✨﷽✨
#حکایت_آموزنده
🌟اربابی یکی را کشت و زندانی شد. و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد. شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد.
🐎اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده میکردند. ارباب گفت:
👈سپاسگزارم بدان جبران میکنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانوادهات و فرزندانت وداع میکردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.
👥اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من میروم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد
💐قرآن کریم:
لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الذی
هرگز نیکیهای خود را با منت باطل نکنید..
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃🌸🍃
#حکایت_آموزنده
مردی در شام به نام سلمانبنصفوان جواهرساز بسیار ماهری بود. روزی پادشاه، سنگ عقیق یمنی زرد بسیار زیبایی به دستش به رسم هدیه رسید. شاه همیشه این سنگ را وقتی دلتنگ میشد نگاه میکرد و از درد دنیا فارغ میشد.
سلمان همسری داشت به نام صوباد که صوباد را بسیار دوست داشت و زن جوان دیگری به نام ماریه که او را نیز همیشه در کنار خود باید میداشت.
پادشاه روزی تصمیم گرفت با این نگین انگشتری برای خود بسازد. سلمان را صدا کرد و نگین را به او داد و گفت ای خاتمگر، دقت کن این نگین همه وجود من و با ارزشترین هستی من است. اگر ذرهای در ساخت انگشتر خطا کنی خود و خانوادهات را مجال حیات نخواهم داد.
سلمان نگین را گرفت و به خانه آمد و شروع به ساخت انگشتر شاه کرد. اما از بد حادثه نگین از دستش روی چکش افتاد و سه تکه شد.
سلمان از وحشت عرق سردی بر وجودش نشست و از حال برفت. همسرش چون این حال او را دید او را به اتاق برد. سلمان گفت برو و سه تکه نگین را بیاور.
سلمان که خودش برای مرگ خود را آماده ساخته بود فقط فکر نجات خانوادهاش بود. شبانه به همسرش موضوع را گفت و خواست وسایل را جمع کنند و شبانه از شهر دور شوند.
اما همسر سلمان که زن با خدا و دارای عقیده زیادی بود سلمان را به صبر و درنگ دعوت کرد و گفت تا صبح انشاالله درست میشود. سلمان گفت: چطور یک نگین به هم میچسبد؟؟
همسرش که زن با ایمانی بود، گفت درنگ کن و امشب با من به نماز شب و عبادت برخیز و نخواب. و گفت این دو ذکر را بخوان که از مولایم امام سجاد (ع) است: ۞يامَنْ يَرْحَمُ مَنْ لا يَرْحَمُهُالْعِبادُ، وَ يامَنْ يَقْبَلُ مَنْ لاتَقْبَلُهُ الْبِلادُ۞ ۩ اى آنكه رحم میكنى بر آنكه بندگان بر او رحم نمیكنند، واى كسىكه میپذيرى كسى را كه شهرها نمیپذیرندش۩ (صحیفه سجادیه)
حوالی صبح پادشاه مأموری فرستاد که برو و سلمان را بیاور. پاهای سلمان از ترس میلرزید. اما همسرش ذرهای نگران نبود. سلمان را به کاخ آوردند. شاه گفت: ای سلمان نگین را چه کردهای؟ سلمان گفت: پادشاها در خانه جای امنی گذاشتهام.
پادشاه گفت: ای خاتمگر، دیشب خوابی دیدم که همسرانم از من قهر کرده و روی بر گردانده بودند. من دو همسر دارم که تمام هستی من هستند. آن نگین را به سه تکه تقسیم کن و 3 انگشتر با آن بساز که یکی اگر برای من بسازی راضی به ملال خاطر همسرانم نیستم.
آری چنین بود که رنگ رخ سلمان به حالت عادی برگشت و از دربار تا خانه را از شوق گریست و این دعا و معجزه این ذکر را با جان و دل باور کرد.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
#حکایت_آموزنده
دو تن از پسران هارون الرشید که یکی محمدامین و دیگری مامونالرشید بود، با هم بر سر خلافت درگیر شدند که عاقبت، مامون بر محمدامین ، غلبه کرد و او را کشت و سر برادرش را بر صحن خانه چوبی آویزان کرد و امر نمود هر سرباز و مهمانی بر خانه وارد می شد بر آن سر بریده نفرین و لعنت می کرد و سپس انعام میگرفت و وارد کاخ میشد.
پیرمردی عجم وارد کاخ شد و سر بریده را دید، سوال کرد، گفتند برادر شاه است او را لعنت کن تا انعام و جایزه خود را بگیری.
پیرمرد، پیش سر بریده آمده و گفت: خدا لعنت کند این سر بریده و پدر و مادر و اجدادش را ....!!!!!
و انعام گرفت.
فرزند مامون نوجوانی کوچکی بود که شاهد این کار پدرش با عمویش بود که به خاطر سلطنت و تاج و تخت چند روزه دنیا، پدرش، حاضر بود حتی بر پدر و مادرش لعنت کنند و او نه تنها ناراحت نمی شد بلکه شاد گشته انعام هم میداد.
پسر مامون بعد از دیدن این ماجرا، بر خباثت سلطنت و قدرت پی برد و هرگز حاضر به پذیرش خلافت نگردید.
و همیشه میگفت: قدرت و پول از ابزار شیطان است، که چنان در چشم انسان زیبا جلوه میکند که هر کاری برای رسیدن به آن انجام میدهد.
#تتمته_المنتهی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
#حکایت_آموزنده
مردی در شام به نام سلمانبنصفوان جواهرساز بسیار ماهری بود. روزی پادشاه، سنگ عقیق یمنی زرد بسیار زیبایی به دستش به رسم هدیه رسید. شاه همیشه این سنگ را وقتی دلتنگ میشد نگاه میکرد و از درد دنیا فارغ میشد.
سلمان همسری داشت به نام صوباد که صوباد را بسیار دوست داشت و زن جوان دیگری به نام ماریه که او را نیز همیشه در کنار خود باید میداشت.
پادشاه روزی تصمیم گرفت با این نگین انگشتری برای خود بسازد. سلمان را صدا کرد و نگین را به او داد و گفت ای خاتمگر، دقت کن این نگین همه وجود من و با ارزشترین هستی من است. اگر ذرهای در ساخت انگشتر خطا کنی خود و خانوادهات را مجال حیات نخواهم داد.
سلمان نگین را گرفت و به خانه آمد و شروع به ساخت انگشتر شاه کرد. اما از بد حادثه نگین از دستش روی چکش افتاد و سه تکه شد.
سلمان از وحشت عرق سردی بر وجودش نشست و از حال برفت. همسرش چون این حال او را دید او را به اتاق برد. سلمان گفت برو و سه تکه نگین را بیاور.
سلمان که خودش برای مرگ خود را آماده ساخته بود فقط فکر نجات خانوادهاش بود. شبانه به همسرش موضوع را گفت و خواست وسایل را جمع کنند و شبانه از شهر دور شوند.
اما همسر سلمان که زن با خدا و دارای عقیده زیادی بود سلمان را به صبر و درنگ دعوت کرد و گفت تا صبح انشاالله درست میشود. سلمان گفت: چطور یک نگین به هم میچسبد؟؟
همسرش که زن با ایمانی بود، گفت درنگ کن و امشب با من به نماز شب و عبادت برخیز و نخواب. و گفت این دو ذکر را بخوان که از مولایم امام سجاد (ع) است: ۞يامَنْ يَرْحَمُ مَنْ لا يَرْحَمُهُالْعِبادُ، وَ يامَنْ يَقْبَلُ مَنْ لاتَقْبَلُهُ الْبِلادُ۞ ۩ اى آنكه رحم میكنى بر آنكه بندگان بر او رحم نمیكنند، واى كسىكه میپذيرى كسى را كه شهرها نمیپذیرندش۩ (صحیفه سجادیه)
حوالی صبح پادشاه مأموری فرستاد که برو و سلمان را بیاور. پاهای سلمان از ترس میلرزید. اما همسرش ذرهای نگران نبود. سلمان را به کاخ آوردند. شاه گفت: ای سلمان نگین را چه کردهای؟ سلمان گفت: پادشاها در خانه جای امنی گذاشتهام.
پادشاه گفت: ای خاتمگر، دیشب خوابی دیدم که همسرانم از من قهر کرده و روی بر گردانده بودند. من دو همسر دارم که تمام هستی من هستند. آن نگین را به سه تکه تقسیم کن و 3 انگشتر با آن بساز که یکی اگر برای من بسازی راضی به ملال خاطر همسرانم نیستم.
آری چنین بود که رنگ رخ سلمان به حالت عادی برگشت و از دربار تا خانه را از شوق گریست و این دعا و معجزه این ذکر را با جان و دل باور کرد.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✨﷽✨
#حکایت_آموزنده
🌟اربابی یکی را کشت و زندانی شد. و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد. شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد.
🐎اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده میکردند. ارباب گفت:
👈سپاسگزارم بدان جبران میکنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانوادهات و فرزندانت وداع میکردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.
👥اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من میروم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد
💐قرآن کریم:
لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الذی
هرگز نیکیهای خود را با منت باطل نکنید..
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🌸🍃🌸🍃
#حکایت_آموزنده
#پسران_پادشاه
پادشاهی چند پسر داشت، یکی از آنها کوتاه قد و لاغر اندام و بدقیافه بود ولی دیگران همه قدبلند و زیبا روی بودند. شاه به او با نظر نفرت و خواری می نگریست، و با آن نگاهش او را تحقیر می کرد. آن پسر از روی هوش و بصیرت فهمید که چرا پدرش با نظر تحقیرآمیز به او می نگرد، به پدر رو کرد و گفت : ای پدر ! کوتاه خردمند بهتر از نادان قد بلند است ، چنان نیست که هرکس قامت بلندتر داشته باشد ، ارزش او بیشتر است.
اتفاقا در آن ایام سپاهی از دشمن برای جنگ با سپاه شاه فرا رسید. نخستین کسی که از سپاه شاه، قهرمانانه به قلب لشگر دشمن زد، همین پسر کوتاه قد و بدقیافه بود که با شجاعتی عالی، چند نفر از سران دشمن را بر خاک هلاکت افکند ولی افراد سپاه دشمن بسیار و افراد سپاه پادشاه اندک بودند. هنگام شدت درگیری، گروهی از سپاه پادشاه پا به فرار گذاشتند. همان پسر قد کوتاه خطاب به آنان نعره زد: آهای مردان ! بکوشید و یا جامه زنان بپوشید.
همین نعره از دل برخاسته او، سواران را قوت بخشید. دل به دریا زدند و همه با هم بر دشمن حمله کردند و دشمن بر اثر حمله قهرمانانه آنها شکست خورد.
شاه سر و چشمان آن پسر را بوسید و او را از نزدیکان خود نمود و هر روز با نظر بلند و با احترام خاص به او می نگریست و سرانجام او را ولیعهد خود نمود.
برادران نسبت به او حسد ورزیدند و زهر در غذایش ریختند تا او را بکشند. خواهرشان زهر ریختن آنها را دید، دریچه را محکم بر هم زد، پسر قد کوتاه با هوشیاری مخصوصی که داشت جریان را فهمید و بی درنگ دست از غذا کشید و گفت: محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران زنده بمانند و جای آنها را بگیرند.
پدر از ماجرا باخبر شد. پسرانش را تنبیه کرد و هر کدام از آنها را به یکی از گوشه های کشورش فرستاد و بخشی از اموالش را به آنها داد. آتش فتنه خاموش گردید و نزاع و دشمنی از میان رفت چنانچه گفته اند : ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند.
#گلستان_باب_اول_در_سیرت_پادشاهان
#سعدی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍁🍁
#حکایت_آموزنده📚
#حتما_بخوانید🍁
🌸زن و شوهر داخل تاکسی شدند ، پس از دقایقی راننده ی تاکسي به مرد گفت :
🌸به خانم تان بگوئید رنگ آرایش خود را عوض کند ، من از این رنگ خوشم نمی آید...
🌸مرد عصبانی شد چندین فحش نثار راننده کرد ،!گفت چرا به ناموس مردم نگاه میکنی،خودت ناموس نداری رنگ آرایش خانم من به تو چی ربطی دارد ...
🌸راننده لبخند زد و گفت ! اگر به من ربطی نداره پس برای کی آرایش کرده ، اگر برای شما می بود خوب ، در خانه آرایش میکرد .
🌸مرد خشم اش را فرو برود و نقصان خود را پذیرفت...
✅دقیقا زینت و زیبایی یک زن فقط برای شوهرش است نه دیگران.
بهترین📚 داستان های جالب وجذاب📚 رااینجا دنبال کنید
👇👇
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
#حکایت_آموزنده
مردی سراسیمه صبح ، نزد قاضی شهر آمد و از همسایه خود شکایت کرد و گفت: دیروز در خانه نبودیم. دیشب خانه رسیدیم و دیدیم دزد هر چه داشتیم و نداشتیم با خود برده است.
و من می دانم کار همسایه من است که یک یهودی است. قاضی گفت: از کجا چنین مطمینی؟ گفت: چون به من سلام نمی دهد دوم این که، نیازمند است و شب ها دیده ام بسیار گرسنه خوابیده است .
مرد شاکی گفت: آقای قاضی برخیز و ماموری به من بده تا او را دست ببندد و نزد تو آورند. قاضی اهمیتی نداد. مرد شاکی در التماس خود شدت کرد و اشکی ریخت و گفت: به خدا قسم من مرد مسلمان مومنی هستم و همه در محل مرا به نیک نامی یاد می کنند. آیا تو هنوز در سخنان من شک داری؟؟!!!
قاضی گفت: در این که داشته هایت را آن یهودی ببرد شک دارم ولی در این که این چنین ندیده به او تهمت دزدی زدی، در بردن نداشته هایت ( ایمان، صداقت، خدا ترسی و....) هیچ شکی ندارم.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
#حکایت_آموزنده
ابراهیم ادهم سر در بیابان نهاده بود و از شهر دور میشد. ناگاه، چندین سرباز پادشاه به او نزدیک شدند، امیر لشگر از ابراهیم پرسید، آبادی کجاست؟
ادهم قبرستان را نشان داد. امیر گمان کرد او را مسخره کرده، با شلاقی چند بر کمر و سر او زد و او را زیر شلاق به آبادی آورد.
مردم چون این حالت را دیدند، نزد امیر آمده و گفتند، او عارف نامی ابراهیم ادهم است. چرا میزنی؟ مگر نمیدانی او تخت پادشاهی رها کرده است و اگر مانده بود، سرلشگر هزاران سربازی چون تو بود؟!!
امیر ناراحت شد و از اسب پایین آمده و به دست و پای ادهم افتاد. ادهم گفت: من دروغ نگفتم، در نظر من جای اصلی که باید به فکر آباد کردن آن باشیم آن دنیاست و تمام زیباییهای خلقت در زیر آن خاک هست. من گورستان را نشانت دادم که فکر گورستان باش.
امیر پرسید، وقتی که تو را میزدم تو زیر زبان چه میگفتی؟ ادهم گفت: تو را دعا میکردم و میگفتم، خدایا این جوان با شلاق ناحق که به دست تو مرا میزند، گناهان مرا در این دنیا مجازات و مکافات میکند و با این کارش مرا به بهشت میبرد.
سزای کسی که مرا به بهشت میبرد، رفتن به جهنم نیست. دعا و برای تو اسغفار میکردم که گناهی بر تو ننویسند.
تذکره اولیا باب ابراهیم ادهم ص 52
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
#حکایت_آموزنده
روزی، مردی به مهمانی «سلیمان دارایی» رفت. سلیمان هرچه در خانه داشت جلوی او گذاشت، كمی نان خشك بود و مقداری نمك و كوزه ای آب. او با روی خوش از مهمان خود پذیرایی می كرد و زیر لب شعر می خواند كه: « چشمِ تر و نانِ خشك و روی تازه! »
مرد مهمان چشمش كه به نان افتاد گفت: « ای كاش كمی پنیر هم بود تا با این نان می خوردیم. » سلیمان بلند شد و به بازار رفت. قبای خود را در دكانی گرو گذاشت و به جای آن كمی پنیر گرفت و آورد.
مهمان نان و پنیر را خورد و گفت: « خدا را شكر، من آدم قانعی هستم، روزی من همین بود كه خوردم. راضی هستم به رضای خدا. »
سلیمان گفت: « اگر به آنچه خدا داده بود راضی بودی، قبای من در بازار به گرو نمی رفت.»
#جوامع_الحکایات
#محمد_عوفی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
#حکایت_آموزنده
ذوالنون عارفی نامدار بود. روزی شنید مردی عابد است که در صومعهای زندگی میکند و هر سال یکبار از صومعهاش بیرون میآید و لشگری از معلولان را شفا میدهد.
منتظر او نشست، تا از صومعه بیرون آمد و معلولان را شفا داد و خواست به درون صومعه برگردد. ذوالنون دامن او گرفت و گفت: دامنت گرفتم پس نزنی دست مرا، من بیمار جسمی ندارم بیمار روحیام، بگو چه کنم چون تو شوم؟؟؟
عابد گفت:
«دامن مرا رها کن که مرا گرفتار عجب میکنی و شیطان را متوجه من میسازی و من گمان میکنم، کسی شدهام. اگر دوست (خدا) ببیند که به دامان غیر او چنگ زدهای، و غیر از او نظری داری، تو را به آن کسی که التماسش میکنی میسپارد...»
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
#حکایت_آموزنده
ابوحفص حداد، عاشق دختری شد که هرگز به او نظری نمیکرد.
نزد دعانویس یهودی رفت. دعانویس گفت: باید 40 روز لحظهای یاد خدا نباشی و کار خیری نکنی و نماز و دعایی نباید بخوانی تا من بتوانم تو را طلسم کرده و مهر آن دختر را در قلب تو وارد کنم.
ابوحفص پذیرفت و بعد از 40 روز نزد دعانویس آمد. دعانویس گفت: در عهد خود شکستی داشتی و کار خیری کردی بگو چه بود؟
گفت: روزی فراموش کردم و سنگی در راهی افتاده بود آن را از راه دور کردم تا به پای کسی نخورد.
گفت: برو و 40 روز دیگر با شیطان عهد کن.
ابوحفص نزد جنید بغدادی عارف نامی رفت.
جنید داستان شنید و گفت: شرم باد بر تو. میازار خدایی را که 40 روز حق او ضایع کردی و از او دور شدی و سمت شیطان رفتی، ولی با یک کار خیر کوچک تو، از کرمش دست تو را گرفت و زحمات تو را ضایع نکرد و نگذاشت همپیمان شیطان شوی.
ابوحفص چون این سخن شنید زار گریست. بر جنید ندا آمد، بگو مهر دختر را در دلش انداختیم ما را تاب دیدن اشک بنده خود نیست.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk