#داستان_کوتاه_و_آموزنده📚
ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ . ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود را زدند، و ايشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرڪدام ڪيسه صد ديناري را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند اينها را به مستحق بدهيد.
حضرت پرسيد علت چيست؟
ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم و دڪل ڪشتي آسیب ديد و خطر غرق شدن بسيار نزديک بود ڪه درڪمال تعجب پرنده اي طنابے بزرگ به طرف ما رها ڪرد. و با آن قسمتهاي آسيب ديده ڪشتي را بستيم و نذر ڪرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم
حضرت داوود رو به آن زن ڪرد و فرمود: خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي. اين هزار دينار بگير و معاش ڪن و بدان خداوند به حال تو بيش از ديگران آگاه هست.
خالق من بهشتي دارد،
«نزديڪ زيبا و بزرگ»،
و دوزخي دارد به گمانم «ڪوچک و بعيد»
و در پي دليلي ست ڪه ببخشد ما را،
گاهي به بهانه ے دعايي در حق ديگري...
شايد امروز آن روز باشد
بهترین 📚داستان های جالب وجذاب📚 رااینجا دنبال کنید
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📘#داسـتــان_کـوتــاه_و_آموزنده📘
روزی لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار او با خبر شد،
پس نامه ای به او نوشت و گفت:
“اگر علاقه مندی که منو ببینی، نیمه شب کنار باغی که همیشه از اونجا گذر میکنم باش”
مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست،
نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمـیق دید …
از کیـسه ای که به همـراه داشت چند مـشت گردو برداشـت و کنـار مجنـون گذاشـت و رفت مجـنون وقتی چشـم باز کرد ، خورشـید طلوع کرده بود آهی کشیـد و گفـت :
“ای دل غافـل یـار آمـد و مـا در خـواب بودیـم 😞. افـسرده و پـریشـون به شهـر برگـشت”
در راه ، یکی از دوستانش اونو دید و پرسـید : چرا اینـقـدر ناراحـتی😞؟!
و وقتی جریان را از مجنون شنید با خوشحالی گفت : این کـه عالـیـه!!
آخه نشـونه اینه که ،لیلے به دو دلیل تو رو خیلی دوسـت داره!!
دلیل اول اینکہ ⇦ خواب بودی و بیدارت نکرده!
و به طور حتم به خودش گفته: اون عزیز دل من ، که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟!
و دلیل دوم اینکہ ⇦ وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت پس برات گردوگذاشته تا بشکنی و بخوری !
مجنون سری تکان داد و گفت : نه ! اون می خواسته بگه :
تو عاشـق نیستی ! اگه عـاشق بودی که خوابت نمی برد !
تو رو چه به عاشقی؟
بهتره بری گردو بازی کنی!
قضاوت همیشه آسانست ، اما حقیقت در پشت زبان وقایع نهفتـه است .
چگونگی و کیفیت افراد ، وقـایع و یا سخنان دیگـران به تفسیر ی است کـه مـا ، از آنها می کنیم ، و چه بسا که حقیقت، غیر ازتـفـسیـر مـاسـت .
بهترین 📘داستان های جالب وجذاب📘 رااینجا دنبال کنید
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستان_کوتاه_و_آموزنده📚
ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ . ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود را زدند، و ايشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرڪدام ڪيسه صد ديناري را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند اينها را به مستحق بدهيد.
حضرت پرسيد علت چيست؟
ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم و دڪل ڪشتي آسیب ديد و خطر غرق شدن بسيار نزديک بود ڪه درڪمال تعجب پرنده اي طنابے بزرگ به طرف ما رها ڪرد. و با آن قسمتهاي آسيب ديده ڪشتي را بستيم و نذر ڪرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم
حضرت داوود رو به آن زن ڪرد و فرمود: خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي. اين هزار دينار بگير و معاش ڪن و بدان خداوند به حال تو بيش از ديگران آگاه هست.
خالق من بهشتي دارد،
«نزديڪ زيبا و بزرگ»،
و دوزخي دارد به گمانم «ڪوچک و بعيد»
و در پي دليلي ست ڪه ببخشد ما را،
گاهي به بهانه ے دعايي در حق ديگري...
شايد امروز آن روز باشد
بهترین 📚داستان های جالب وجذاب📚 رااینجا دنبال کنید
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📘#داسـتــان_کـوتــاه_و_آموزنده📘
روزی لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار او با خبر شد،
پس نامه ای به او نوشت و گفت:
“اگر علاقه مندی که منو ببینی، نیمه شب کنار باغی که همیشه از اونجا گذر میکنم باش”
مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست،
نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمـیق دید …
از کیـسه ای که به همـراه داشت چند مـشت گردو برداشـت و کنـار مجنـون گذاشـت و رفت مجـنون وقتی چشـم باز کرد ، خورشـید طلوع کرده بود آهی کشیـد و گفـت :
“ای دل غافـل یـار آمـد و مـا در خـواب بودیـم 😞. افـسرده و پـریشـون به شهـر برگـشت”
در راه ، یکی از دوستانش اونو دید و پرسـید : چرا اینـقـدر ناراحـتی😞؟!
و وقتی جریان را از مجنون شنید با خوشحالی گفت : این کـه عالـیـه!!
آخه نشـونه اینه که ،لیلے به دو دلیل تو رو خیلی دوسـت داره!!
دلیل اول اینکہ ⇦ خواب بودی و بیدارت نکرده!
و به طور حتم به خودش گفته: اون عزیز دل من ، که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟!
و دلیل دوم اینکہ ⇦ وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت پس برات گردوگذاشته تا بشکنی و بخوری !
مجنون سری تکان داد و گفت : نه ! اون می خواسته بگه :
تو عاشـق نیستی ! اگه عـاشق بودی که خوابت نمی برد !
تو رو چه به عاشقی؟
بهتره بری گردو بازی کنی!
قضاوت همیشه آسانست ، اما حقیقت در پشت زبان وقایع نهفتـه است .
چگونگی و کیفیت افراد ، وقـایع و یا سخنان دیگـران به تفسیر ی است کـه مـا ، از آنها می کنیم ، و چه بسا که حقیقت، غیر ازتـفـسیـر مـاسـت .
بهترین 📘داستان های جالب وجذاب📘 رااینجا دنبال کنید
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📘#داسـتــان_کـوتــاه_و_آموزنده📘
روزی لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار او با خبر شد،
پس نامه ای به او نوشت و گفت:
“اگر علاقه مندی که منو ببینی، نیمه شب کنار باغی که همیشه از اونجا گذر میکنم باش”
مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست،
نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمـیق دید …
از کیـسه ای که به همـراه داشت چند مـشت گردو برداشـت و کنـار مجنـون گذاشـت و رفت مجـنون وقتی چشـم باز کرد ، خورشـید طلوع کرده بود آهی کشیـد و گفـت :
“ای دل غافـل یـار آمـد و مـا در خـواب بودیـم 😞. افـسرده و پـریشـون به شهـر برگـشت”
در راه ، یکی از دوستانش اونو دید و پرسـید : چرا اینـقـدر ناراحـتی😞؟!
و وقتی جریان را از مجنون شنید با خوشحالی گفت : این کـه عالـیـه!!
آخه نشـونه اینه که ،لیلے به دو دلیل تو رو خیلی دوسـت داره!!
دلیل اول اینکہ ⇦ خواب بودی و بیدارت نکرده!
و به طور حتم به خودش گفته: اون عزیز دل من ، که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟!
و دلیل دوم اینکہ ⇦ وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت پس برات گردوگذاشته تا بشکنی و بخوری !
مجنون سری تکان داد و گفت : نه ! اون می خواسته بگه :
تو عاشـق نیستی ! اگه عـاشق بودی که خوابت نمی برد !
تو رو چه به عاشقی؟
بهتره بری گردو بازی کنی!
قضاوت همیشه آسانست ، اما حقیقت در پشت زبان وقایع نهفتـه است .
چگونگی و کیفیت افراد ، وقـایع و یا سخنان دیگـران به تفسیر ی است کـه مـا ، از آنها می کنیم ، و چه بسا که حقیقت، غیر ازتـفـسیـر مـاسـت .
بهترین 📘داستان های جالب وجذاب📘 رااینجا دنبال کنید
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستان_کوتاه_و_آموزنده📚
ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ . ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود را زدند، و ايشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرڪدام ڪيسه صد ديناري را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند اينها را به مستحق بدهيد.
حضرت پرسيد علت چيست؟
ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم و دڪل ڪشتي آسیب ديد و خطر غرق شدن بسيار نزديک بود ڪه درڪمال تعجب پرنده اي طنابے بزرگ به طرف ما رها ڪرد. و با آن قسمتهاي آسيب ديده ڪشتي را بستيم و نذر ڪرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم
حضرت داوود رو به آن زن ڪرد و فرمود: خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي. اين هزار دينار بگير و معاش ڪن و بدان خداوند به حال تو بيش از ديگران آگاه هست.
خالق من بهشتي دارد،
«نزديڪ زيبا و بزرگ»،
و دوزخي دارد به گمانم «ڪوچک و بعيد»
و در پي دليلي ست ڪه ببخشد ما را،
گاهي به بهانه ے دعايي در حق ديگري...
شايد امروز آن روز باشد
بهترین 📚داستان های جالب وجذاب📚 رااینجا دنبال کنید
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk