🌻🌻🌻🌻
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌻
#ارسالی از اعضا کانال داستان و پند❤️🦋
#خاطرات_زندگی_یک_خواهــر_1
❤️قسمت اول
❣سلام به اعضای کانال داستان و پند🙏
من اهل ارومیه هستم در یکی از روستاهای ارومیه بدنیا امدم... میخوام اول از بدبختی های پدرم شروع کنم بعد خودمان....
پدرم 3 خواهر داشت وضع مالی خیلی خوبی داشتن وقتی عمه کوچکیم بدنیا میاد مادرشون فوت میکنه و پدربزرگم بعد مدتی میره ازدواج میکنه و پدرم بعد مرگ مادرشون هر سه خواهرش رو تحت سرپرستی خودش نگه میداره و اونها رو یکی یکی بدون کم و کسری شوهر میده ..
روزی پدرم در طویله مشغول پارو کردن پهن بود که قاطر با لگد به چشم پدرم میزنه و پدرم یک چشمش رو از دست میده...
پدرم خیلی آدم زرنگ و غیرتی بود و تنهایی از پس همه ی کار ها بر می آمد خیلی از دختر ها آرزوی ازدواج با پدرم را داشتند...
پدرم چون نه پدر داشت و نه مادر خواهرهاشو خودش به خونه ی بخت فرستاده بود...
پدرم تقریبا 38ساله بود که عمویش به اصرار زیاد دخترش رو به پدرم میده...
مادرم 6 برادر و 1 خواهر داشت..
خونواده مادرم خیلی خیلی فقیر بودن و از طرف دیگر مادرم نه اخلاق داشت و نه قیافه مادرم در کوچکی سرخک در آورده بود صورتش هم سیاه ، مانند این بود که سوخته است...
مادرم از وقتی پاشو به خونه ی پدرم گذاشت بدبختی های پدرم شروع شد... مادرم بعد از ازدواج 4 برادرش را هم به خونه پدرم میاره، خونه ی پدرم میشه کاروانسرای مادرم...
ما هم 4دختر و یک برادر بودیم....
مادرم هرچه بود یا از پدرم میدزدید برای پدر و مادرش می فرستاد در واقع پدرم به تنهایی 17نفر رو سیر میکرد، مادرم نه سلیقه داشت و نه غذا بلد بود درست کنه...
هر وقت پدرم میخواست حرفی بزنه مادرم با برادرانش یکی میشد و پدرم رو کتکش میزدند...
مادرم از پدرم خوشش نمی آمد فقط به خاطر پول با پدرم ازدواج کرده بود، هرزه هم بود به مردهای دیگه هم چشم داشت و چند بار پدرم خواست که طلاقش بده ولی فامیلها نذاشتن...
پدرم از شدت ناراحتی دق کرد مُرد فقط 53 سال داشت مادرم با کارهاش پدرم رو کشت دیگه ما موندیم و بدبختیمان...
ادامه دارد...🎐
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🌻