💎دیشب قبل از اینکه بخوابم داشتم به تک تک رویاهایی که یه شبایی با فکرشون میخوابیدم و بعدا که بهشون رسیدم، برام عادی شدن، فکر میکردم.
مثلا یادم افتاد وقتی دوازده سالم بود شبا به رویای داشتن گوشی موبایل فکر میکردم و کلی نقشه تو سرم میکشیدم که اگه گوشی بخرم چقدر خوب میشه!
یا قبل اینکه پول جمع کنم و دوربینمو بخرم چقدر رویای عکاسی و عکسای قشنگو تو سرم ساخته بودم.
یاد اون زمانایی که رویای تموم شدن درس و کار کردن میبافتم از فکر اینکه دستم تو جیب خودم بره و مستقل بشم، قلبم پر از شوق میشد.
قبل خریدن سازام که اصلا خیالاتمو میگرفتم و میرفتم جلو و یه چیزی فراتر از رویا توی قلبم میجوشید.
دیشب هزارتا از این رویاهایی که خاطره شدن اومد تو سرم و غصهم گرفت از اینکه چرا بعد رسیدن به چیزایی که بیاندازه میخواستمشون، حس اینکه الان رویامه که تو دستمه و میشه باهاش به همه خیالای قشنگم برسم نداشتم؟
به این فکر کردم که وقتی یه چیزی برات رویا میشه، رسیدن بهش اینقدراام نباید عادی و تکراری بشه.
و حتی نگران شدم نکنه رسیدن به کسی که دوسش داری هم همینجوریه و رویاها یهو آب میشن و از لای انگشتات میریزن زمین و گم میشن لا به لای خاک؟
واسهم سوال شد که چرا نرسیدن اینقدر قشنگتره از رسیدن؟
دلیلش ماییم که وقتی میرسیم یادمون میره چقدر تشنهی رسیدن بودیم یا دلیلش اون رویاهان که اونقدرا که ما خیال میکردیم بزرگ نیستن؟
#مانگ_میرزایی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎خوب که فکر کنی میبینی ما آدما حق داریم مرده پرست باشیم. که بذاریم یه آدم یا یه رابطه بمیره، بعد بگیم چقدر برامون عزیز بود. که بذاریم از دستمون بره بعد یادمون بیفته چقدر دوستش داشتیم.
آخه مردهها آروم و بیصدا زیر خاک خوابیدن و هیچ کاری به کسی ندارن. نه حرفی میزنن، نه دلی میشکنن، نه اعصابی از کسی خورد میکنن.
خب دوست داشتنیتر از زندههاان. دیگه ترسناک نیستن. دیگه آزارشون به کسی نمیرسه.
قصه رابطههاام همینه! آدما ترجیح میدن یه رابطه تموم شه و خاطرههای بدشو بریزن دور و یک عمر با خاطرههای خوبش زندگی کنن، اما تو خود اون رابطه نمونن و اذیت بشن.
فکر میکنی این همه آدم دلتنگ که از عشقشون جدا شدن و الان با یادش زندگی میکنن، نمیتونستن کنارش بمونن که دلتنگ نشن؟
چرا میشد! منتها خود اون معشوق به اندازه خاطرههاش خوب و دوست داشتنی و قشنگ نبوده لابد!!
یه رابطهی مردهام مث یه آدمِ مرده بیآزاره و دیگه ترس و ناراحتی توش نیست و فقط خاطرهی خوب ازش به جا مونده.
ما آدما حق داریم مردهپرست باشیم.
مردهها دل نمیشکنن. و دیگه دستشون نمیرسه خاطرههای خوش قدیمی رو ازمون بگیرن.
واسه همین امنن واسه شنیدن هر احساس و علاقهای!
#مانگ_میرزایی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎یکی از آشناهای قدیمیمون یه روز اومد یه مغازه سر کوچهشون زد و یه مشت خرت و پرتم ریخت توش! دکوری و زلم زیمبوی خونه و اینا! منتها نرفت دنبالِ سلیقه مردم و اینکه تو بازار چی هست و الان چی مده ! هرچی خودش سلیقش بود یا تهیه کردنش براش راحت بود، میخرید میریخت تو مغازهش! هیچوقتم فروشِ خوبی نداشت! ولی خب اهلِ ریسکم نبود که ایده های جدیدی بخواد پیاده کنه که کارش بگیره! جرأتم نمیکرد چک بکشه یا بره زیر بار قرض که جنسای بهتری بیاره؛ مبادا یه وقت فروش نره و بمونه رو دستش!
خلاصه نه دلش گنده بود نه فکرش! برا همین نمیتونست کارای گندهای کنه!
همینجوری داشت ادامه میداد و روزبهروز مغازش رنگ و رو رفته تر و شلختهتر میشد و کسیام نگاهی به مغازش نمینداخت!
این آشنای ما ازون کله شقای روزگار بود که حاضر نبود از کسیم کمک و مشورت بگیره!
خلاصه که برعکسِ بقیه همصنفاش که هرروز تصمیمای جدید میگرفتن برا پیشرفتشون این بندهخدا روزی ده بار تصمیم میگرفت کرکره مغازشو برا همیشه بکشه پایین!
تهشم به جایی نرسید و یه روز مغازه رو با جنساش فروخت به یه کسی که حالا سالهاست هربار از جلوی همون مغازهی دکوریجات رد میشه حسرت میخوره که چرا خودش نیومد چارتا جنسِ خوبِ مشتریپسند بیاره تو مغازش؟ چرا خودش برا کاسبیِ خودش کاری نکرد؟ چرا تمامِ شانسشو یکجا فروخت به یکی دیگه و خودش شونه خالی کرد از بارِ مسئولیتِ کسب و کاری که میتونست خوب پیش بره؟
حکایت خیلیامون تو زندگی همینهها!
اونقد یه جا وامیستیم و دل به دریا نمیزنیم و یه قدمِ رو به جلو برنمیداریم؛ که کَمکَمک موجای دریای زندگی پَسمون میزنه و برمون میگردونه به ساحل!
ماام همینجوری وامیستیم تماشا میکنیم تا زندگی عقب بزنتمون و یهروز مجبورمون کنه کرکره زندگیو بکشیم پایین و دیگه تا آخر عمر فقط زندهمانی کنیم! بشینیم زندگیِ بقیه رو تماشا کنیم و حسرت بخوریم که مگه من چیم کم بود از بقیه که حقِ زندگی کردنو از خودم گرفتم؟ مگه من چم بود که نتونستم آرزوهامو برای خودم برآورده کنم؟ چرا حالا باید بشینم حسرتِ سادهترین چیزا رو بخورم؟
ما روزی صدبار داریم موقعیتایی که داریمو، آدمایی که کنارمونن رو از دست میدیم! بعد که موفقیت آدما رو تو همون موقعیت یا خوشبختیِ همون کسایی که از دستشون دادیمو کنار آدمای دیگه میبینیم، تازه میفهمیم چیو از دست دادیم!
درسته! خیلیامون آدمای بدشانسی هستیم؛ چون تمامِ شانسهای زندگیمونو داریم به ترسمون میبازیم!
کاش حالا که هستیم جسارتِ زندگی کردنم داشته باشیم! جرأت کنیم که آرزوهامونو قبل از اینکه دیر بشه، برآورده کنیم!
#مانگ_میرزایی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎احساس نباید از رابطه پیشی بگیرد و جلوتر برود
"شما" به "تو" نرسیده، احساس نباید هواییِ رویاهای عاشقانه بشود
قبل از صمیمی شدنِ رابطه، احساس اگر زیادی جلو برود و صمیمی بشود،
دیگر نمیشود ابرازش کرد
نمیشود میان رابطهای که هنوز حرفی از علاقه درش زده نشده، حرف از رویاهای عاشقانه زد
نمیشود به کسی که تمام مکالمهات با او به چند کلمهی رسمی در روز ختم میشود، بروی بگویی دیشب توی خواب بوسیدمت، دیروز سرِ تو با فلانی دعوایم شد و امروز تو خیابان همهاش خیال میکردم تو کنارمی و دستم را گرفتهای و با من قدم میزنی و درمورد آینده و ازدواج و بچههایمان حرف میزنیم
نمیشود. نمیشود از احساساتِ فراتر از صمیمیتِ رابطه حرف زد و به جبر غرق میشوی در سوءتفاهمها اگر حرف نزنی.
نه خودت میتوانی بگویی در دلِ لاکردارت چه میگذرد و نه میتوانی بفهمی آن لعنتی چه حسی به تو دارد
یک روز خیال میکنی عاشقِ توست و رویایی میشوی و یک روز شک برت میدارد که نه فلانی را میخواهد و جهنم میشوی و خب هنوز رابطهتان به جایی نرسیده که بروی سروقتش که هی... بالاخره چه احساسی به من داری؟ یا فلانی کجای زندگیِ توست؟ یا یک فلانی دیگر بدجور دارد سرِ تو مرا میجزاند ... قیچیاش کن لطفا!
شاید اگر احساس، حواسش بود که هوایی نشود و پر نزند و مثل رابطه روی همین زمین راه برود تا به مقصدش برسد،
این همه غرق نبودیم در سوتفاهم... معلق نبودیم بین زمین و آسمان و عشق سر به سلامت میبرد بین دلهای عاشقمان
#مانگ_میرزایی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎برای تو مینویسم دخترم،
برای دختری که هنوز ندارم،
برای دختری که در بیست و چند سال پیش گمش کردم،
و برای تمام دخترانی که دوست دارم این نامه به دستشان برسد.
مینویسم از زندگی، از عشق، از امید، از شادی و آزادی
که زندگی همان موهای رها در دست باد است و پاهایی که در آب میزنی وقتی کنار رودی نشستهای و دستهایی که در کودکی سمت آسمان میگرفتی تا ابرها را لمس کنی.
که حواست باشد زندگی را و خیالات و رویاها و آرزوهایت را به حساب و کتاب زندگی نبازی و خودت را با متر و معیارهای مزخرف آدمها اندازه نگیری.
که هیچوقت دست دخترکوچولوی قلبت را رها نکنی و نروی گم بشوی لای جمعیت آدم بزرگها، همان آدم بزرگها که عصبی و بیرحم و افسردهاند، که لبخند یادشان رفته، که زندگی را بلد نیستند.
دختر برای خودت زندگی کن. برقص و آواز بخوان. هرجور دوست داشتی لباس بپوش و هرکجا دلت خواست برو.
فکر نکن که فقط با موی بلند و پیراهن چین دار صورتی زیبایی! تو هرجور خودت دوست داشته باشی و دلت بخواهد باشی، زیبا و جذاب و دلپذیری.
نگذار بگویند چون دختری باید فلان جور باشی و فلان جور نباشی. همان جور باش که دلت میخواهد.
منتظر عشق نمان. دنبال نیمهی گمشدهات نگرد. خودت را دوست بدار و بگذار عشق به موقع به قلبت سر بزند و هروقت سر راهت سبز شد برو دستش را بگیر و بگو دوستش داری.
اگر هم روزی از کنارت رفت، فکر نکن دنیا به آخر رسیده. به آینه نگاه کن و بدان تو هنوز خودت را داری.
تو به دنیا نیامدهای که دختر کسی و خواهر کسی و همسر کسی و مادر کسی باشی.
تو به دنیا آمدهای که خودت باشی و زندگی را زیر لب مزه مزه کنی و خودت انتخاب کنی که پرندهی دلت در آسمان چه کسی پرواز کند.
دخترم تو مال کسی نیستی جز خودت. اختیار تو دست هیچکسی نیست جز خودت.
و اگر روزی به دنیای اطرافت نگاه کردی و دیدی زنها عادت کردهاند جور دیگری زندگی کنند، بدان که مجبور نیستی تو هم مثل همه تسلیم شوی و همرنگ جماعت بشوی.
تو میتوانی ماهی سیاه کوچولویی باشی که یاغی است و راه دل خودش را میرود.
دخترم تو یک بار فرصت زندگی داری پس نگذار آن را از دست تو بگیرند و حرامش کنند.
زندگی کن. خودت باش. و خودت را دوست بدار.
و بدان که من هرجور که باشی تو را دوست دارم❤
#مانگ_میرزایی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎دیشب قبل از اینکه بخوابم داشتم به تک تک رویاهایی که یه شبایی با فکرشون میخوابیدم و بعدا که بهشون رسیدم، برام عادی شدن، فکر میکردم.
مثلا یادم افتاد وقتی دوازده سالم بود شبا به رویای داشتن گوشی موبایل فکر میکردم و کلی نقشه تو سرم میکشیدم که اگه گوشی بخرم چقدر خوب میشه!
یا قبل اینکه پول جمع کنم و دوربینمو بخرم چقدر رویای عکاسی و عکسای قشنگو تو سرم ساخته بودم.
یاد اون زمانایی که رویای تموم شدن درس و کار کردن میبافتم از فکر اینکه دستم تو جیب خودم بره و مستقل بشم، قلبم پر از شوق میشد.
قبل خریدن سازام که اصلا خیالاتمو میگرفتم و میرفتم جلو و یه چیزی فراتر از رویا توی قلبم میجوشید.
دیشب هزارتا از این رویاهایی که خاطره شدن اومد تو سرم و غصهم گرفت از اینکه چرا بعد رسیدن به چیزایی که بیاندازه میخواستمشون، حس اینکه الان رویامه که تو دستمه و میشه باهاش به همه خیالای قشنگم برسم نداشتم؟
به این فکر کردم که وقتی یه چیزی برات رویا میشه، رسیدن بهش اینقدراام نباید عادی و تکراری بشه.
و حتی نگران شدم نکنه رسیدن به کسی که دوسش داری هم همینجوریه و رویاها یهو آب میشن و از لای انگشتات میریزن زمین و گم میشن لا به لای خاک؟
واسهم سوال شد که چرا نرسیدن اینقدر قشنگتره از رسیدن؟
دلیلش ماییم که وقتی میرسیم یادمون میره چقدر تشنهی رسیدن بودیم یا دلیلش اون رویاهان که اونقدرا که ما خیال میکردیم بزرگ نیستن؟
#مانگ_میرزایی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎یکی از آشناهای قدیمیمون یه روز اومد یه مغازه سر کوچهشون زد و یه مشت خرت و پرتم ریخت توش! دکوری و زلم زیمبوی خونه و اینا! منتها نرفت دنبالِ سلیقه مردم و اینکه تو بازار چی هست و الان چی مده ! هرچی خودش سلیقش بود یا تهیه کردنش براش راحت بود، میخرید میریخت تو مغازهش! هیچوقتم فروشِ خوبی نداشت! ولی خب اهلِ ریسکم نبود که ایده های جدیدی بخواد پیاده کنه که کارش بگیره! جرأتم نمیکرد چک بکشه یا بره زیر بار قرض که جنسای بهتری بیاره؛ مبادا یه وقت فروش نره و بمونه رو دستش!
خلاصه نه دلش گنده بود نه فکرش! برا همین نمیتونست کارای گندهای کنه!
همینجوری داشت ادامه میداد و روزبهروز مغازش رنگ و رو رفته تر و شلختهتر میشد و کسیام نگاهی به مغازش نمینداخت!
این آشنای ما ازون کله شقای روزگار بود که حاضر نبود از کسیم کمک و مشورت بگیره!
خلاصه که برعکسِ بقیه همصنفاش که هرروز تصمیمای جدید میگرفتن برا پیشرفتشون این بندهخدا روزی ده بار تصمیم میگرفت کرکره مغازشو برا همیشه بکشه پایین!
تهشم به جایی نرسید و یه روز مغازه رو با جنساش فروخت به یه کسی که حالا سالهاست هربار از جلوی همون مغازهی دکوریجات رد میشه حسرت میخوره که چرا خودش نیومد چارتا جنسِ خوبِ مشتریپسند بیاره تو مغازش؟ چرا خودش برا کاسبیِ خودش کاری نکرد؟ چرا تمامِ شانسشو یکجا فروخت به یکی دیگه و خودش شونه خالی کرد از بارِ مسئولیتِ کسب و کاری که میتونست خوب پیش بره؟
حکایت خیلیامون تو زندگی همینهها!
اونقد یه جا وامیستیم و دل به دریا نمیزنیم و یه قدمِ رو به جلو برنمیداریم؛ که کَمکَمک موجای دریای زندگی پَسمون میزنه و برمون میگردونه به ساحل!
ماام همینجوری وامیستیم تماشا میکنیم تا زندگی عقب بزنتمون و یهروز مجبورمون کنه کرکره زندگیو بکشیم پایین و دیگه تا آخر عمر فقط زندهمانی کنیم! بشینیم زندگیِ بقیه رو تماشا کنیم و حسرت بخوریم که مگه من چیم کم بود از بقیه که حقِ زندگی کردنو از خودم گرفتم؟ مگه من چم بود که نتونستم آرزوهامو برای خودم برآورده کنم؟ چرا حالا باید بشینم حسرتِ سادهترین چیزا رو بخورم؟
ما روزی صدبار داریم موقعیتایی که داریمو، آدمایی که کنارمونن رو از دست میدیم! بعد که موفقیت آدما رو تو همون موقعیت یا خوشبختیِ همون کسایی که از دستشون دادیمو کنار آدمای دیگه میبینیم، تازه میفهمیم چیو از دست دادیم!
درسته! خیلیامون آدمای بدشانسی هستیم؛ چون تمامِ شانسهای زندگیمونو داریم به ترسمون میبازیم!
کاش حالا که هستیم جسارتِ زندگی کردنم داشته باشیم! جرأت کنیم که آرزوهامونو قبل از اینکه دیر بشه، برآورده کنیم!
#مانگ_میرزایی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎دیشب قبل از اینکه بخوابم داشتم به تک تک رویاهایی که یه شبایی با فکرشون میخوابیدم و بعدا که بهشون رسیدم، برام عادی شدن، فکر میکردم.
مثلا یادم افتاد وقتی دوازده سالم بود شبا به رویای داشتن گوشی موبایل فکر میکردم و کلی نقشه تو سرم میکشیدم که اگه گوشی بخرم چقدر خوب میشه!
یا قبل اینکه پول جمع کنم و دوربینمو بخرم چقدر رویای عکاسی و عکسای قشنگو تو سرم ساخته بودم.
یاد اون زمانایی که رویای تموم شدن درس و کار کردن میبافتم از فکر اینکه دستم تو جیب خودم بره و مستقل بشم، قلبم پر از شوق میشد.
قبل خریدن سازام که اصلا خیالاتمو میگرفتم و میرفتم جلو و یه چیزی فراتر از رویا توی قلبم میجوشید.
دیشب هزارتا از این رویاهایی که خاطره شدن اومد تو سرم و غصهم گرفت از اینکه چرا بعد رسیدن به چیزایی که بیاندازه میخواستمشون، حس اینکه الان رویامه که تو دستمه و میشه باهاش به همه خیالای قشنگم برسم نداشتم؟
به این فکر کردم که وقتی یه چیزی برات رویا میشه، رسیدن بهش اینقدراام نباید عادی و تکراری بشه.
و حتی نگران شدم نکنه رسیدن به کسی که دوسش داری هم همینجوریه و رویاها یهو آب میشن و از لای انگشتات میریزن زمین و گم میشن لا به لای خاک؟
واسهم سوال شد که چرا نرسیدن اینقدر قشنگتره از رسیدن؟
دلیلش ماییم که وقتی میرسیم یادمون میره چقدر تشنهی رسیدن بودیم یا دلیلش اون رویاهان که اونقدرا که ما خیال میکردیم بزرگ نیستن؟
#مانگ_میرزایی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎برای تو مینویسم دخترم،
برای دختری که هنوز ندارم،
برای دختری که در بیست و چند سال پیش گمش کردم،
و برای تمام دخترانی که دوست دارم این نامه به دستشان برسد.
مینویسم از زندگی، از عشق، از امید، از شادی و آزادی
که زندگی همان موهای رها در دست باد است و پاهایی که در آب میزنی وقتی کنار رودی نشستهای و دستهایی که در کودکی سمت آسمان میگرفتی تا ابرها را لمس کنی.
که حواست باشد زندگی را و خیالات و رویاها و آرزوهایت را به حساب و کتاب زندگی نبازی و خودت را با متر و معیارهای مزخرف آدمها اندازه نگیری.
که هیچوقت دست دخترکوچولوی قلبت را رها نکنی و نروی گم بشوی لای جمعیت آدم بزرگها، همان آدم بزرگها که عصبی و بیرحم و افسردهاند، که لبخند یادشان رفته، که زندگی را بلد نیستند.
دختر برای خودت زندگی کن. برقص و آواز بخوان. هرجور دوست داشتی لباس بپوش و هرکجا دلت خواست برو.
فکر نکن که فقط با موی بلند و پیراهن چین دار صورتی زیبایی! تو هرجور خودت دوست داشته باشی و دلت بخواهد باشی، زیبا و جذاب و دلپذیری.
نگذار بگویند چون دختری باید فلان جور باشی و فلان جور نباشی. همان جور باش که دلت میخواهد.
منتظر عشق نمان. دنبال نیمهی گمشدهات نگرد. خودت را دوست بدار و بگذار عشق به موقع به قلبت سر بزند و هروقت سر راهت سبز شد برو دستش را بگیر و بگو دوستش داری.
اگر هم روزی از کنارت رفت، فکر نکن دنیا به آخر رسیده. به آینه نگاه کن و بدان تو هنوز خودت را داری.
تو به دنیا نیامدهای که دختر کسی و خواهر کسی و همسر کسی و مادر کسی باشی.
تو به دنیا آمدهای که خودت باشی و زندگی را زیر لب مزه مزه کنی و خودت انتخاب کنی که پرندهی دلت در آسمان چه کسی پرواز کند.
دخترم تو مال کسی نیستی جز خودت. اختیار تو دست هیچکسی نیست جز خودت.
و اگر روزی به دنیای اطرافت نگاه کردی و دیدی زنها عادت کردهاند جور دیگری زندگی کنند، بدان که مجبور نیستی تو هم مثل همه تسلیم شوی و همرنگ جماعت بشوی.
تو میتوانی ماهی سیاه کوچولویی باشی که یاغی است و راه دل خودش را میرود.
دخترم تو یک بار فرصت زندگی داری پس نگذار آن را از دست تو بگیرند و حرامش کنند.
زندگی کن. خودت باش. و خودت را دوست بدار.
و بدان که من هرجور که باشی تو را دوست دارم❤
#مانگ_میرزایی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎دیشب قبل از اینکه بخوابم داشتم به تک تک رویاهایی که یه شبایی با فکرشون میخوابیدم و بعدا که بهشون رسیدم، برام عادی شدن، فکر میکردم.
مثلا یادم افتاد وقتی دوازده سالم بود شبا به رویای داشتن گوشی موبایل فکر میکردم و کلی نقشه تو سرم میکشیدم که اگه گوشی بخرم چقدر خوب میشه!
یا قبل اینکه پول جمع کنم و دوربینمو بخرم چقدر رویای عکاسی و عکسای قشنگو تو سرم ساخته بودم.
یاد اون زمانایی که رویای تموم شدن درس و کار کردن میبافتم از فکر اینکه دستم تو جیب خودم بره و مستقل بشم، قلبم پر از شوق میشد.
قبل خریدن سازام که اصلا خیالاتمو میگرفتم و میرفتم جلو و یه چیزی فراتر از رویا توی قلبم میجوشید.
دیشب هزارتا از این رویاهایی که خاطره شدن اومد تو سرم و غصهم گرفت از اینکه چرا بعد رسیدن به چیزایی که بیاندازه میخواستمشون، حس اینکه الان رویامه که تو دستمه و میشه باهاش به همه خیالای قشنگم برسم نداشتم؟
به این فکر کردم که وقتی یه چیزی برات رویا میشه، رسیدن بهش اینقدراام نباید عادی و تکراری بشه.
و حتی نگران شدم نکنه رسیدن به کسی که دوسش داری هم همینجوریه و رویاها یهو آب میشن و از لای انگشتات میریزن زمین و گم میشن لا به لای خاک؟
واسهم سوال شد که چرا نرسیدن اینقدر قشنگتره از رسیدن؟
دلیلش ماییم که وقتی میرسیم یادمون میره چقدر تشنهی رسیدن بودیم یا دلیلش اون رویاهان که اونقدرا که ما خیال میکردیم بزرگ نیستن؟
#مانگ_میرزایی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎برای تو مینویسم دخترم،
برای دختری که هنوز ندارم،
برای دختری که در بیست و چند سال پیش گمش کردم،
و برای تمام دخترانی که دوست دارم این نامه به دستشان برسد.
مینویسم از زندگی، از عشق، از امید، از شادی و آزادی
که زندگی همان موهای رها در دست باد است و پاهایی که در آب میزنی وقتی کنار رودی نشستهای و دستهایی که در کودکی سمت آسمان میگرفتی تا ابرها را لمس کنی.
که حواست باشد زندگی را و خیالات و رویاها و آرزوهایت را به حساب و کتاب زندگی نبازی و خودت را با متر و معیارهای مزخرف آدمها اندازه نگیری.
که هیچوقت دست دخترکوچولوی قلبت را رها نکنی و نروی گم بشوی لای جمعیت آدم بزرگها، همان آدم بزرگها که عصبی و بیرحم و افسردهاند، که لبخند یادشان رفته، که زندگی را بلد نیستند.
دختر برای خودت زندگی کن. برقص و آواز بخوان. هرجور دوست داشتی لباس بپوش و هرکجا دلت خواست برو.
فکر نکن که فقط با موی بلند و پیراهن چین دار صورتی زیبایی! تو هرجور خودت دوست داشته باشی و دلت بخواهد باشی، زیبا و جذاب و دلپذیری.
نگذار بگویند چون دختری باید فلان جور باشی و فلان جور نباشی. همان جور باش که دلت میخواهد.
منتظر عشق نمان. دنبال نیمهی گمشدهات نگرد. خودت را دوست بدار و بگذار عشق به موقع به قلبت سر بزند و هروقت سر راهت سبز شد برو دستش را بگیر و بگو دوستش داری.
اگر هم روزی از کنارت رفت، فکر نکن دنیا به آخر رسیده. به آینه نگاه کن و بدان تو هنوز خودت را داری.
تو به دنیا نیامدهای که دختر کسی و خواهر کسی و همسر کسی و مادر کسی باشی.
تو به دنیا آمدهای که خودت باشی و زندگی را زیر لب مزه مزه کنی و خودت انتخاب کنی که پرندهی دلت در آسمان چه کسی پرواز کند.
دخترم تو مال کسی نیستی جز خودت. اختیار تو دست هیچکسی نیست جز خودت.
و اگر روزی به دنیای اطرافت نگاه کردی و دیدی زنها عادت کردهاند جور دیگری زندگی کنند، بدان که مجبور نیستی تو هم مثل همه تسلیم شوی و همرنگ جماعت بشوی.
تو میتوانی ماهی سیاه کوچولویی باشی که یاغی است و راه دل خودش را میرود.
دخترم تو یک بار فرصت زندگی داری پس نگذار آن را از دست تو بگیرند و حرامش کنند.
زندگی کن. خودت باش. و خودت را دوست بدار.
و بدان که من هرجور که باشی تو را دوست دارم❤
#مانگ_میرزایی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
ترمه : اگه یه روزی این عشق تبدیل به یه رنج بشه برامون ...؟
بهنود : چرا؟ یعنی چجوری ممکنه این اتفاق بیفته؟
ترمه : مثلن یه روزی من و تو دیگه عاشق هم نباشیم و از عشق فقط خاطرات عذاب آور برامون بمونه ...
بهنود : وقتی خاطرات یه چیزی عذاب آورن که تو اون چیزو بخوای و نداشته باشی ش!
اگه نبود عشق برامون میشه جهنم ینی این عشق بهشته
ازینکه یه روز ما کنار هم نباشیم یا عاشق هم نباشیم نترس
عشق فرصتیه که برای زندگی کردن بهمون داده شده
تو فک کن ما رو فرستادن بهشت اصنم نگفتن تا کی هستیم ممکنه یه روز بیان بگن از بهشت تبعید شدیم ممکنه ام تاابد تو بهشت بمونیم
تو برای زندگی کردن مگه میپرسی کی قراره بمیرم؟
برای عاشقی کردن فکر آخرش نباش
هر لحظه شو زندگی کن
بدون تو تمام عمر تنها زمانی که عاشقی، زندگی میکنی
#مانگ_میرزایی #ف_م_مانگ #ترمه_و_بهنود #بهنود_و_ترمه
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk