.
#نابینایی_که_هدف_را_زد
#قسمت_پنجم
از آنان چیزهایی یاد گرفتم که دنیا را از یاد من برد... هیچ حلقهی ذکر یا نماز وتری را ترک نکردم... هر ماه چند بار قرآن را ختم میکردم...
آنقدر خود را مشغول ذکر خداوند کرده بودم که شاید #غیبتها و مسخره کردنهایم را ببخشد... احساس کردم بیش از پیش به خانوادهام نزدیک شدهام...
دیگر خبری از نگاههای نگران همسرم نبود... و پسرم سالم، همیشه خندهرو و خوشحال بود... هر کس او را میدید فکر میکرد همهی دنیا را صاحب شده
خدا را برای این همه نعمتش شکر گفتم...
یک روز دوستان صالحم تصمیم گرفتند برای دعوت به #سوی_خداوند، به یکی از مناطق دور بروند...
برای رفتن تردید داشتم... استخاره کردم و از همسرم نظر خواستم... انتظار داشتم که مخالف باشد ،ولی بر عکس شد .
بسیارخوشحال شد بلکه مرا تشویق می کرد زیرا قبلا مرا می دید بدون اجازه و مشورت برای فسق و فجور بیرون می رفتم .
رو به سالم کردم و به او گفتم به مسافرت می روم با بازوی های کوچکش مرا به آغوش کشید و خدا حافظی کردیم.
سه ماه و نیم از خانه دور بودم در این مدت هر فرصتی می شد با همسرم تماس می گرفتم و از پسرانم می پرسیدم ؛ بسیار مشتاق آنها بودم خدای من چقدر دلم برای سالم تنگ شده بود ،آرزو می کردم صدایش را بشنوم او تنها کسی بود از وقتی به مسافرت رفته بودم باهاش حرف نزده بودم هر وقت تماس میگرفتم یا در مدرسه و یا در مسجد بود.... هر بار با همسرم درباره اشتیاقم صحبت می کردم .می خندید و بسیار خوشحال و شادان می شد تا آخرین باری که به او زنگ زدم خنده ای را که انتظار داشتم نشنیدم و صدایش عوض شده بود .
به او گفتم سلام مرا به سالم برسانید گفت :إن شاء الله ….و بعد ساکت شد .
#ادامه_دارد_انشاءالله
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk