح محل را يخ زده يافتند، ايستادم تا ببينم كه اين حيوانات كوچك ولى با حوصله چه مى كنند.
ناگهان يكى از آن ها روى يخ آمد و به پشت بر سطح يخ خوابيد، پس از چند ثانيه به كنارى رفت، ديگرى به جاى او خوابيد و پس از چند لحظه دومى برخاست، سومى به جاى او قرار گرفت، همين طور مسئله تكرار شد تا با حرارت بدن خود آن قسمت را آب كردند؛ وقتى نازك شد با نوك خود شكستند آب بيرون زد، همه خود را سيراب كردند و رفتند؛
براستى اين عمل اعجاب انگيز چيست؟ از كجا فهميدند كه يخ با حرارت آب مى شود سپس از كجا فهميدند كه بدن خود آن ها حرارت مناسب را دارد و از كجا دانستند كه بايد اين حرارت با خوابيدن روى يخ به يخ برسد و از كجا فهميدند كه با خوابيدن يك نفر مشكل حل نمى شود، بلكه بايد به نوبت اين برنامه را دنبال كرد؟ آيا جز هدايت حضرت حق اسم ديگرى بر اين داستان مى توان گذاشت؟!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✨✨✨✨
✨
✨
✨
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسیدم:
شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند.
من گفتم: آهان، فهمیدم! آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است.
روانپزشک گفت: نه!
آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر میدارد. حالا شما هم میخواهید تختتان کنار پنجره باشد؟؟!!
🔸 نتیجهگیری:
1⃣ راه حل همیشه در گزینههای پیشنهادی نیست.
2⃣ در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری هدفمان یادمان نرود. در حکایت فوق، هدف: خالی کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پیشنهادی...
3⃣ راه حل همیشه جلوی چشم نیست. مغز ما یک دینام هزار ولتی است که متاسفانه اکثرمان بیش از یک لامپ از آن استفاده نمیکنیم.
👤دکتر محمود معظمی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍁🍁🍁🍁🍁
❣#حکایتخواندنیوعبرتآموز
🌼🍃کاروانی دردل شبی تاریک که چشم چشم را نمی دید به بیابانی رسیده و بنا شد تا روشن شدن هوا در آنجا توقف کند.
🌼🍃قافله سالارِ با تجربه که با راه و جزئیات آن آشنایی کامل داشت مرتباً به مسافران تاکید میکرد که زمین این بیابان پوشیده از گیاهانی است که بوی خوشی دارند از طرفی این بیابان پُراز سنگهای ریز و درشت نیز میباشد تا جاییکه در توان دارید از سنگها جمع آوری نموده اما مبادا از گیاهان جمع آوری کنید چرا که به زودی با فواید سنگها و مضرات گیاهان آشنا خواهید شد!
مدت اقامت ما کوتاه و غیر قابل برگشت خواهد بود لذا تا میتوانید از فرصت استفاده نمایید.
🌼🍃در این بین گروهی به سفارش قافله سالار عمل نموده و با پرهیز از جمع آوری گیاهان خوشبو شروع به گِردآوری سنگهای کوچک و بزرگ نمودند اما در مقابل، عده ای هم با این توجیه که حمل سنگها مشکل بوده از برداشتن سنگ خودداری و در عوض به کندن گیاهان خوشبو مشغول شدند.
🌼🍃 پس از گذشت ساعتی طوفانی شدید وزیدن گرفت. قافله سالار برای رسیدن به اولین کاروانسرا ناچار به حرکت کاروان گردید و در اواخر شب مجبور شد کاروان را از روی پلی طولانی که بر روی رودخانه ای خروشان ساخته شده بود شد عبور دهد. دقایقی بعد از عبور آخرین نفر ، از شدت طوفان پل بزرگ در هم شکسته و فرو ریخت. با عبور کاروان از پل به تدریج از تاریکی هوا کاسته شده و دیوارهای کاروانسرا نیز از دور نمایان می گشت.
🌼🍃آنچه در این میان عجیب می نمود صدای همهمه و ناله کاروانیان بود که با روشن شدن تدریجی هوا بلند و بلندتر می شد! و اما با ورود کاروان به کاروانسرا و روشن شدن کامل هوا فریاد مسافران به اوج خود رسید.
قضیه از این قرار بود که با روشن شدن هوا معلوم شد سنگهایی که قافله سالار به جمع آوری آن توصیه نموده بود جواهرهای ارزشمندی بوده است
🌼🍃علت ناله و حسرت افرادیکه از آن سنگها برنداشته بودند مشخص بود اما از دلیل حسرت کاروانیانی که به همراه خود سنگ داشتند که سوال شد در پاسخ گفتند افسوس میخوریم که چرا به برداشتن همین مقدار از این جواهرات بسنده نمودیم!
🌼🍃دلیل دیگر ناراحتی و حسرت بسیاری از مسافران کاروان این بود که متوجه شده بودند گیاهان خوشبویی که به همراه دارند نوعی گیاهی سمی بوده که به محض برخورد با دستشان آنان را مسموم نموده است!
در واقع تمام کاروانیان از افسوس اینکه چرا به توصیه های قافله سالار عمل ننموده یا بطور کامل آن سفارشات را عملی نساخته بودند فریاد واحَسرتا سر داده بودند!
❣آری عزیزان حکایت این داستان حکایت دنیا و آخرت ماست!
🌼🍃دنیا به منزله آن بیابان تاریک ، قافله سالار به منزله بزرگان دین ، سنگها در حکم واجبات و کارهای نیک ، گیاهان خوشبو به مَثابه گناهان ، پل غیر قابل برگشت به منزله مرگ و روشنایی روز به منزله دنیای پس از مرگ می باشد!
🌼🍃طبق آیات مبارکه قرآن یکی از اسامی روز قیامت، یوم الحسره ( یعنی روز اندوه ، افسوس و پشیمانی) می باشد.
❣تا فرصت داریم از غنیمتهای دنیا که همان واجبات و کارهای خوب میباشد بهره مند شده و فریب ظاهر جذاب گناهان را نخوریم که پشیمانی سودی نخواهد داشت👌
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk