#ادامه_داستان_عروسی_جنها
♥✨من حدود بیست یا سی ثانیه همین طور که الاغ داشت می رفت نیگاشون می کردم تا اینجا فکر می کردم اینا حتما آدمای ده بغلی هستن و دارن عروسی میگرن اونا هم اصلا توجه ای به من نمی کردن و فقط می رقصیدن
♥✨که یه دفعه یکیشون که رو تنه درخت نشسته بود وبه من نزدیک تر از همه بود سرشو برگردوند و به من نیگا کرد تا اون نیگام کرد تمام موهای بدنم سیخ سیخ شدن قیافه اش ترسناک بود چشمای خیلی بزرگ و درشتی داشت و پوست صورتش هم کمی سیاه بود و موهای سیاهشو هم یه طرف شونه کرده بود
♥✨ جالب اینه که همه شون کلاه سرشون بود به جز این یکی . تا اون نیگا کرد من از ترس مثل دیونه ها از الاغ پیاده شده و جیغ و داد زنان رفتم طرف روستا .کمی مونده بود برسم به روستا که یکی از اهالی روستا جلومو گرفت و گفت بچه چته؟ چرا داد و بیداد می کنی؟ من هم که زبونم بند اومده بود فقط به باغ اشاره می کردم اونم گفت بیا نشون بده ببینم کجا رو می گی؟
♥✨من هم با اون رفتم وقتی به باغ رسیدیم انگار نه انگار هیچی نبود همشون غیب شده بودن.بعد از گذشت چند سال از اون ماجرا تازه فهمیدم که اون روز ظهر موجوداتی که دیده بودم چی بودند و اولین نفر توی ده هم نیستم که همچین عروسی رو میبینم پدربزرگ من هم از این عروسیا دیده و میگه هر موقعه اونا خیلی شاد و خوشحال میشن از خودشون بی خود و غافل میشن بنابراین قابل رویت میشن.
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk