eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
20.6هزار دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
23.2هزار ویدیو
42 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔮🔮🔮⚜ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ⚜ 📚داستان واقعی و آموزنده ای تحت عنوان👈 دختری بنام سودابه جمعه شد ساعت حدود چهار خونه فقط مرتب بود یاد خواستگاری پژمان افتادم که میز پر از شیرینی شکلات و میوه بود و مامان نگران دکور کم بودن میوه شیرینی بود اما الان فقط یه ظرف میوه که انگور و سیب و پرتقال توش بود رو میز بود حتی بابام معلوم بود تو خرید موز هم رغبت نکرده بود بلوز دامن مشکی پوشیدم رفتم تو پذیرایی بابا نگام کرد معلوم بود از انتخاب لباسم راضیه حتما پیش خودش میگه این جلسه خواستگاری نیست این عزای بدبخت شدن کامل دخترم هست زنگ خونرو زدن جای بخیه دستم تیر کشید سهیل با کت شلوار سفید اومد معلومه بهش سخت نگذشته یه جعبه شیرینی دستش بود همین از گل خبری نبود مامانو باباش سلام کردن از روبوسی و حالو احوال خبری نبود همراهشون عموی بابام هم اومده بود،خوشحال بودم چون عمو هم مرد پخته و آرومی هست هم میدونستم نمیزاره جنگ به پا بشه همه نشستن بعد خوردن چای و یه سکوت طولانی، عمو حرف زد خوب این جونا خام هستن و یه کار اشتباهی کردن من مطمئنم هر دو پشیمونن قصد هر دو هم ازدواج بوده معلوم همدیگرو دوست دارن عمو کلی عرق کرده بود اونم دنبال کلمات بود و همینطوری حرف میزد من فقط جای بخیه دستمو گرفته بودم عمو باز گفت حالا اقا سهیل اومدن خواستگاری انشاالله زندگی خوبی و قرار شروع کنن بابا گفت چه زندگی زندگی که با مرگ یکی قرار بود شروع بشه عمو این اقا زد زیر همه چیز دخترم خودکشی کرده عمو سعی داشت بابارو اروم کنه اما بابا قرمز شده بود باز بابا گفت مردیت به,یه چیز نیست. یه غلطی کردید دوتایی پاش بمونید،نه اینکه بزاری بری سهیل گفت الان که اینجام بابام گفت چه اومدنی میمرد خوشحالتر میشدی سهیل گفت من به سودابه گفتم صبر کنه،بابام گفت چه صبری حامله هم بشه نه مامان رفت تو اشپزخونه از خجالت آب شده بودم عمو همش دست بابارو گرفته بود به هر حال اروم شدن عمو مجلسو دست گرفت و قرار شد یک ماه دیگه عقد,انجام بشه پدر سهیل بعد این همه سکوت گفت یه خونه رهن میکنه مامان هم گفت جهاز,سودابه امادس تعجب کردم کی جهاز جمع کرده ؟ مهر هم بابا گفت 314تا مثل خواهرش سمیه خندم گرفته بود حالا شدم مثل خواهرم سهیل یکم خودشو جا به جا کرد گفت به خاطر این چیزا که هول هولی شده عروسی نمیتونه بگیره بابا گفت بهتره مایع ابروریزی هست فامیلا میریزن بببین این ابروریزی چه شکلی هست.... 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند📚 🔮 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮