🔮🔮🔮⚜
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
⚜
📚داستان واقعی و آموزنده ای
تحت عنوان👈 دختری بنام سودابه
#سودابه_قسمت_سیزدهم
رفتم تو اتاقم
دراز کشیدم رو تختم
چشم به آینه افتاد جای نامم
که نوشته بودم…
(مامان
بابای گلم
شرمندم
من دختر خوبی نبودم
اگه بفهمید بین منو سهیل چه اتفاقی افتاده خودتون منو میکشید
منو ببخشید
دوستون دارم)
بغضم گرفت
مامان با قرصهام اومد تو اتاقم
گفتم چرا نزاشتید بمیرم؟
چرا مامان
من چحوری زندگی کنم
من نمیخوام این دنیا تاوان بدم
من اونجا به خدام حساب پس میدادم
مامانم بغضش ترکید
کوبید تو سرم محکم
داد میزد خاک تو سرت خاک تو سرت
خواهرم تازه رسیده بود
دوید تو اتاق جلو مامان و گرفت بردش تو هال، سرم و کردم زیر پتو شروع کردم ناله کردن، یادمه محرم بود
خیابونا مثل دلم سیاه بود
من اصلا از اتاقم بیرونم نمیرفتم
فقط به هوای دستشویی رفتن بابارو میدید، که اونم یا محو مثلا تلویزیون بود
یا بلند میشد میرفت اتاقش
خواهرم هم دیگه شوهرش نزاشت بیاد
تلفن خونه زنگ زد
مامان یواش,صحبت میکرد
یهو داد زد
خدا نمیگذره, میگذره؟
بعد هم آروم شد و یواش حرف زد
تلفن قطع شد
مامانم رفت تو اتاقش
شام برام اورد
غذای نذری بود
گفت مامان سهیل زنگ زده
جمعه میان برای خواستگاری
فقط نگاش کردم
باورم نمیشد
وارفته بودم وسط اتاق
فقط نگاه میکردم
فکر کنم یک ماه با کسی حرف نزده بودم
مامان رفت
من مونده بودم
سهیل پس منو میخواد؟
نکنه از عذاب وجدانش میاد
نکنه بابا زورش کرده،نه سهیل دوستم داره،پس کجا بود،چرا گذاشت انقدر زجر بکشم،حس بدی بود،کلی سوال بی جواب،و از همه بدتر
خانواده سهیل هم میدونستن و من چجوری برم جلوشون،چه رسوایی بدی هست،من اصلا وسط اون جمع چی بگم
قلبم تیر میکشید،کاش همین الان بمیرم
زن سهیل شدن با این بی ابرویی چی میشه،غذا جلوم بود یخ کرده بود
مامان اومد غذارو برد
جای زخمم هنوز رو دستم معلوم بود
نگاش میکردم
سهیل چه تاوانی داده یعنی...
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند📚
🔮 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮