عجیب و پر ابهام🥶
📚#داستان📚 ✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق 🔻قسمت_چهارم🔻 🌺✍🏻من با غيرت اسلام جواب دادم نه اين
📚📚#داستان📚📚
✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق
🔻قسمت_پنجم🔻
🌺✍🏻من يك كلمه هم نمی فهميدم اما همسرم لبخند ميزد و می خنديد و حرفهای آنها را برايم ترجمه ميكرد.اين ميگويد: نگاهش كنيد انگار چنين و چنان است و اين متلك می اندازد و آن يكی مسخره ميكند.
🌺✍🏻او ميگفت:نه ناراحت نشو و خلقت را تنگ نكن زيرا اين در مقابل بلاها و امتحاناتی كه به اصحاب رسول الله صل الله و عليه و سلم می رسيد چيزی نيست.
🌺✍🏻احساس كردم گويی تيری وارد قلبم شد كه ديگر از آن خارج نمی شود ميگويد:به شهر مذكور كه رسيديم و وارد فرودگاه شديم با خود گفتم كه به نزد خانواده اش می رويم و آنجا می مانيم تا كارهايمان تمام شود و برگرديم ولي او گفت: نه خانواده ام نسبت به دينشان متعصب هستند و من نمی خواهم الان به آنجا برويم. اتاقي را اجاره ميكنيم و آنجا ميمانيم.
🌺✍🏻فردای آنروز به اداره گذرنامه رفتيم و برای انجام كار به نزد مسئول اول بعد دوم و سوم رفتيم و از آنها در خواست انجام مراحل قانونی جهت تعويض گذرنامه را كرديم و هر كدام از آنها هم از ما گذرنامه قديمی به همراه عكس همسرم را طلب نمودند.
🌺✍🏻همسرم نيز عكس خود را كه سياه و سفيد و با حجاب بود به صورتی كه فقط دايره صورت نمايان بود در می آورد و جلوی آنها می گذاشت و هركدام از مسئولان هم آنرا رد می كرد و می گفت: اين عكس قابل قبول نيست ما عكس رنگی ميخواهيم كه در آن صورت، مو و گردن كاملا واضح باشد و زن ميگفت: به هچ وجه امكان ندارد چنين عكسی بگيرم و هر مسئول ميگفت: امكان ندارد گذرنامه بگيری مگر با اين مواصفات و ما را به مسئول بعدی ارجاع ميداد.
🌺✍🏻در آخر به ما گفتند: مشكل شما را فقط رئيس گذرنامه ی مسكو ميتواند حل كند.به خالد نگاه كرد و گفت:خالد ميرويم مسكو خالد هم تلاش ميكرد كه او را قانع كند كه {لا يكلف الله نفسا إلا وسعها} و إتقوا الله ماستطعتم. و اينكه اين گذرنامه را فقط بعضی از افراد برای ضرورت خواهند ديد و بعد آنرا در خانه مخفی كن تا مدتش تمام شود.
🌺✍🏻گفت:نه، نه امكان ندارد كه من بعد از اينكه دين خدا را شناختم بی حجاب شوم خدا بزرگ است اگر تو نمی خواهی به مسكو بيايی من به خاطر ضرورت ميروم.
🌺✍🏻خالد ميگويد:قبول كردم و به مسكو رفتيم اتاق اجاره كرديم و مانديم.فردا صبح برای ديدن رئيس گذرنامه به راه افتاديم و طبيعتا به نزد مسئول اول، دوم و سوم رفتيم و در نهايت راه به اتاق رئيس رسيديم و داخل شديم.
🌺✍🏻انسان بسيار خبيثی بود هنگامی كه گذرنامه و عكسها را ديد گفت:
📬ان شاء الله ادامه دارد.....
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
هدایت شده از تبلیغات گسترده VIP
🔴 نازنین بنیادی کیست ؟ اپوزیسیون از مسیح علینژاد عبور کرد و یک مصی جدید ساخت..👇
http://eitaa.com/joinchat/1031798786C1a8f8517c9
🔞از همه هم میهنان بابت انتشار این تصاویر عذرمیخواهیم 😔 تصاویر شرم آور از نازنین بنیادی👇
http://eitaa.com/joinchat/1031798786C1a8f8517c9
🔴 تصاویر جدید و عجیب از دختر آ تقی در سریال خوش رکاب 😳😳 چشم اتقی و دور دیده ببینین بعد ۲۰ سال چه شکلی شده 😁👇
http://eitaa.com/joinchat/1031798786C1a8f8517c9
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
🔴 اعتراف این عربستانی درمورد قدرت ایران آل سعود را خشمگین کرد 😳😳
🔴 بیا ببین چی میگه درمورد قدرت ایران 😍😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2362507348C88e679ffdb
عجیب و پر ابهام🥶
📚📚#داستان📚📚 ✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق 🔻قسمت_پنجم🔻 🌺✍🏻من يك كلمه هم نمی فهميدم اما همسر
📚📚#داستان📚📚
✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق
🔻قسمت_ششم🔻
🌺✍🏻به من ثابت ميكند كه تو صاحب اين عكسها هستی و گذرنامه و عكسها را گرفت و در كشوی اتاقش گذاشت و در آن را قفل كرد و گفت: تو هيچ گذرنامه ای نداشته ای و نداری مگر اينكه عكس مطابق با دستورات ما را بياوری
🌺✍🏻خالد ميگويد: سعی كرديم تا رئيس را قانع كنيم اما فايده ای نداشت من شروع به بحث با همسرم كردم كه خداوند بر حسب توانايی از انسان انتظار دارد ولی او به من جواب ميداد: «ومن يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب». طبيعتا در اثنای جر و بحث ما رئيس عصبانی شد و ما را از دفترش بيرون كرد.
🌺✍🏻از اداره بيرون آمديم و رفتيم به اتاقمان تادرباره موضوع بحث كنيم، من او را قانع كنم و او نيز من را، من دليل بياورم و او دليل بياورد تا اينكه شب شد و نماز عشاء را خوانديم وشام خورديم و من خواستم كه بخوابم
🌺✍🏻به من گفت: خالد، در اين وضعيت سخت میخواهی بخوابی؟ ميخواهی بخوابی در حالی كه ما الان احتياج به التماس به سوی پروردگارمان داريم؟ بلند شو و به خداوند روی بياور زيرا اكنون زمان پناه بردن است.
🌺✍🏻بلند شدم و هر قدر كه می توانستم نماز خواندم و بعدش خوابيدم اما او پيوسته نماز می خواند.هر وقت بيدار ميشدم و نگاهش می كردم يا در حال ركوع بود يا سجده يا قيام يا دعا و يا گريه تا زمانی كه فجر زد و او مرا بيدار كرد و گفت: بيدار شو وقت نماز صبح است بيا باهم نماز بخوانيم.
🌺✍🏻بلند شدم و وضو گرفتم و با هم نمازخوانديم سپس او كمی خوابيد و بعد گفت: بلند شو برويم اداره گذرنامه گفتم: برويم؟ با چه مدركی؟! عكسها كجاست، عكسی نداريم!! گفت: بايد برويم و تلاش كنيم از رحمت خدا نا اميد نشو
🌺✍🏻خالد ميگويد: با هم رفتيم همسرم شمايلش معروف و آشكار بود، عبايی كه تمام بدنش را می پوشاند. به خدا قسم همين كه پايمان را در اولين دفتر از دفاتر اداره گذاشتيم يكی از كارمندان صدا زد: فلانی دختر فلان؟ همسرم جواب داد بله. گفت: بيا اين گذرنامه ات به همان صورتی كه می خواستي ولی اول هزينه اش را بايد پرداخت كنی.
🌺✍🏻خيلی خوشحال شديم و به خدا قسم اگر تمامی پولهايی را كه همراهمان بود می خواست، به او می داديم گذرنامه را گرفتيم و هزينه اش را داديم و برگشتيم. در راه او به من نگاه ميكرد میگفت: به تو نگفتم كه «و من يتق الله يجعل له مخرجا»
🌺✍🏻خالد ميگويد: اين كلماتی را كه ميگفت در دلم چنان تربيت ايمانی به جای گذاشت كه در اين سالهای دراز از درسها و سخنرانيهايی كه شنيده بودم به جای نمانده بود.
📬ان شاء الله ادامه دارد.....
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
هدایت شده از تبلیغات گسترده VIP
روسری های مزون دوز😳
که هیچکجاااااا ندیدی😍
💣#بمب_تخفیف_آخر_هفته💣
دِ بدو دیگههه🏃♂🏃♂🏃♂
همه روسری هارو بردن🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂
بزن رو لینک👇👇سنجاق کانالو ببین👍
https://eitaa.com/joinchat/2900426939C8012cad451
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
طرح باحال ماهرو برای مادران چند فرزندی رو دیدی؟🙈😍
طراحی های بی نظیر روسری هاشونو چی؟😳😊
برای ایام فاطمیه هم کلی روسری مشکی های زیبا دارن.😎😇
برای ماهرو کیفیت حرف اولو میزنه☺️😌
https://eitaa.com/joinchat/2900426939C8012cad451
عجیب و پر ابهام🥶
📚📚#داستان📚📚 ✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق 🔻قسمت_ششم🔻 🌺✍🏻به من ثابت ميكند كه تو صاحب اين عك
📚📚#داستان📚📚
✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق
🔻قسمت_هفتم🔻
🌺✍🏻بعد از آنکه گذرنامه را مهر زديم، تمام وسايلمان را در اتاق گذاشتيم تا پيش خانواده همسرم برويم. رفتيم و در زديم برادر بزرگش در را باز كرد هنگامی كه خواهرش را ديد خوشحال شد و تعجب كرد!!
🌺✍🏻چهره همان چهره خواهرش بود ولی لباس، لباس او نبود!! لباس سياهی كه همه بدنش را پوشانده بود به جز صورتش را!همسرم وارد خانه شد در حالی كه لبخند ميزد و برادرش را در آغوش گرفته بود بعد از آن هم من وارد شدم و در سالن خانه نشستم خانه ساده و سنتی بود كه از آن آثار فقر نمايان بود.
🌺✍🏻من تنها نشستم ولی همسرم رفت داخل اتاق صدای حرف زدنشان را ميشنيدم صدای مرد و زن به زبان روسی كه من چيزی از آن نمیفهميدم و نمی دانستم كه درباره چه صحبت ميكنند ولی كم كم صدا ها بلند شد و لهجه ها تغيير كرد و داد وفرياد به هوا رفت!
🌺✍🏻احساس كردم كه اوضاع دارد خراب ميشود ولی نمی توانستم بفهمم چرا چون زبان روسی بلد نبودم
بعد از چند لحظه ناگهان سه جوان و يك پيرمرد پيش من آمدند با خودم گفتم حتما برای خوش آمد گويی به همسر دخترشان آمده اند!
🌺✍🏻اما ناگهان خوش آمد گويی تبديل به كتك و زد و خورد شد!!!وقتی به خود آمدم ديدم كه من بين چند تا وحشی هستم و چيزی نمانده كه از اين دنيا خداحافظی كنم پس هيچ چاره ای جز فرار و نجات خود از دست آنها نديدم اين تنها راه حل برای نجات من بود.
🌺✍🏻به سرعت در را باز كردم و از خانه فرار كردم و آنها هم بدنبالم. در بين جمعيت خود را گم كردم و رفتم به طرف اتاقی كه اجاره كرده بوديم كه از آنجا زياد دور نبود. به خودم نگاه كردم، پيشانی، گونه ها و دماغم ورم كرده و خون از دهانم جاری بود.
🌺✍🏻لباسهايم هم به خاطر آن ضربه های وحشتناك پاره شده بود با خودم گفتم: من الان نجات پيدا كردم ولی همسرم چه ميشود؟
🌺✍🏻خالد ميگويد: خودم را فراموش كردم و به همسرم فكر می كردم، آخر مشكل اين بود كه همسرم را دوست داشتم! قيافه اش جلوی چشمانم بود آيا او نيز همان ضربات و كتكهايی كه من خورده بودم راخورده؟ من مرد هستم و تحمل دارم او زن است و طاقت ندارد، حتما ميميره، يا من را رها ميكنه، يا شايد از دين برگرده ...
🌺✍🏻شيطان كارش را شروع كرد و افكار عجيب و غريب در سرم شروع به پرسه زدن كرد كه تو ديگر از امروز همسری نخواهی داشت ...
ان شاء الله ادامه دارد.....
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
هدایت شده از تبلیغات گسترده VIP
💥دیشب #جشن_تولد دخترخالم دعوت بودیم💥
باباش براش یه #گوی موزیکال #خوشگل خریده بود که همه #هنگ کرده بودند 😳😳😳
مهمونا از #کادوش خوششون اومد و میگفتند عمرا بشه جایی #پیداش کرد😬😱
اما کسی نمیدونست تو ایتا یه #کانال هست که اون #هدیه جذاب و خفن داره😁👇😍
https://eitaa.com/joinchat/3436642390C4f4e4809e1
بفرست برا اون دوستت که #جشن_تولدش نزدیکه👏☝️😍👍
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
فانتزیجات گوگولی مناسب هدیه😍♥️
دختراتون رو خوشحال کنید 🎁👏🏻
زیبا ترین گوی های موزیکال رو اینجا ببینید😍
تو هر مناسبت خاص هدیه هم میدن🤩🎁
https://eitaa.com/joinchat/3436642390C4f4e4809e1
ارسال به سراسر #ایران✈️
عجیب و پر ابهام🥶
📚📚#داستان📚📚 ✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق 🔻قسمت_هفتم🔻 🌺✍🏻بعد از آنکه گذرنامه را مهر زديم، ت
📚📚#داستان 📚📚
✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق
🔻قسمت_هشتم🔻
🌺✍🏻چه بايد ميكردم؟ بروم! نه، اينجا قيمت آدمها پايين است شايد با ده دلار شخصی را برای كشتن من اجير كرده باشند پس بايد در خانه بمانم و ماندم تا اينكه صبح شد.
🌺✍🏻لباسهايم را عوض كردم و رفتم سر و گوشی آب بدهم و خانه آنها را از دور تحت نظر بگيرم.در خانه شان بسته بود ناگهان در باز شد وهمانهايی كه مرا كتك زده بودند از خانه بيرون آمدند فهميدم كه می خواهند سر كار بروند.
🌺✍🏻روز چهارم كه داشتم از دور خانه را می پاييدم بعد از اينكه آنها به سر كارشان رفته بودند ناگهان در خانه باز شد، چهره همسرم را ديدم كه چپ و راست را نگاه می كرد.
🌺✍🏻خالد ميگويد: در طول زندگيم صحنه ای شگفت انگيزتر و زيباتر از اين را نديده بودم فكر نكنم بهتر و زيباتر از او را اصلا ديده بودم با وجود اينكه اين چهره ای كه می ديدم قرمز و رنگين از خون بود.
🌺✍🏻سريع نزديك رفتم به او نگاه كردم، نزديك بود بميرم آخر رنگش قرمز شده بود روی صورتش، دستانش و پاهايش همه خون بود و فقط يك لباس ساده بدنش را پوشانده بود ناگهان چشمم به زنجيری افتاد كه با آن پای او را بسته بودند و زنجيری كه دستانش را از پشت قفل كرده بود.
🌺✍🏻زماني كه او را ديدم نتوانستم خودم را نگه دارم و گريه كردم به من گفت: خالد: اول اينكه مطمئن باش، من برهمان عهدی كه با خدا بستم پايدارم و قسم به الله كه هيچ معبود به حقی جز او نيست آنچه من كشيده ام با ذره ای از آنچه اصحاب و تابعين و بلكه انبياء و مرسلين كشيده اند برابری نمی كند.
🌺✍🏻الله اكبر چه زنی! دوم اينكه: بين من و خانواده ام وساطت نكن سوم: در اتاق بمان تا زمانی كه إن شاء الله من بيايم، ولی زياد دعا كن نماز شب بخوان و نماز زياد بخوان زيرا نماز بعد از خداوند بهترين پناهگاه برای انسان است.
🌺✍🏻خالد ميگويد: رفتم و در اتاقم ماندم يك روز ... دو روز، سه روز و در آخر روز سوم، ناگهان در اتاق به صدا در آمد، يعنی چه كسی می تواند باشد؟! اولين بار است كه در اين اتاق صدای در را ميشنوم خيلی ترسيدم، يعنی چه كسی در اين نيمه شب اينجا آمده!! حتما جای من را پيدا كرده اند ..
🌺✍🏻در اين افكار بودم كه ناگهان صدايی شنيدم كه زيباتر از آنرا نشنيده بودم، صدای همسرم بوددر را باز كردم
📬ان شاء الله ادامه دارد.....
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
23.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥خداحافظی با جوش و آکنه برای همیشه🤩
✅روش دائمی و مقرون به صرفه برای برطرف کردن جوش های صورت
✅مورد تایید متخصصین وزارت بهداشت🤗
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻
💭مشاوره رایگان ارسال عدد 47 به سامانه 50009120
عجیب و پر ابهام🥶
📚📚#داستان 📚📚 ✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق 🔻قسمت_هشتم🔻 🌺✍🏻چه بايد ميكردم؟ بروم! نه، اينجا
📚📚#داستان📚📚
✍🏻 دخــــــتــــرعــــــاشـــــــق
🔻قسمت_نهم🔻
🌺✍🏻خودش بود.گفت: الان می رويم گفتم: با اين حال؟ گفت: بله لباسهای ساده ای كه همراه من بود را از چمدان در آورد و پوشيد و حجاب و عبای احتياطی كه با خود آورده بود را به تن كرد و سپس ما وسايلمان را برداشتيم و ماشين گرفتيم.
🌺✍🏻به راننده گفتم: فرودگاه كلمه فرودگاه را به زبان روسی ياد گرفته بودم همسرم گفت: نه فرودگاه نمیرويم به فلان شهر ميرويم.
🌺✍🏻گفتم: چرا؟ ما می خواهيم فرار كنيم!! گفت: نه، آنها اگر خبردار شوند كه من فرار كرده ام در فرودگاه به دنبال ما می گردند ولی به فلان شهر می رويم، سپس از آنجا به شهر بعدی تا اينكه به شهری برسيم كه فرودگاه بين المللی داشته باشد.
🌺✍🏻به فرودگاه بين المللی رسيديم و بليط رزرو كرديم اما تا پرواز وقت زيادی مانده بود، به همين خاطر اتاقی گرفتيم و آنجا مانديم.
🌺✍🏻خالد ميگويد: به همسرم نگاه كردم خدايا هيچ جای سالمی روی بدنش نبود در بين راه از او پرسيدم چه اتفاقی برای تو افتاد؟ گفت:
📬ان شاء الله ادامه دارد.....
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.