eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
20.7هزار دنبال‌کننده
25.8هزار عکس
23هزار ویدیو
41 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
🛶⛱🛶⛱🛶⛱🛶⛱🛶 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🛶⛱🛶 🛶⛱ 🛶 ✫ از اعضای کانال داستان و پند ✦ عنوان داستان: 🎠 قسمت اول سلام به اعضای کانال خوب داستان و پند خاستم داستان زندگیه برادر زادم رو براتون تعریف کنم... حدود 5 یا 6 سال پیش دقیق یادم نیس.. داداشم از زنه اولش جدا شد و یک بچه پسرداشتن این برادر زادم اون موقع 3سالش بود خیلی کوچیک بود زنش بچه رو نمیخاست گفت ببر بده به خانوادت و از این حرفا برادرم خیلی زندگیشو و زنش رو دوس داشت حتی چند بار به دست و پای زنش افتاد که طلاق نگیر من دوست دارم و از این حرفا..... برادرم خودش اومد گفت که زنم مشکل داره خواهرزنش به برادرم زنگ میزنه میگه که بیا پرونده زنت رو ببند این داره کثافت کاری میکنه تو شمال آخه هروقت میرفت شمال دیگ دوس نداشت بیاد تهران ما ندیدیم خانوادش گفتن به برادرم که دیگ این زن بدرد تو نمیخوره با اون وضع داداشم باز زندگیشو دوس داشت... یه مدت اومدن زندگی کردن حدود 20 روز یک ماه دید زنه مثله سگ رفتار میکنه تو خونه آخه به داداشم گفته بود من دیگ تورو نمیخام طلاقم بده میخام آزاد باشم بگردم از این حرفا شاید باورش براتون سخت باشه ولی من کل زندگیشون رو به چشم دیدم.. داداشم خدایش خیلی پسر خوبی بود چشم پاک، سالم، صبح میرفت سرکار شب میومد خونه اهل رفیق بازی واین چیزا هم نبود هیچی برا زندگیش کم نمیزاشت الانم همونجوریه ولی اون لیاقت نداشت... خلاصه اینا توافقی از هم جدا شدن داداشم تمام وسیله های خونش رو فروخت، اونم یسری از وسیله هاشو بُرد. داداشم حضانت بچه رو هم گرفت بعد طلاق کلا از تهران رفت شمال خونه ی بابام 2سالی اونجا موند بچه ش هم پیشه خودش بود مادرم از گل نازکتر به این بچه نمیگفت جونش به جونه این بچه بسته س چون خیلی بچه ی مظلومی هس خیلی. بعد 2سال از جداییش من خواستم این وسط یه بانی خیر باشم تصمیم گرفته م برا این زن بگیرم یکی از آشناهامون یه دختری رو معرفی کرد منم رفتم دیدمش و جریان رو به داداشم گفته م اونم قبول کرد... دختره مجرد بود رفتیم خواستگاریش شرایط رو گفتیم اونا هم قبول کردن اولش با وعده های الکی داداشم رو گول زد گفت من بچه ت رو نگه میدارم فقط کسی نباید تو تربیتش دخالت کنه ماهم رو حرفش حرف نزدیم البته منو مامانم هیچ وقت تو زندگیه اینا دخالت نکردیم و نخواهیم کرد گفتیم ما چیکار داریم با هم خوب باشن مهم خودشونن هیچی دیگ این خانوم اول با نقشه اومد جلو بعد یه مدت خودشو نشون داد هرکس از من مپرسید که زن داداشت چجوریه من بجز خوبی چیزی نمیگفتم کلی تعریفش رو میکردم آخه اولش خوب نشون داد خودش رو بعد یه مدت حدود 2سال گذشت از ازدواجشون این شروع کرد به اذیت کردن همه ش به من پیام میداد هرچی دهنش در میومد به من میگفت من یکلمه به داداشم حرفی نمیزدم گفته م اشکال نداره الان عصبانی هس خودش آروم میشه هی میگف تو باعث و بانی این وصلت شدی خدا بگم چیکارت کنه سرت بیاد من سگ توله ی یکی دیگ رو بزرگ کنم کلی بد و بیرا میگفت بازم من چیزی نگفتم.. 🎠 ادامه دارد.... ✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫ 🛶 🛶⛱ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🛶⛱🛶⛱🛶⛱🛶⛱🛶
🛶⛱🛶⛱🛶⛱🛶⛱🛶 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🛶⛱🛶 🛶⛱ 🛶 ✫ از اعضای کانال داستان و پند ✦ عنوان داستان: 🎠 قسمت اول سلام به اعضای کانال خوب داستان و پند خاستم داستان زندگیه برادر زادم رو براتون تعریف کنم... حدود 5 یا 6 سال پیش دقیق یادم نیس.. داداشم از زنه اولش جدا شد و یک بچه پسرداشتن این برادر زادم اون موقع 3سالش بود خیلی کوچیک بود زنش بچه رو نمیخاست گفت ببر بده به خانوادت و از این حرفا برادرم خیلی زندگیشو و زنش رو دوس داشت حتی چند بار به دست و پای زنش افتاد که طلاق نگیر من دوست دارم و از این حرفا..... برادرم خودش اومد گفت که زنم مشکل داره خواهرزنش به برادرم زنگ میزنه میگه که بیا پرونده زنت رو ببند این داره کثافت کاری میکنه تو شمال آخه هروقت میرفت شمال دیگ دوس نداشت بیاد تهران ما ندیدیم خانوادش گفتن به برادرم که دیگ این زن بدرد تو نمیخوره با اون وضع داداشم باز زندگیشو دوس داشت... یه مدت اومدن زندگی کردن حدود 20 روز یک ماه دید زنه مثله سگ رفتار میکنه تو خونه آخه به داداشم گفته بود من دیگ تورو نمیخام طلاقم بده میخام آزاد باشم بگردم از این حرفا شاید باورش براتون سخت باشه ولی من کل زندگیشون رو به چشم دیدم.. داداشم خدایش خیلی پسر خوبی بود چشم پاک، سالم، صبح میرفت سرکار شب میومد خونه اهل رفیق بازی واین چیزا هم نبود هیچی برا زندگیش کم نمیزاشت الانم همونجوریه ولی اون لیاقت نداشت... خلاصه اینا توافقی از هم جدا شدن داداشم تمام وسیله های خونش رو فروخت، اونم یسری از وسیله هاشو بُرد. داداشم حضانت بچه رو هم گرفت بعد طلاق کلا از تهران رفت شمال خونه ی بابام 2سالی اونجا موند بچه ش هم پیشه خودش بود مادرم از گل نازکتر به این بچه نمیگفت جونش به جونه این بچه بسته س چون خیلی بچه ی مظلومی هس خیلی. بعد 2سال از جداییش من خواستم این وسط یه بانی خیر باشم تصمیم گرفته م برا این زن بگیرم یکی از آشناهامون یه دختری رو معرفی کرد منم رفتم دیدمش و جریان رو به داداشم گفته م اونم قبول کرد... دختره مجرد بود رفتیم خواستگاریش شرایط رو گفتیم اونا هم قبول کردن اولش با وعده های الکی داداشم رو گول زد گفت من بچه ت رو نگه میدارم فقط کسی نباید تو تربیتش دخالت کنه ماهم رو حرفش حرف نزدیم البته منو مامانم هیچ وقت تو زندگیه اینا دخالت نکردیم و نخواهیم کرد گفتیم ما چیکار داریم با هم خوب باشن مهم خودشونن هیچی دیگ این خانوم اول با نقشه اومد جلو بعد یه مدت خودشو نشون داد هرکس از من مپرسید که زن داداشت چجوریه من بجز خوبی چیزی نمیگفتم کلی تعریفش رو میکردم آخه اولش خوب نشون داد خودش رو بعد یه مدت حدود 2سال گذشت از ازدواجشون این شروع کرد به اذیت کردن همه ش به من پیام میداد هرچی دهنش در میومد به من میگفت من یکلمه به داداشم حرفی نمیزدم گفته م اشکال نداره الان عصبانی هس خودش آروم میشه هی میگف تو باعث و بانی این وصلت شدی خدا بگم چیکارت کنه سرت بیاد من سگ توله ی یکی دیگ رو بزرگ کنم کلی بد و بیرا میگفت بازم من چیزی نگفتم.. 🎠 ادامه دارد.... ✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫ 🛶 🛶⛱ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🛶⛱🛶⛱🛶⛱🛶⛱🛶
🛶⛱🛶⛱🛶⛱🛶⛱🛶 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🛶⛱🛶 🛶⛱ 🛶 ✫ از اعضای کانال داستان و پند ✦ عنوان داستان: 🎠 قسمت اول سلام به اعضای کانال خوب داستان و پند خاستم داستان زندگیه برادر زادم رو براتون تعریف کنم... حدود 5 یا 6 سال پیش دقیق یادم نیس.. داداشم از زنه اولش جدا شد و یک بچه پسرداشتن این برادر زادم اون موقع 3سالش بود خیلی کوچیک بود زنش بچه رو نمیخاست گفت ببر بده به خانوادت و از این حرفا برادرم خیلی زندگیشو و زنش رو دوس داشت حتی چند بار به دست و پای زنش افتاد که طلاق نگیر من دوست دارم و از این حرفا..... برادرم خودش اومد گفت که زنم مشکل داره خواهرزنش به برادرم زنگ میزنه میگه که بیا پرونده زنت رو ببند این داره کثافت کاری میکنه تو شمال آخه هروقت میرفت شمال دیگ دوس نداشت بیاد تهران ما ندیدیم خانوادش گفتن به برادرم که دیگ این زن بدرد تو نمیخوره با اون وضع داداشم باز زندگیشو دوس داشت... یه مدت اومدن زندگی کردن حدود 20 روز یک ماه دید زنه مثله سگ رفتار میکنه تو خونه آخه به داداشم گفته بود من دیگ تورو نمیخام طلاقم بده میخام آزاد باشم بگردم از این حرفا شاید باورش براتون سخت باشه ولی من کل زندگیشون رو به چشم دیدم.. داداشم خدایش خیلی پسر خوبی بود چشم پاک، سالم، صبح میرفت سرکار شب میومد خونه اهل رفیق بازی واین چیزا هم نبود هیچی برا زندگیش کم نمیزاشت الانم همونجوریه ولی اون لیاقت نداشت... خلاصه اینا توافقی از هم جدا شدن داداشم تمام وسیله های خونش رو فروخت، اونم یسری از وسیله هاشو بُرد. داداشم حضانت بچه رو هم گرفت بعد طلاق کلا از تهران رفت شمال خونه ی بابام 2سالی اونجا موند بچه ش هم پیشه خودش بود مادرم از گل نازکتر به این بچه نمیگفت جونش به جونه این بچه بسته س چون خیلی بچه ی مظلومی هس خیلی. بعد 2سال از جداییش من خواستم این وسط یه بانی خیر باشم تصمیم گرفته م برا این زن بگیرم یکی از آشناهامون یه دختری رو معرفی کرد منم رفتم دیدمش و جریان رو به داداشم گفته م اونم قبول کرد... دختره مجرد بود رفتیم خواستگاریش شرایط رو گفتیم اونا هم قبول کردن اولش با وعده های الکی داداشم رو گول زد گفت من بچه ت رو نگه میدارم فقط کسی نباید تو تربیتش دخالت کنه ماهم رو حرفش حرف نزدیم البته منو مامانم هیچ وقت تو زندگیه اینا دخالت نکردیم و نخواهیم کرد گفتیم ما چیکار داریم با هم خوب باشن مهم خودشونن هیچی دیگ این خانوم اول با نقشه اومد جلو بعد یه مدت خودشو نشون داد هرکس از من مپرسید که زن داداشت چجوریه من بجز خوبی چیزی نمیگفتم کلی تعریفش رو میکردم آخه اولش خوب نشون داد خودش رو بعد یه مدت حدود 2سال گذشت از ازدواجشون این شروع کرد به اذیت کردن همه ش به من پیام میداد هرچی دهنش در میومد به من میگفت من یکلمه به داداشم حرفی نمیزدم گفته م اشکال نداره الان عصبانی هس خودش آروم میشه هی میگف تو باعث و بانی این وصلت شدی خدا بگم چیکارت کنه سرت بیاد من سگ توله ی یکی دیگ رو بزرگ کنم کلی بد و بیرا میگفت بازم من چیزی نگفتم.. 🎠 ادامه دارد.... ✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫ 🛶 🛶⛱ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🛶⛱🛶⛱🛶⛱🛶⛱🛶