🌷🌷🌷
داستان کوتاه
#زنجیره_عشق
"زنجیره عشق با مهر و محبت محکم و باثبات میمونه...
" تظاهر به مهربانی" هرگز به دل کسی نمینشینه!!
چرا که، هر آنچه از دل برآید بر دل نشیند..."
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از سرِکار بر می گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود.
زن برای اسمیت دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودش رو معرفی کرد و گفت: من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت: صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست.
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: «من چقدر باید بپردازم؟»
اسمیت به زن چنین گفت: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد،
همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیات رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی؛ نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه.!!»
چند مایل جلوتر، زن کافه کوچکی رو دید و داخل شد تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که احتمالا هشت ماهه باردار بود و به خاطر تامین نیازهای زندگی و کمک به همسرش کار می کرد و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.!
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلارش رو بیاره، زن مسن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو میخوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:
«شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی؛ نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!»
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت: «دوستت دارم اسمیت خدا رو شکر همه چیز داره درست میشه...»
* سعی کنیم تا جایی که امکان داره به دیگران کمک کنیم بدون هیچ چشم داشتی...
و قول بدیم که نگذاریم هیچ وقت زنجیره عشق به ما ختم بشه...*👌
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌷🌷🌷
⁉️چرا بعضی از #مومنین در #گرفتاریندو بعضی از #کافرین در #راحتی و #اسایش؟
✅ همیشه این سوال هست که چرا مؤمنین با اینکه اهل #عبادت هستند، اما بعضا در #گرفتاری و #رنج هستند و در مقابل کسانی که به خدا اعتقادی ندارند در #ثروت و #راحتی هستند و خدا کاری به آنها ندارد؟
✨در این روایت به این سوال پاسخ داده میشود:
💫 امام صادق (ع) از رسول خدا (ص) نقل فرمودند که خدای عزوجل میفرماید:
💢 به #عزت و #جلالم سوگند،
من بندهای را که میخواهم رحمت کنم، او را از دنیا بیرون نمیبرم مگر اینکه بابت هر خطا و گناهی که کرده #کفاره آنرا بگیرم.
☘من بندهام را به بیماری در #بدنش و یا تنگی در #روزیش و یا ترس در #دنیایش مبتلا کنم تا کفاره #خطایش باشد،
پس اگر باز چیزی بماند، #مرگ را بر او سخت گردانم (تا آمرزیده و #پاک بمیرد و پس از مرگ دچار #عذاب نشود)
💢 و به عزت و جلالم سوگند، من بنده گنهکاری را که بخواهم عذاب کنم از دنیا بیرونش نمیبرم تا پاداش هر عمل نیکی که کرده را بدهم،
پاداش او را بوسیله #تندرستی در بدنش و یا فراخی در #روزی اش و یا به #آسودگی و #گشایش در دنیایش بدهم
و اگر چیزی باقی بماند مرگ را بر او #آسان نمایم.
📕سخن خدا، کلیات احادیث قدسی، ص 10
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
⭕️ #احادیث_تکان_دهنده_ائمه
در مورد #برگشتن_دو_سوم از
مردمان آخر الزمان #از_دین_اسلام!!!
💠 امير المؤمنين عليه السلام فرمود:
👈🏻مَثَل شما مثل کسى باشد که او را طعامى باشد (از گندم وبرنج وعدس وماش وغيره) پس او را پاک کند ودر انبار نهد، پس از چندى بر سر او آيد سوسک در وى افتاده باشد وبعضى از آن را فاسد کرده باشد،
👈🏻پس دوباره او را پاک کند وسوسک زده اش را دور سازد ودر انبار نهد، چندى بگذرد باز در وى سوسک افتد، پس باز او را پاک کند وهمچنين تا اينکه بماند مقدارى که هر چه بماند ديگر سوسک در وى نيفتد يا به او آفت نرساند،
👈🏻همچنين شماها از يکديگر متميز وجدا مى شويد تا اينکه نماند مگر جمعيتى که ديگر هيچ فتنه اى به ايشان آسيب نرساند.
💠حضرت باقر عليه السلام فرمود:
👈🏻اى گروه شيعه البته خالص خواهيد شد... همچنين يکى از شما صبح مى کند در حالى که بر شريعت ما وامر ماست وشام مى کند در حالى که از امر ما خارج شده يا شام مى کند در حالى که بر شريعت ما وامر ماست وصبح مى کند در حاليکه از شريعت ما خارج گشته وخود نمى فهمد...
💠حضرت صادق عليه السلام فرمود:
👈🏻به خدا قسم که شما شکسته مى شويد همچنانکه شيشه شکسته مى شود، بلکه شيشه پس از شکستن برگردانده مى شود، پس برمى گردد مانند اول.
اما شما شکسته خواهيد شد مانند شکسته شدن سفال که برگردانده نمى شود...
💠امير المؤمنين عليه السلام فرمود:
👈🏻نماند از شما مگر مانند سرمه در چشم يا نمک در طعام.
💠حضرت رسول صلى الله عليه واله وسلم فرمود:
👈🏻قسم به آن کس که مرا به حق مبعوث کرده براى بشارت ،که ،ثابتين بر قول به آن قائم عليه السلام در زمان غيبت او ،ناياب تر است از کبريت احمر.
💠حضرت صادق عليه السلام فرمود:
👈🏻چنان مضطرب شوند در عقيده مانند اضطراب کشتى در دم موجهاى دريا، نجات نيابد مگر آن کس که خدا پيمان او را گرفته باشد ودر دل او ايمان نوشته واو را به وحى از خود مؤيد فرموده باشد.
💠حضرت جواد عليه السلام فرمود:
👈🏻اکثر قائلين به امامت او مرتد شوند واز او برگردند.
💠حضرت صادق عليه السلام فرمود:
👈🏻اين امر نخواهد شد تا اينکه دو ثلث از مردم بروند.
💠ابوبصير گفت: اگر دو ثلث از مردم بروند پس که باقى خواهد ماند؟
✅فرمود: شما راضى نيستيد که از ثلث باقى باشيد؟ (يعنى شما به رفتن ديگران چکار داريد؟ شما جديت کنيد که از ثلث باقى باشید)
📚منابع
معجم احاديث الامام المهدى عليه السلام
بشارة الاسلام: ص 182 ب 8.
کمال الدين: 355:2 ب 33 ح 50، غيبت طوسى: ص 170 ح 129، بشارة الاسلام: ص 170 ب 7.
اصول کافی : 418:1 ح 6:945، منتخب الاثر: ص 388 ب 47 ح 1، بحار: 111:52 ب 21 ح 20.
غیبت نعمانى: ص 138، بحار: 101:52 ب 21 ح 2.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚#داستان_کوتاه
استادي در شروع کلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببينند.
بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟
شاگردان جواب دادند 50 گرم ، استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمي دانم دقيقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من اين است : اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي خواهد افتاد ؟
شاگردان گفتند : هيچ اتفاقي نمي افتد، استاد پرسيد خوب ، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي مي افتد؟
يکي از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد ميگيرد.
حق با توست .
حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد ديگري جسارتا" گفت : دست تان بي حس مي شود عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند . و مطمئنا“ کارتان به بيمارستان خواهد کشيد و همه شاگردان خنديدند.
استاد گفت : خيلي خوب است . ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييرکرده است؟
شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود ؟ درعوض من چه بايد بکنم؟
شاگردان گيج شدند. يکي از آنها گفت : ليوان را زمين بگذاريد.
استاد گفت : دقيقا" مشکلات زندگي هم مثل همين است اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشکالي ندارد. اگر مدت طولاني تري به آنها فکر کنيد، به درد خواهند آمد اگر بيشتر از آن نگه شان داريد، فلج تان مي کنند و ديگر قادر به انجام کاري نخواهيد بود.
فکرکردن به مشکلات زندگي مهم است. اما مهم تر آن است که درپايان هر روز و پيش از خواب، آنها را زمين بگذاريد به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي که برايتان پيش مي آيد، برآييد.
دوست من ، يادت باشد که ليوان آب را همين امروز زمين بگذاري زندگي همين است.
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستان زیبا
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚 داستان کوتاه
"زنجیره عشق با مهر و محبت محکم و باثبات میمونه...
" تظاهر به مهربانی" هرگز به دل کسی نمینشینه!!
چرا که، هر آنچه از دل برآید بر دل نشیند..."
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از سرِکار بر می گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود.
زن برای اسمیت دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودش رو معرفی کرد و گفت: من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت: صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست.
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: «من چقدر باید بپردازم؟»
اسمیت به زن چنین گفت: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد،
همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیات رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی؛ نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه.!!»
چند مایل جلوتر، زن کافه کوچکی رو دید و داخل شد تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که احتمالا هشت ماهه باردار بود و به خاطر تامین نیازهای زندگی و کمک به همسرش کار می کرد و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.!
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلارش رو بیاره، زن مسن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو میخوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:
«شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی؛ نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!»
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت: «دوستت دارم اسمیت خدا رو شکر همه چیز داره درست میشه...»
سعی کنیم تا جایی که امکان داره به دیگران کمک کنیم بدون هیچ چشم داشتی...
و قول بدیم که نگذاریم هیچ وقت زنجیره عشق به ما ختم بشه...👌
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✍🏻 #تـوبـهدخـترےازدیــاربلـوچـسـتان
#باسلام خدمت همه مادران وخواهران عزیزایمانی. داستان چگونگی هدایت من کاملا واقعی هست من قبلا #دختری بودم ک عاشق رقص وموسیقی بودم تیپ های انچنانی میزدم باموهای نیم لخت تو بازاروکوچه ها میگشتم😔 واین برام افتخاری شده بود تا سن 19سالگی اصلا نمازنمیخاندم مادرم زنه باخدای بود همیشه نصیحتم میکرد اما من درجوابش میگفتم بهشت برای تو من ب جهنم هم راضیم مادرم گریه میکرد ودستهایش را بلند میکرد ومیگفت خدایا هدایتش بده اما بازم میگفتم من نمیخوام هدایت بشم مادرم برای هدایتم همیشه دعا میکرد یادم هست هروقت ک مادرم از رادیو وعظ گوش میکرد من ازلجش صدای موسیقی رو بلندتر میکردم از صدای اون مولوی ک وعظ میکرد متنفر بودم از صدای قران بدم می اومد.هرجا عروسی دعوت میشدم میرقصیدم تمام مردا وزنان نگام میکردن منم خوشحال بودم. خلاصه چندسال زندگی خودمو باگناه گذراندم #تااینکه پسرعموم اومدخواستگاریم خواستم بهش جواب رد بدم چون اون یه جوان باخدا بود نمازش باجماعت بود همیشه قران میخوند.منم یه شوهر در حد خودم میخواستم.شبش ک مادرم گفت فردا باید جواب خواستگارتو بدی منم تو دلم گفتم جواب من منفیه شبش خوابیدم صبح ک بیدارشدم وقتی مادرم ازم پرسید جوابت چیه ناخداگاه گفتم باشه قبولش میکنم خودم هم باورم نمیشد چطور این حرفو زدم انگار مادرم تمام شب برام دعا کرده بود ک قبولش کنم چون هدایت منو تو پسرعموم میدید.نامزد کردیم وپسرعموم رفت سربازی منم مثل قبل فکر خوشی و هوا وحوس بودم بعدازتمام شدن سربازیش ازدواج کردیم تو فکراین بودم ک اگه بفهمه ک من نماز نمیخونم چی؟هروقت اذان داده میشد شوهرم وضو میگرفت ومیرفت بطرف مسجد منم حیالم راحت ک هیچ وقت نمیفهمه.چندماه از ازدواجمون گذشت یه روز شوهرم دستمو گرفت گفت فردا مدرسه دینی ثبت نام میکنند برو ثبت نام کن منم گفتم چیگفت تو برو اگه خوشت نیومد دیگه نرو گفتم اصلا حرفشو نزن من ازمکتب ومدرسه دینی خوشم نمیاددیگه چیزی نگفت منم خوشحال ک مجبورم نکرد اما ازاون روز هرشب ساعت 3شب بیدارمیشد نمازمیخوندودعامیکردمنم هرشب باصدای گریه هایش بیدارمیشدم اما بی خیال سرمو میبردم زیر پتو ومیخوابیدم تا دوماه شوهرم هرشب بیدارمیشد تااینکه یه روز بهم گفت همسرم عشقم میدونی من تورو خیلی خیلی دوست دارم گفتم اره میدونم گفت پس حرف منو زمین ننداز برو مکتب هنوزم دیر نیست وقتی اینو گفت احساس کردم حرفش تو دلم اثرکرد گفتم چشم اقایی.همسرم باوجوداینکه فهمیده بودمن اصلا نمازنمیخونم اما اصلا ب روی خودش نمی اورد.صبحش زودترازهرروز ک ساعت شش ونیم بود بیدارشدم اماده شدم رفتم مکتب ثبت نام کردم اولین روزی ک تومکتب قدم گذاشتم 😊حلاوت ایمانو حس کردم.تومکتب استادا کمکم میکردن برام ازحجاب حرف میزدن احادیث نبوی رو میخوندن توخونه همسرم هم برام دعا میکردهم نصیحتم میکردمنم تابه الان خدارشکرمیکنم ک اونو ب عنوان همسرقبول کردم و اون روز بهش جواب رد ندادم. باورکنید در عرض سه ماه من یه انسان تازه شدم احساس کردم تازه متولد شدم دنیابرام یه جور دیگه شده بود دیگه اگه یه نمازم قضا میشد دیوانه میشدم دیگه هیچ جابدون نقاب نمیرفتم من هدایتمو مدیون دعاهای مادر وهمسرعزیزم هستم اگردعاهای انها نبود من هنوزم در منجلاب گناه فرو رفته بودم درقران چ زیباامده مردان پاک برای زنان پاک هستن .الان چندسال گذشته دوسال پیش فارغ التحصیل شدم تومدرسه دینی اشاعت التوحید سراوان،الانم تو مکتب شهرم استادهستم هرچند لیاقت استاد بودن را ندارم اما این لطف وکرمی هست ازجانب ☝️الله متعال همیشه سجده شکرمیگذارم بخاطراینکه منو ب راهش هدایت داد.ازالله متعال میخواهم ک تمامی خواهر وبرادرنم را هدایت دهد.امیدوارم تا کسانی که دراین کانال هستند هم این زندگی هدایت مرابتمام دنیابرسانند که واقعا میتوانند خودشان را به الله نزدیک کنند واین داستانم هدایت برای دیگران باشد
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستان پندآموز
#عروسی_و_قتل:
سعی نکنید دختران پاکدامن را فریب دهید.*
دختری زیبا فرزند خطیب مسجدی در حومه مدینه منوره بود و در دانشگاه هم مشغول تحصیل بود.
روزی در حال برگشت از دانشگاه به خانه، پسری هنگام پیاده شدن از ماشین، او را دید.
دختر خطیب، بسیار زیبا و حسین بود.
که مورد پسند پسره واقع شد
بعد از پرس و جو، متوجه شد که دختر امام مسجد ست.
پسر از آن روز شروع به نماز در صف اول کرد. به محض شنیدن اذان به در مسجد می رسید. تا اقامه نماز، قرآن می خواند.
تا شش هفت ماه این روند ادامه داشت،
روزی پسره با خانواده اظهار ازدواج کرد که میخواهد ازدواج کند
پدرش گفت: "خوبه، می بینیم، دختر مناسبی پیدا کنیم.
او گفت:من دختر را دیده ام.
پرسیدن کی هست؟
گفت: دختر امام جمعه.
پدر گفت: اینکه خیلی عالی هست، ما با امام صاحب ملاقات می کنیم.
همراه با بزرگان محله به خدمت امام صاحب آمدند. امام در مورد پسر سوال کرد. به پسره اشاره کردند.
امام صاحب هم دینداری پسر را دیده بعد از مشوره و رضایت دختر، قبول کرد
بعد از شش یا هفت ماه مراسم ازدواج انجام شد. مدت کوتاهی پس از ازدواج، پسر در ادای نماز و تلاوت سست و ضعیف شد.
و دوماه بعد ریش خود را هم تراشید. وقتی به خانه رسید، دختر بسیار عصبانی شد.
او گفت: "من این نمازها را می خواندم تا تو را بدست آورم. حالا هدف محقق شده است. دگه چه نیازی هست.
دختر خیلی ناراحت و افسرده شد و رفت به پدرش گفت که نمی خواهد دیگر با این بی ایمان به مدت یک روز هم بماند.
موضوع به دادگستری رسید.
قاضی تصمیم بر جدایی آنها گرفت.
پسر بسیار ناراحت بود.
خیلی تلاش کرد دوباره به دختره برسه ولی موفق نشد
تصمیم گرفت از جادوگری کمک بگیرد. جادوگر مبلغ زیادی پول خواست.
پسر تمام پول را پرداخت کرد چند روز بعد ، جادوگر پول بیشتری خواست. پسر بلافاصله پول پرداخت و گفت که کار باید انجام شود. بعد از یک ماه ، جادوگر به پسر گفت: "بیا ، پولت را بگیر. کار شما تحت هیچ شرایطی امکان پذیر نیست وقتی پسر به اتاق جادوگر رسید، جادوگر چاقوی بزرگی در دست گرفته و منتظر بود.
پسره با تعجب پرسید چکار میخای بکنی؟
جادوگر گفت: مرا بکش وگرنه هر دو کشته خواهیم شد.
"پسر گفت:" من نمی توانم این کار را انجام دهم ، پول مرابده، پسره پول را گرفته و شروع به فرار کرد.
پلیس پسر را وحشت زده در حال فرار دید، او را دستگیر کرد.
پول را توقیف نمود،
سپس پلیس از طریق پسر به جادوگر رسید. جادوگر به پلیس گفت مرا بکشید. من در شرف مرگ هستم. اونا منو ویل نمی کنند
پلیس هر دو را نزد قاضی برد،
جادوگر کل داستان را به قاضی گفت. که ما با استمداد از شیاطین عمل جادو انجام می دهیم و موفق می شویم
مگر وقتی خواستم روی این دختر عملیات انجام بدهم و از شیاطین کمک خواستم، دیدم فرشتگان از خانه ایشون حفاظت می کند. سپس من اقدام دوم را انجام دادم. فرشتگان هنوز مامور بر حفاظت بودند، البته با تعداد بیشتر از قبل.
سپس من سعی کردم از رئیس شیاطین کمک بگیرم.
ایندفعه جبرئیل امین بر خانه ایشان ایستاده بودند. بعد آن روز گروه های شیطانی دنبال کشتن من هستند.
قاضی تعجب کرد.
و امام صاحب را صدا کرد. وقتی امام صاحب آمد ، پرسید: "چه عمل انجام می دهید؟ که فرشتگان مسئول نگهبانی از خانه شما هستند.
او علت را پرسید ، زیرا نمی دانست اونجا چخبره.
وقتی تمام ماجرا را به امام صاحب گفتن.
وی گفت: سوره بقره هر روز صبح در خانه ما خوانده می شود و خانه ای که سوره بقره در آن خوانده می شود تحت تأثیر جن و شیاطین قرار نمی گیرد.
الله ج خانواده های نیک رو اینجوری حفاظت می فرماید
این پست برای کسانی است که نگران جادو یا جن هستند:
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستان عبرت انگیز
این چنین روایت شده که دو رفیق در دل کویری راه می رفتند .در میانه سفر بر سر موضوعی جدالی میان شان در گرفت و یکی از آن دو سیلی محکمی بر صورت دیگری زد .
رفیقی که سیلی خورده بود بی هیچ حرفی بر روی ریگ های روان نوشت: (( امروز بهترین دوستم سیلی محکمی به من زد .))
آن دو به راهشان ادامه دادند تا به واحه ای در دل کویر رسیدند و تصمیم گرفتند تا در آن آبادی شست و شو کنند تا سرحال شوند .
رفیقی که سیلی خورده بود در میان باتلاقی گرفتار شدو در حال غرق شدن بود که دیگری به کمکش آمد واو را نجات داد .
رفیق سیلی خورده بر روی تخته سنگی نوشت: ((امروز بهترین دوستم مرا از مرگ نجات داد.))
رفیقش با تعجب پرسید: وقتی تورا زدم و آزردم بر روی ریگ های روان نوشتی و حال که نجاتت دادم بر روی تخته سنگ ...چرا؟
او پاسخ داد: وقتی کسی ما را می آزارد باید آن را بر روی ریگ های روان بنویسیم تا باد های فراموشی بتوانند آن را با خود ببرند واز یادمان دور سازنداما وقتی کسی کار نیکی برای مان انجام می دهد باید آن را بر روی تخته سنگی حک کنیم تا از یادمان نرود
#بیاموزیم دلخوری هارا برروی ریگ روان بنویسیم و نیکی ها را بر سنگ حک کنیم.
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎فکر کنم همون چند تارموی سفید شقیقه ام یا چهارتا چروک پای چشمم وادارش کرد خطاب به من بگوید: حاجی!!! حالا تصور کنین من رو داشتم خودم را قیاس میکردم با راننده مسافرکشی که وسط سوز سرما قرار بود چند خیابان همراهیش کنم ،بین فاصله پایین کشیدن شیشه سمت خودش و هجوم خنکای شب به ماشین شتابزده گفت که نون آور خانواده ست و از بخت سیاهش کارش را هم از دست داده است و این شده آخر و عاقبتش و یک الهی شکر غلیظ هم ته معرفی طوطی وار از خودش....
بسته سیگار را سمتم گرفت و قبل از روشن شدن نتیجه تعارفش یک نخ به لب گذاشت و نجواکنان گفت با اجازه حاجی و عجولانه بدون کسب جواز کبریتی گیراند و عمیق پک زد
اذیت که نمیشین و دودش را یله کرد وسط شیشه بخار گرفته جلو وچه پرشتاب دود به طرف بیرون گریخت
حاجی به نظرت این برجام و این تحولات و اعتراضات تهش چی میشه اصلا حال ما بهترمیشه ؟
حالا وقتش بود که حاجی بودنم را با چندکلمه قلمبه و دور از فهمش بکوبونم وسط فرق سرش
بی مقدمه پرسیدم به نظرت راه و روش حاکمان واسه سوار شدن بر گرده ی نحیف رعیت چی بوده؟ و اصلا چرا اونا حاکمند و ما محکوم؟
درست مثل خودش، مجالی برای پاسخ ندادم وگفتم ببین چرا حاکمان مصر باستان سر ملت رو گرم ساختن بناهای عظیم میکردن؟ یا هیتلر چه نفعی براش داشت که ملتشو درگیر جنگ کرد ؟ مثلا پیامبر چرا رعیت الله رو فرستاد پی ترویج دین و کشورگشایی؟ یا امروزیتر بگم چرا آدما رو درگیر جهان های موازی کردن و این قصه آدم فضاییها؟ یا همه ادیان چرا امید به ظهور یک منجی رو توی دل مظلومان کاشتن؟
انگشتانش که ولوم پخش را صفرکرد تاثیر سوالم را توی نیم رخ چهره اش دیدم
حالافاصله پک زدن هایش به سیگار بیشتر شده بود و ذهنش درگیر !!
گفتم اما الان دیگه خلایق این کره منحوس خاکی کمابیش چشم و گوششان باز شده است و نه اعجاز باور دارند و نه جونشون رو واسه بهشت موهوم مفت بازی میکنند و چی بهتر از همه چیز جواب میده؟ و متعاقبا و سریع گفتم بلاتکلیفی!! اینکه اینقدر به مردم امید بدی و هی ناامیدشون کنی که بلاتکلیف بشن که افسرده بشن و گفتم همش همینه ،فرمول حکومت کردن بر مردم ایجاد یاس و نومیدی و حس بلاتکلیفیه!!
نفسی که تازه کردم طعم توتون سیگار راننده را میداد گفتم ببین اگه دنیا محل گذره؛ اگه موقتیه و اگه بحث سودکلانی نیست چرا این به اصطلاح حاکمان ، وقت باارزش و زمان گذرای دنیا رو ول کردن و نگران سود و ضرر ما رعیت شدن و ما رو بحال خودمان رها نمیکنند ؟ کی گفته اونا اینقدر فداکاری کنند و الاف خیروشر زندگی فانی ما باشند؟
تهش گفتم اخوی فکرتو درگیر این خزعبلات نکن
ارضا شده بودم که بزرگتر بودنم را به رخ مبارکش کشیده بودم اسکناس را وقتی ترمز زد روی داشبوردش گذاشتم و پیاده شدم توی تاریکی خیابان گیراندن دوباره کبریتش را دیدم وخروج دودغلیظ سفید از شیشه سمت راننده
#حمیدمحبی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
♦️# دخیل
📖 داستان _کوتاه
✍ نویسنده : سهراب _کریم پور_ (نامی)
📚 از_ مجموعه _"ترنم _اندیشه"
کامیون را که بار زد ، پشت فرمان نشست ؛ سیگاری به آتش زد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد .
رادیو را روشن کرد تا از تازه ترین اخبار زلزله اخیر ، باخبر شود . دم غروب بود . باید تا صبح به مقصد میرسید و بارش را تحویل میداد . 700 کیلومتر ، راه کمی نبود .
او از مناطق جنگلی منطقه ی غرب ، چوب برای فروش به تهران می برد . سالها کارش همین بود . او بار چوبش را به یک دلال چوب که سوخت تنور "نان روغنی فروشی ها" را تامین میکرد ، میفروخت .
پاییز هنوز از طبیعت دل نکنده بود و صدای خش خش برگ ها ، زنگوله کاروان پاییز بود که یواش یواش در حال عبور بود .
سوز شبانگاهی اوایل آذر ماه ، تنش را قلقک می داد ؛ بخاری ماشین را روشن کرد و به فکر فرو رفت . فکر پسر بیست ساله اش که سرطان داشت و پزشکان از او سلب امید کرده بودند . او حالا تنها امیدش ، دخیلی بود که پارسال به ضریح امام رضا بسته بود . نذر کرده بود که به محض بهبودی پسرش ، خانوادگی به پابوس امام رضا (ع) بروند .
در میانه ی راه ، طبق معمول از کنار چند روستای زلزله زده عبور کرد . ناگهان صدای اطراف جاده ، رشته ی افکارش را گسیخت . صدای بچه هایی که از سوز سرما می نالیدند ، به وضوح شنیده می شد . قلبش به درد آمد و غم بزرگی وجودش را فرا گرفت . دست سیاه فلک ، گهواره زمین را بدجور تکان داده بود و بجای لالایی شبانه ، خشم شبی وحشتناک به جان مردم آن منطقه انداخته بود . زلزله ی 7/4 ریشتری دو هفته قبل شهرستان "سرپل ذهاب" ، خسارت زیادی به بار آورده بود و هزاران نفر را بی خانمان کرده بود . کنار جاده توقف کرد . رادیو را خاموش کرد و چند لحظه به فکر فرو رفت . غم بزرگی دلش را چنگ میزد . با خودش اندیشید ؛ انصاف نیست که او بارِ سوخت داشته باشد و مردم از سرما بلرزند . در تصمیمش درنگ نکرد و کامیون را به طرف چادرها حرکت داد و در همان حوالی ، بارش را خالی کرد . چند دقیقه بعد ، گرمای آتش که تا فاصله چهل پنجاه متری هم احساس می شد ، مردم را دور خودش جمع کرد . با بدرقه ی دعای خیر مردم ، سوار کامیون شد . از فرط خوشحالی ، اشک می ریخت . انگار کوهی از غم از دوشش برداشته شده بود . خسته بود و تصمیم گرفت که همانجا شب را صبح کند . گرمای آتش از پشت شیشه ماشبن هم احساس میشد . سرش را روی فرمان گداشت و خوابید . دم دم های صبح با صدای تلفن همراهش هراسان از خواب پرید . همسرش بود . با هزار بیم و امید ، گوشی را برداشت و جواب داد . با شنیدن خبر ، دست و پایش سست شد . چشمانش از تعجب گرد شده بود و نفسش بالا نمی آمد . به سختی جواب خداحافظی همسرش را داد و گوشی را قطع کرد . باورش برایش سخت بود .
در کمال ناباوری ، چند بار جمله ی همسرش را توی ذهنش مرور کرد :
《سلام مجتبی ! کجایی؟ چرا دیر کردی ؟ زودتر برگرد ؛ میخوایم بریم پابوس امام رضا.》
#ارسالی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
✅ميگویند روزي برای سلطان محمود غزنوی كبكی آوردن كه لنگ بود
فروشنده براي فروشش زر و زيوری زياد درخواست ميکرد
✅ سلطان حكمت قيمت زياد كبك لنگ رو جويا شد
فروشنده گفت وقتي دام پهن ميكنيم براي كبك ها ، اين كبك را نزديك دام ها رها ميكنيم
✅ آوازی خوش سر ميدهد و كبك هاي ديگر به سراغش مي ايند و در اين حين در دام گرفتار ميشوند
✅ هر بار كه كبك را براي شكار ببريم حتما تعدادی زياد كبك گرفتار دام میشوند
سلطان امر به خريدن كرد و خواستار كبك شد
✅ چون زر به فروشنده دادن و كبك به سلطان ، سلطان تيغي بر گردن كبك لنگ زد و سرش را جدا كرد
✅ فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بی جان كبك را ميديد گفت اين همه كبك ، اين را چرا سر بريديد ؟؟؟
✅ سلطان گفت هركس ملت و قوم خود را بفروشد بايد سرش جدا شود.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk