#داستانواقعی👌
#دختر14سالهییکهعاشقپستیشد♥
تو خانواده ای بدنیا اومدم ک تک دختر خونه بودم و فوق العاده مقید همیشه توجه خاصی میکردن خانوادم به اخلاق و رفتارم و این باعث شد که من نتونم طعم واقعی عشق و بیرون از خونه بچشم .همیشه عاشق و دلشیفته این بازیگرا و هنرپیشه ها میشدم تا اینکه منم دلم لرزید
چهارده ساله کـه بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش بـه مـن بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آن قدر حالم بد بود کـه بـه زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
ازآن روز، کارم شد هرروز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه هاي سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هرروز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،کـه او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و مـن یک لحظه نگاهش کنم و برود. تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح کـه می شد، میدانستم همین حالا زنگ می زند!
پله ها را پرواز میکردم و برای اینکـه مادرم شک نکند ،می گفتم برای یک مجله مینویسم و انها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده اسـت. حدسم درست بود پستچی فهمیده بود من درطلب یک نگاه خاص یا یک حرف خاص از طرفش بودم و حواسم نبود که پستچی من منتظر امصا و خودکار دست منه
آن قدر خودکار در دستم می لرزید کـه خنده اش میگرفت .هیج وقت جز درود و خدانگهدار حرفی نمی زد.فقط یکبار گفت: چقدر نامه دارید! خوش بـه حالتان! و مـن تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و بـه نظرم عاشقانه ترین جمله ي دنیا بود.چقدر نامه دارید! خوش بـه حالتان!
عاشقانه تر از این جمله هم بود؟
بالاخره اون روز فرارسید و من بیتاب بودم تا زنگ در بیاد و من پرواز کنم به سمت در و حواسم به سرو لباسم نبود که چی تنم هست وقتی زنگ در بلند شد و من به پایین رفتم
وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.مارا کـه دید زیر لب گفت: دخترۀ بی حیا. ببین با چـه ریختی اومده دم در! شلوارشو! متوجه شدم کـه شلوارم کمی کوتاه اسـت. جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود. پیراهنم نازک است و بدنم.....وای
آن قدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم کـه نفهمیدم پیک آسمانی مـن ، طرف را روی زمین خوابانده و با هم گلاویز شده اند! فقط یک لحظه تمام دنیا روی سرم چرخید و فهمیدم ک دیگه هیجوقت نمیتونم معشوقه ام را ببینم و از حال رفتم
مگر پیک آسمانی هم کتک می زند؟مردم آن ها را از هم جدا کردند.از لبش خون می آمد و می لرزید.مو هاي طلاییش هم کمی خونی بود. یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ي شاکی، گونه اش را گرفته بودو فریاد می زدکه تو به دختر مردم نظر داری تو ناموس نداری مگر میشود یک پستچی هرروز هفته اینجا باشد
. مـن هم از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم! روزبعد پستچی پیری آمد، بـه او گفتم آن اقای قبلی چـه شد؟
گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد. بـه خاطر یک دعوا! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر مـن دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم! از ان زمان من همانند دیوانه ها شدم کارم شده بود نامه نوشتن ولی چه انتظار بیهوده ای ..تاچند وقت مثل دیوونه ها بودم و منتظر ک شاید ان پسر پستچی بیادو در بزنه و منو ببینه یا شاید اونم همانند من عاشق من شده باشه ولی افسوس
سالها گذشت من باوجود هزاران خواستگار هنوز منتظر پستچی خودم بودم که انگار طالعش در طالع من نبود
روزهای سختی را گذراندم احساس یک زن فرسوده و پیر در عالم جوانی خودم داشتم و رمق زنده بودن نداشتم این عذاب کدام گناهم بود خدایا...کاش فقط یکبار اورا میدیدم و دلم ارام میگرفت
سالها گذشت تاکم کم به زندگی برگشتم و دیدم سرسفره عقد نشستم ولی قلبم همچنان ترک داشت ولی چاره نداشتم عشق من رفته بود و من باید فراموشش میکردم ولی عهد کردم عشقش رادرون قلبم محفوظ بدارم بااینکه ازدواج کرده بودم و مادرم از حس قلبم خبرداشت مرا به سوی همسرم روانه میکرد ولی من میلی به زندگی نداشتم دختری به ظاهر خوشبخت بودم ولی روزها را باسختی به شب میسپردم تا اینکه فهمیدم باردارم
#ادامه_دارد
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk