🔮🔮🔮⚜
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
⚜
📚داستان واقعی و آموزنده ای
تحت عنوان👈 دختری بنام سودابه
#سودابه_قسمت_اول
نمیدونم چرا
اما دوسش داشتم
اسمش تو فامیل میومد تنم مور مور میشد از عشقش
قلبم تند تند میزد
اما عشق یک طرفه چه فایده
دعا میکردم یکی تو فامیل بمیره یا عروسی کنه من اونو ببینم
بارها تو رویاهام باهاش حرف زدم
همیشه یه دختر سر زبون دار بودم که با حرف زدنم و عشوهام عاشقم میشد
اما واقعیت……
یه دختر خجالتی ساده
یکی که تو مهمونی ها لال هست و کلا دست راست و چپمو گم میکنم
اصلا فکر کنم منو هم نمیشناسه
چون نوه عموی بابام هست
یه نسبت فامیلی خیلی دور
این یاداش های یه دختر ده شصت عاشق است
بالاخره
مادر بزرگش بعد 90 سال عمر فوت کرد
زودتر از همه حاظر شدم برم بهشت زهرا
جلوی خانواده عادی بودم
اما تو دلم غوغا بود
تو راه انواع تسلیت گفتنو تمرین کردم
رسیدم بهشت زهرا
تو قطعه های جدید مادر بزرگشو خاک کرده بودن
همه جا پر گل بود
حواسم پرت کفشای براقم شد که یه مشت گل بهش چسبیده بود
_سلام خانم زحمت کشیدید
سرمو بلند کردم خودش بود سرش پایین بود
شلوار اونم یکم گلی بود
هول شدم پشت مامان نیمه قایم شدم و گفتم سلام تسلیت میگم
مثل جوجه اردک که دنبال مادرشون میره پشت سر مامانم رفتم سمت فامیل
یه اقا شروع کرد از مادر خوندن
گریش گرفته بود
جیگرم ریش شد
تو دلم گفتم سهیل گریه نکن
همه تالار دعوت شدن
بعد کلی تعارف تیکه پاره کردن مامانم برای نرفتن به تالار راضی شد بریم
کلی حرص خوردم
تو تالار که رسیدیم
فهمیدم زنونه مردونه جدا هست
اعصاب برام نمونده بود
بچه خواهرش وسط تالار راه میرفت فکر کنم سه سالش بود
بغلش کردم
_ انیسا خوشگلم با من دوست میشی
بچه مدام تکون میخورد که از بغلم در بیاد
اخر سر تسلیم شدم گذاشتمش زمین
مامان سهیل اومد پیش ما
نشست با مامان شروع کرد به حرف زدن
خیلی مودب نشستم
و خوب حواسمو جمع کردم ببینم چی میگه
حتی درد ارتروز مامانش هم برام جالب بود
یهو مامانش گفت
سهیل هم عکاسی زده
خیلی بچم کارش سخته
فهمیدم نزدیک ما محل کارش هست
تصمیم گرفتم برم تو کار عکاسی
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند📚
🔮 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮