🔥 #داستان_خیانت (واقعی)
⚡️*اصلاً نمیخواستمش اما چون پولدار بود و وضع مالی ما بد بود بابام قبول کرده بود، بهروز نمیدونست من میخوام نامزد کنم و چون پولدارترین و فشنترین پسر مؤسسه بود پیشنهادشو قبول کردم همه حسودیشون میشد. دو ماه با هم بودیم و کلی وابسته شدیم به هم، اما وقتی فهمید نامزد دارم داغون شد.
"*شبها باهم گریه میکردیم و دعا میکردیم که نامزدم بمیره. دو هفته گذشته بود از وقتیکه بهروز فهمیده بود من نامزد دارم. مادرش منو دیده بود و همش به من میگفت عروس خودمی و با این حرفش بیشتر دق میکردم چون من مال یکی دیگه بودم.
*مصطفی همون نامزدم کارش تهران بود نمیتونست زود به زود بیاد..!! وقتی نامزدم بعد از چند وقت از تهران اومد خلاصه قرار عقد گذاشته شد و خوراک منو بهروز شد گریه.. داشتیم دق میکردیم اما چارهای نبود به بهروز قول دادم که زود از مصطفی طلاق میگیرم و زن بهروز میشم، اما نمیدونستم همش خواب و خیاله...
*پنج روز بعد عقد کردیم، یکهفته بعد عروسی گرفتیم و من وارد دوران زنانگی شدم. خونهی مصطفی شیکترین خونه توی بهترین محلههای تهران بود اما پدر بیچارهی من واسهی جهیزیه 100 میلیون وام گرفت تا تونست منو جهیز کنه.. خلاصه من از همون روز اول شروع به بداخلاقی و دعوا با مصطفی کردم و هی میگفتم طلاق میخوام.
*اما اون زیر بار نمیرفت. ارتباطم با بهروز کم شده بود تا اینکه یه روز که مصطفی رفته بود سرکار بهروز تماس گرفت که دلش واسم تنگ شده و اومده تهران، منم دعوتش کردم خونمون اما از شانس بده من درست وقتی که منو بهروز تو خونه نشسته بودیم و... مصطفی وارد خونه شد.
*اون روز من زیاد کتک خوردم اما بهروز با کمال نامردی فرار کرد. مصطفی منو طلاق داد و مهریه هم به من تعلق نگرفت حکم من سنگسار بود که مصطفی رضایت داد. جلوی جهیزیهام گرفته شد و بابام بیچاره شد 100 میلیون وام داشت و دخترِ مطلقهای که بعد از دوماه زندگیِ مشترک تو سن 20 سالگی برگشته..!!
از اون به بعد دیگه هیچوقت بهروز رو ندیدم از ترس اینکه با من ازدواج کنه رفت دبی و دیگه برنگشت..!! و من موندم و یه دنیا حسرت واسه از دست دادن مصطفایی که هر هفته از تهران واسم کادو میفرستاد و بهم میگفت کاری میکنم بشی پرنسس تهران اما من...😭
ازخواهرامیخوام😔 زندگیشونابخاطرهیچکس خراب نکنن.قدرخودتووزندگیتوبدون بخاطرهیچکس نابودش نکن
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk