💎حتی اگر خودتان را قطعه قطعه کنید و برای آرامش و رفاه کسی در چرخ گوشت بیندازید و رشته رشته شوید، یک روز از راه می رسد که همان کس، توی چشمتان خیره شود و می گوید:
تو هیچ وقت، هیچ کاری برای من نکردی!
وقتی این "هیچ" را می گوید دلت می خواهد زندگی دنده عقب داشت و مثل خرسی که تمام یک زمستان سرد را در دل غاری گرم می خوابد، برمی گشتی به بطن مادرت، کز می کردی، همانجا می ماندی و هرگز به این دنیا نمی آمدی.
اگر می خواهید در این دنیا زنده بمانید تمرین کنید از "هیچ کس هیچ چیز" توقع نداشته باشید، حتی از پدر و مادرتان. حتی از آنها که هم خون تان هستند چه رسد به دیگران.
اینطور هیچ چیز غافلگیرتان نمی کند حتی وقتی همان یک نفر برمی گردد، توی چشم تان خیره می شود و می گوید:
تو هیچ وقت، هیچ کاری برای من نکردی!
اگر این جمله را نشنیده اید هنوز روزش فرا نرسیده. می رسد!
بی توقع بودن تمرین سختی است. خیلی سخت. مثل رنجِ زنده زنده، رشته رشته شدن در چرخ گوشت!
✍️ #احسان_محمدی
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎حتی اگر خودتان را قطعه قطعه کنید و برای آرامش و رفاه کسی در چرخ گوشت بیندازید و رشته رشته شوید، یک روز از راه می رسد که همان کس، توی چشمتان خیره شود و می گوید:
تو هیچ وقت، هیچ کاری برای من نکردی!
وقتی این "هیچ" را می گوید دلت می خواهد زندگی دنده عقب داشت و مثل خرسی که تمام یک زمستان سرد را در دل غاری گرم می خوابد، برمی گشتی به بطن مادرت، کز می کردی، همانجا می ماندی و هرگز به این دنیا نمی آمدی.
اگر می خواهید در این دنیا زنده بمانید تمرین کنید از "هیچ کس هیچ چیز" توقع نداشته باشید، حتی از پدر و مادرتان. حتی از آنها که هم خون تان هستند چه رسد به دیگران.
اینطور هیچ چیز غافلگیرتان نمی کند حتی وقتی همان یک نفر برمی گردد، توی چشم تان خیره می شود و می گوید:
تو هیچ وقت، هیچ کاری برای من نکردی!
اگر این جمله را نشنیده اید هنوز روزش فرا نرسیده. می رسد!
بی توقع بودن تمرین سختی است. خیلی سخت. مثل رنجِ زنده زنده، رشته رشته شدن در چرخ گوشت!
✍️ #احسان_محمدی
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔶🔸🔸🔸🔸
معلم عربیمان کوتاه قد و تندخو بود. علی را بلند کرد و پرسید: «دیک» چی میشه؟
علی، مرغ و خروس را قاطی کرد. چشمهای آقای معلم مثل کروکودیلی که پای آهوی نوبالغی توی گِل کنار برکه گیر کند برق زد. آرام آمد طرفش برای شکنجه مورد علاقهاش.
خودکار میگذاشت لای انگشتهای باریک بچهها و آنقدر فشار میداد تا ولو شوند کف کلاس.
اما این بار تنوع به خرج داد.
موهای شقیقه علی را از دو طرف سرش گرفت و از زمین بلندش کرد. پسرک لاغری که به زحمت سی کیلو میشد، جیغ میکشید...
بعدها تنبیهبدنی دانشآموزان ممنوع شد.
یکی از کسانی که این ماجرا را جدی پیگیری کرد وزیر وقت آموزش و پرورش دولت هاشمیرفسنجانی بود.
اسمش؟ محمدعلی_نجفی!
محمدعلی نجفی که حالا حتماً یک گوشه نشسته و دارد فکر میکند به مسیر پرپیچ و خم زندگیاش.
به اینکه چه دانش آموز درسخوانی بود.
_کسب رتبه دوم امتحانات نهایی سال ششم دبیرستانهای ایران.
_ کسب رتبه اول کنکور ورودی دانشگاه صنعتی شریف.
_ کسب رتبه اول مسابقات ریاضی دانشجویان سراسر کشور.
_ کسب رتبه اول در میان فارغالتحصیلان دانشگاه صنعتی شریف
_ کسب نمره A+ در تمام دروس در دانشگاه M.I.T آمریکا
به وزیر آموزش و پرورش و علوم شدن.
به شهردار تهران شدن.
به رئیس سازمان میراث و رئیس سازمان برنامه و بودجه شدن.
به تحسینها، مدالها، افتخارها، به روزی که فسادهای مالی شهرداری را فاش کرد، به روزی که استعفا کرد، به روزی که سرش را گذاشت روی پای میترا_استاد و رو به دوربین گوشی او سلفی گرفت.
با لبخندی که انگار پوزخند میزد به تمام آنها که زندگی را، پست و مقام و موی سفید را جدی گرفتهاند.
این خلاصه راهرفتهی مردی است که حالا در خلوتش از شاملو زمزمه میکند: ه
رگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم!
او آدم کُشته است.
قابل دفاع نیست، حتی اگر محمدعلی نجفی شهردار خوشپوش تهران بوده باشی. حتی اگر توجیه کنی که «با نقشه آمده بود زندگی من را به هم بریزد.
میخواست رازهایم را فاش کند».
چه رازی که فاش شدنش از این بدتر بود؟
که حالا شاید وزیر سابق را ببرد پای چوبهدار؟ امان از الاکلنگ روزگار!
نمیدانم چرا از تمام کتاب «ملت عشق» این بخش عجیب توی ذهنم مانده است.
وقتی خبر قتل را شنیدم رفتم سراغش.
الیف شافاک مینویسد: «راستش را بخواهید برای همه، بدون استثنا، لحظهای میرسد که میتوانند یکی از بکشند، اما این را اکثر آدمها نمیدانند. نمیخواهند بپذیرند. تا وقتی حادثهای غیرمنتظره باعث میشود خون جلو چشمشان را بگیرد. چقدر هم مطمئنند که دستشان هیچوقت به خون آلوده نمیشود و جان کسی را نمیگیرند.
حال آنکه همهچیز به تصادفی بند است. گاهی حرکت چشم و ابرو کافی است تا خون کسی به جوش بیاید. از کاه، کوهی بسازد و سر هیچ و پوچ دعوا و کتککاری راه بیندازد. راستش حتی در زمان و مکان اشتباه بودن کافی است برای آنکه حیوان درون آدمهای پاک و تمیز و باشرف یکدفعه آشکار شود. همه میتوانند آدم بکشند».
فارغ از کار خودشونه گفتنها، اینکه حقش بود یا نه؟ باید اعدام بشود یا نه؟
چرا خونسرد چای مینوشد و بعد مثل یک بازدید اداری از کلانتری دست میدهد؟ چرا لبخند میزند و جوری مقابل دوربین در مورد فاجعه حرف میزند که انگار گزارش افتتاح یک پل را میدهد؟
اینکه آلت قتاله دست خبرنگار تلویزیون چه میکند
و آیا پخش اعتراف قانونی است یا نه؟
همه اینها به کنار، بگذاریم به حساب دادگاه و محکمه و اولیای دم.
فقط یادمان نرود که هر کدام از ما میتوانیم آدم بکشیم.
با گلوله، با کلمههایمان.
حتی ما که موقع راه رفتن مراقب هستیم روی مورچهها پا نگذاریم.
فقط خدا کند لحظهاش نرسد. ثانیهاش نرسد و اینکه از رتج و درد دیگران شادی نکنیم، تسویه حساب سیاسی نکنیم و یادمان باشد که هرکس به زخم دیگری خندید، روزگار کنار اسمش تیک زد و یکروز، یکوقت و یکجا به او زخمی زد تا دیگران بخندند. به دردش. به رنجش.
میترا استاد حالا در سردخانه خوابیده.
توی همان کیسههایی که زیپش را میکشند و هُلت میدهند داخل یک کشوی کوچک. آنقدر تنگ است که نمیتوانی سلفی بگیری.
این پایان قصه زنی شد که میگفت
او و نجفی عاشق هم هستند و دیگران حسودی میکنند.
حالا آسوده از قضاوتها خوابیده
خبرها را نمیخواند
توئیت ها را نمیبیند
نگران به هم ریختن آشپزخانهاش نیست و
البته هیچ زنی به او حسودی نمیکند.
دارم با صدای بلند شجریان گوش میدهم:
جهان پیر است و بی بنیاد
از این فرهادکُش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش
ملول از جان شیرینم
به عکس و لبخندها و سلفیهای سرخوشانه دیگران حسادت نکنیم
خیلی هم باورشان نکنیم
فقط دعا کنیم خدا کند آن لحظه شوم را نرساند
لحظهای که خشم ارباب مغزت شود.
#احسان_محمدی
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔶🔸🔸🔸🔸
معلم عربیمان کوتاه قد و تندخو بود. علی را بلند کرد و پرسید: «دیک» چی میشه؟
علی، مرغ و خروس را قاطی کرد. چشمهای آقای معلم مثل کروکودیلی که پای آهوی نوبالغی توی گِل کنار برکه گیر کند برق زد. آرام آمد طرفش برای شکنجه مورد علاقهاش.
خودکار میگذاشت لای انگشتهای باریک بچهها و آنقدر فشار میداد تا ولو شوند کف کلاس.
اما این بار تنوع به خرج داد.
موهای شقیقه علی را از دو طرف سرش گرفت و از زمین بلندش کرد. پسرک لاغری که به زحمت سی کیلو میشد، جیغ میکشید...
بعدها تنبیهبدنی دانشآموزان ممنوع شد.
یکی از کسانی که این ماجرا را جدی پیگیری کرد وزیر وقت آموزش و پرورش دولت هاشمیرفسنجانی بود.
اسمش؟ محمدعلی_نجفی!
محمدعلی نجفی که حالا حتماً یک گوشه نشسته و دارد فکر میکند به مسیر پرپیچ و خم زندگیاش.
به اینکه چه دانش آموز درسخوانی بود.
_کسب رتبه دوم امتحانات نهایی سال ششم دبیرستانهای ایران.
_ کسب رتبه اول کنکور ورودی دانشگاه صنعتی شریف.
_ کسب رتبه اول مسابقات ریاضی دانشجویان سراسر کشور.
_ کسب رتبه اول در میان فارغالتحصیلان دانشگاه صنعتی شریف
_ کسب نمره A+ در تمام دروس در دانشگاه M.I.T آمریکا
به وزیر آموزش و پرورش و علوم شدن.
به شهردار تهران شدن.
به رئیس سازمان میراث و رئیس سازمان برنامه و بودجه شدن.
به تحسینها، مدالها، افتخارها، به روزی که فسادهای مالی شهرداری را فاش کرد، به روزی که استعفا کرد، به روزی که سرش را گذاشت روی پای میترا_استاد و رو به دوربین گوشی او سلفی گرفت.
با لبخندی که انگار پوزخند میزد به تمام آنها که زندگی را، پست و مقام و موی سفید را جدی گرفتهاند.
این خلاصه راهرفتهی مردی است که حالا در خلوتش از شاملو زمزمه میکند: ه
رگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم!
او آدم کُشته است.
قابل دفاع نیست، حتی اگر محمدعلی نجفی شهردار خوشپوش تهران بوده باشی. حتی اگر توجیه کنی که «با نقشه آمده بود زندگی من را به هم بریزد.
میخواست رازهایم را فاش کند».
چه رازی که فاش شدنش از این بدتر بود؟
که حالا شاید وزیر سابق را ببرد پای چوبهدار؟ امان از الاکلنگ روزگار!
نمیدانم چرا از تمام کتاب «ملت عشق» این بخش عجیب توی ذهنم مانده است.
وقتی خبر قتل را شنیدم رفتم سراغش.
الیف شافاک مینویسد: «راستش را بخواهید برای همه، بدون استثنا، لحظهای میرسد که میتوانند یکی از بکشند، اما این را اکثر آدمها نمیدانند. نمیخواهند بپذیرند. تا وقتی حادثهای غیرمنتظره باعث میشود خون جلو چشمشان را بگیرد. چقدر هم مطمئنند که دستشان هیچوقت به خون آلوده نمیشود و جان کسی را نمیگیرند.
حال آنکه همهچیز به تصادفی بند است. گاهی حرکت چشم و ابرو کافی است تا خون کسی به جوش بیاید. از کاه، کوهی بسازد و سر هیچ و پوچ دعوا و کتککاری راه بیندازد. راستش حتی در زمان و مکان اشتباه بودن کافی است برای آنکه حیوان درون آدمهای پاک و تمیز و باشرف یکدفعه آشکار شود. همه میتوانند آدم بکشند».
فارغ از کار خودشونه گفتنها، اینکه حقش بود یا نه؟ باید اعدام بشود یا نه؟
چرا خونسرد چای مینوشد و بعد مثل یک بازدید اداری از کلانتری دست میدهد؟ چرا لبخند میزند و جوری مقابل دوربین در مورد فاجعه حرف میزند که انگار گزارش افتتاح یک پل را میدهد؟
اینکه آلت قتاله دست خبرنگار تلویزیون چه میکند
و آیا پخش اعتراف قانونی است یا نه؟
همه اینها به کنار، بگذاریم به حساب دادگاه و محکمه و اولیای دم.
فقط یادمان نرود که هر کدام از ما میتوانیم آدم بکشیم.
با گلوله، با کلمههایمان.
حتی ما که موقع راه رفتن مراقب هستیم روی مورچهها پا نگذاریم.
فقط خدا کند لحظهاش نرسد. ثانیهاش نرسد و اینکه از رتج و درد دیگران شادی نکنیم، تسویه حساب سیاسی نکنیم و یادمان باشد که هرکس به زخم دیگری خندید، روزگار کنار اسمش تیک زد و یکروز، یکوقت و یکجا به او زخمی زد تا دیگران بخندند. به دردش. به رنجش.
میترا استاد حالا در سردخانه خوابیده.
توی همان کیسههایی که زیپش را میکشند و هُلت میدهند داخل یک کشوی کوچک. آنقدر تنگ است که نمیتوانی سلفی بگیری.
این پایان قصه زنی شد که میگفت
او و نجفی عاشق هم هستند و دیگران حسودی میکنند.
حالا آسوده از قضاوتها خوابیده
خبرها را نمیخواند
توئیت ها را نمیبیند
نگران به هم ریختن آشپزخانهاش نیست و
البته هیچ زنی به او حسودی نمیکند.
دارم با صدای بلند شجریان گوش میدهم:
جهان پیر است و بی بنیاد
از این فرهادکُش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش
ملول از جان شیرینم
به عکس و لبخندها و سلفیهای سرخوشانه دیگران حسادت نکنیم
خیلی هم باورشان نکنیم
فقط دعا کنیم خدا کند آن لحظه شوم را نرساند
لحظهای که خشم ارباب مغزت شود.
#احسان_محمدی
📚
🔶🔸🔸🔸🔸
معلم عربیمان کوتاه قد و تندخو بود. علی را بلند کرد و پرسید: «دیک» چی میشه؟
علی، مرغ و خروس را قاطی کرد. چشمهای آقای معلم مثل کروکودیلی که پای آهوی نوبالغی توی گِل کنار برکه گیر کند برق زد. آرام آمد طرفش برای شکنجه مورد علاقهاش.
خودکار میگذاشت لای انگشتهای باریک بچهها و آنقدر فشار میداد تا ولو شوند کف کلاس.
اما این بار تنوع به خرج داد.
موهای شقیقه علی را از دو طرف سرش گرفت و از زمین بلندش کرد. پسرک لاغری که به زحمت سی کیلو میشد، جیغ میکشید...
بعدها تنبیهبدنی دانشآموزان ممنوع شد.
یکی از کسانی که این ماجرا را جدی پیگیری کرد وزیر وقت آموزش و پرورش دولت هاشمیرفسنجانی بود.
اسمش؟ محمدعلی_نجفی!
محمدعلی نجفی که حالا حتماً یک گوشه نشسته و دارد فکر میکند به مسیر پرپیچ و خم زندگیاش.
به اینکه چه دانش آموز درسخوانی بود.
_کسب رتبه دوم امتحانات نهایی سال ششم دبیرستانهای ایران.
_ کسب رتبه اول کنکور ورودی دانشگاه صنعتی شریف.
_ کسب رتبه اول مسابقات ریاضی دانشجویان سراسر کشور.
_ کسب رتبه اول در میان فارغالتحصیلان دانشگاه صنعتی شریف
_ کسب نمره A+ در تمام دروس در دانشگاه M.I.T آمریکا
به وزیر آموزش و پرورش و علوم شدن.
به شهردار تهران شدن.
به رئیس سازمان میراث و رئیس سازمان برنامه و بودجه شدن.
به تحسینها، مدالها، افتخارها، به روزی که فسادهای مالی شهرداری را فاش کرد، به روزی که استعفا کرد، به روزی که سرش را گذاشت روی پای میترا_استاد و رو به دوربین گوشی او سلفی گرفت.
با لبخندی که انگار پوزخند میزد به تمام آنها که زندگی را، پست و مقام و موی سفید را جدی گرفتهاند.
این خلاصه راهرفتهی مردی است که حالا در خلوتش از شاملو زمزمه میکند: ه
رگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم!
او آدم کُشته است.
قابل دفاع نیست، حتی اگر محمدعلی نجفی شهردار خوشپوش تهران بوده باشی. حتی اگر توجیه کنی که «با نقشه آمده بود زندگی من را به هم بریزد.
میخواست رازهایم را فاش کند».
چه رازی که فاش شدنش از این بدتر بود؟
که حالا شاید وزیر سابق را ببرد پای چوبهدار؟ امان از الاکلنگ روزگار!
نمیدانم چرا از تمام کتاب «ملت عشق» این بخش عجیب توی ذهنم مانده است.
وقتی خبر قتل را شنیدم رفتم سراغش.
الیف شافاک مینویسد: «راستش را بخواهید برای همه، بدون استثنا، لحظهای میرسد که میتوانند یکی از بکشند، اما این را اکثر آدمها نمیدانند. نمیخواهند بپذیرند. تا وقتی حادثهای غیرمنتظره باعث میشود خون جلو چشمشان را بگیرد. چقدر هم مطمئنند که دستشان هیچوقت به خون آلوده نمیشود و جان کسی را نمیگیرند.
حال آنکه همهچیز به تصادفی بند است. گاهی حرکت چشم و ابرو کافی است تا خون کسی به جوش بیاید. از کاه، کوهی بسازد و سر هیچ و پوچ دعوا و کتککاری راه بیندازد. راستش حتی در زمان و مکان اشتباه بودن کافی است برای آنکه حیوان درون آدمهای پاک و تمیز و باشرف یکدفعه آشکار شود. همه میتوانند آدم بکشند».
فارغ از کار خودشونه گفتنها، اینکه حقش بود یا نه؟ باید اعدام بشود یا نه؟
چرا خونسرد چای مینوشد و بعد مثل یک بازدید اداری از کلانتری دست میدهد؟ چرا لبخند میزند و جوری مقابل دوربین در مورد فاجعه حرف میزند که انگار گزارش افتتاح یک پل را میدهد؟
اینکه آلت قتاله دست خبرنگار تلویزیون چه میکند
و آیا پخش اعتراف قانونی است یا نه؟
همه اینها به کنار، بگذاریم به حساب دادگاه و محکمه و اولیای دم.
فقط یادمان نرود که هر کدام از ما میتوانیم آدم بکشیم.
با گلوله، با کلمههایمان.
حتی ما که موقع راه رفتن مراقب هستیم روی مورچهها پا نگذاریم.
فقط خدا کند لحظهاش نرسد. ثانیهاش نرسد و اینکه از رتج و درد دیگران شادی نکنیم، تسویه حساب سیاسی نکنیم و یادمان باشد که هرکس به زخم دیگری خندید، روزگار کنار اسمش تیک زد و یکروز، یکوقت و یکجا به او زخمی زد تا دیگران بخندند. به دردش. به رنجش.
میترا استاد حالا در سردخانه خوابیده.
توی همان کیسههایی که زیپش را میکشند و هُلت میدهند داخل یک کشوی کوچک. آنقدر تنگ است که نمیتوانی سلفی بگیری.
این پایان قصه زنی شد که میگفت
او و نجفی عاشق هم هستند و دیگران حسودی میکنند.
حالا آسوده از قضاوتها خوابیده
خبرها را نمیخواند
توئیت ها را نمیبیند
نگران به هم ریختن آشپزخانهاش نیست و
البته هیچ زنی به او حسودی نمیکند.
دارم با صدای بلند شجریان گوش میدهم:
جهان پیر است و بی بنیاد
از این فرهادکُش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش
ملول از جان شیرینم
به عکس و لبخندها و سلفیهای سرخوشانه دیگران حسادت نکنیم
خیلی هم باورشان نکنیم
فقط دعا کنیم خدا کند آن لحظه شوم را نرساند
لحظهای که خشم ارباب مغزت شود.
#احسان_محمدی
📚
🔶🔸🔸🔸🔸
معلم عربیمان کوتاه قد و تندخو بود. علی را بلند کرد و پرسید: «دیک» چی میشه؟
علی، مرغ و خروس را قاطی کرد. چشمهای آقای معلم مثل کروکودیلی که پای آهوی نوبالغی توی گِل کنار برکه گیر کند برق زد. آرام آمد طرفش برای شکنجه مورد علاقهاش.
خودکار میگذاشت لای انگشتهای باریک بچهها و آنقدر فشار میداد تا ولو شوند کف کلاس.
اما این بار تنوع به خرج داد.
موهای شقیقه علی را از دو طرف سرش گرفت و از زمین بلندش کرد. پسرک لاغری که به زحمت سی کیلو میشد، جیغ میکشید...
بعدها تنبیهبدنی دانشآموزان ممنوع شد.
یکی از کسانی که این ماجرا را جدی پیگیری کرد وزیر وقت آموزش و پرورش دولت هاشمیرفسنجانی بود.
اسمش؟ محمدعلی_نجفی!
محمدعلی نجفی که حالا حتماً یک گوشه نشسته و دارد فکر میکند به مسیر پرپیچ و خم زندگیاش.
به اینکه چه دانش آموز درسخوانی بود.
_کسب رتبه دوم امتحانات نهایی سال ششم دبیرستانهای ایران.
_ کسب رتبه اول کنکور ورودی دانشگاه صنعتی شریف.
_ کسب رتبه اول مسابقات ریاضی دانشجویان سراسر کشور.
_ کسب رتبه اول در میان فارغالتحصیلان دانشگاه صنعتی شریف
_ کسب نمره A+ در تمام دروس در دانشگاه M.I.T آمریکا
به وزیر آموزش و پرورش و علوم شدن.
به شهردار تهران شدن.
به رئیس سازمان میراث و رئیس سازمان برنامه و بودجه شدن.
به تحسینها، مدالها، افتخارها، به روزی که فسادهای مالی شهرداری را فاش کرد، به روزی که استعفا کرد، به روزی که سرش را گذاشت روی پای میترا_استاد و رو به دوربین گوشی او سلفی گرفت.
با لبخندی که انگار پوزخند میزد به تمام آنها که زندگی را، پست و مقام و موی سفید را جدی گرفتهاند.
این خلاصه راهرفتهی مردی است که حالا در خلوتش از شاملو زمزمه میکند: ه
رگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم!
او آدم کُشته است.
قابل دفاع نیست، حتی اگر محمدعلی نجفی شهردار خوشپوش تهران بوده باشی. حتی اگر توجیه کنی که «با نقشه آمده بود زندگی من را به هم بریزد.
میخواست رازهایم را فاش کند».
چه رازی که فاش شدنش از این بدتر بود؟
که حالا شاید وزیر سابق را ببرد پای چوبهدار؟ امان از الاکلنگ روزگار!
نمیدانم چرا از تمام کتاب «ملت عشق» این بخش عجیب توی ذهنم مانده است.
وقتی خبر قتل را شنیدم رفتم سراغش.
الیف شافاک مینویسد: «راستش را بخواهید برای همه، بدون استثنا، لحظهای میرسد که میتوانند یکی از بکشند، اما این را اکثر آدمها نمیدانند. نمیخواهند بپذیرند. تا وقتی حادثهای غیرمنتظره باعث میشود خون جلو چشمشان را بگیرد. چقدر هم مطمئنند که دستشان هیچوقت به خون آلوده نمیشود و جان کسی را نمیگیرند.
حال آنکه همهچیز به تصادفی بند است. گاهی حرکت چشم و ابرو کافی است تا خون کسی به جوش بیاید. از کاه، کوهی بسازد و سر هیچ و پوچ دعوا و کتککاری راه بیندازد. راستش حتی در زمان و مکان اشتباه بودن کافی است برای آنکه حیوان درون آدمهای پاک و تمیز و باشرف یکدفعه آشکار شود. همه میتوانند آدم بکشند».
فارغ از کار خودشونه گفتنها، اینکه حقش بود یا نه؟ باید اعدام بشود یا نه؟
چرا خونسرد چای مینوشد و بعد مثل یک بازدید اداری از کلانتری دست میدهد؟ چرا لبخند میزند و جوری مقابل دوربین در مورد فاجعه حرف میزند که انگار گزارش افتتاح یک پل را میدهد؟
اینکه آلت قتاله دست خبرنگار تلویزیون چه میکند
و آیا پخش اعتراف قانونی است یا نه؟
همه اینها به کنار، بگذاریم به حساب دادگاه و محکمه و اولیای دم.
فقط یادمان نرود که هر کدام از ما میتوانیم آدم بکشیم.
با گلوله، با کلمههایمان.
حتی ما که موقع راه رفتن مراقب هستیم روی مورچهها پا نگذاریم.
فقط خدا کند لحظهاش نرسد. ثانیهاش نرسد و اینکه از رتج و درد دیگران شادی نکنیم، تسویه حساب سیاسی نکنیم و یادمان باشد که هرکس به زخم دیگری خندید، روزگار کنار اسمش تیک زد و یکروز، یکوقت و یکجا به او زخمی زد تا دیگران بخندند. به دردش. به رنجش.
میترا استاد حالا در سردخانه خوابیده.
توی همان کیسههایی که زیپش را میکشند و هُلت میدهند داخل یک کشوی کوچک. آنقدر تنگ است که نمیتوانی سلفی بگیری.
این پایان قصه زنی شد که میگفت
او و نجفی عاشق هم هستند و دیگران حسودی میکنند.
حالا آسوده از قضاوتها خوابیده
خبرها را نمیخواند
توئیت ها را نمیبیند
نگران به هم ریختن آشپزخانهاش نیست و
البته هیچ زنی به او حسودی نمیکند.
دارم با صدای بلند شجریان گوش میدهم:
جهان پیر است و بی بنیاد
از این فرهادکُش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش
ملول از جان شیرینم
به عکس و لبخندها و سلفیهای سرخوشانه دیگران حسادت نکنیم
خیلی هم باورشان نکنیم
فقط دعا کنیم خدا کند آن لحظه شوم را نرساند
لحظهای که خشم ارباب مغزت شود.
#احسان_محمدی
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk