#یک_دقیقه_مطالعه 📚
ماست و خیار ناصرالدین شاهی!
می گویند در زمان ناصرالدین شاه، روزی امیرکبیر که از حیف و میل سفره های خوراکِ درباری به تنگ آمده بود به شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیت می خورند را میل فرمایند.
شاه پرسید که مگر رعیت ما چه میل می کنند !؟
امیر گفت : ماست و خیار...
شاه سر آشپزباشی را صدا زد و فرمان داد برای ناهار فردا ماست و خیار درست کند...
سر آشپزباشی به تدارکات چی دستور تهیه مواد زیر را داد:
1) ماست پر چرب اعلا 6 من ...
2) خیار نازک و قلمی ورامین 2 من ...
3) گردوی مغز سفید بانه 1 کیلو ...
4) پیاز اعلای همدان 1 من ...
5) کشمش اعلا و مویزِ شاهانی بدون هسته 1 کیلو ...
6) نان مرغوب مغز دار خاش خاش دارِ دو آتیشه 3 من ...
7) نعنای باغی اعلا و سبزیهای بهاری 1 کیلو! ...
8) و ...
خلاصه مطلب این که ناصر الدین شاه قبله عالم صاحب قران بعد از اینکه یک شکم سیر ماست و خیار تناوول کردند، فرمان به یک کاسهِ اضافه داد و در حالی که ترید می فرمودند برگشت و به امیرکبیر گفت: « پدر سوخته ها ، رعایای ما چه غذاها می خورند و ما بی خبر بودیم ! هر کس نارضایتی کرد و کفرانِ نعمت، به چوب و فلک ببندینش ...!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
دکتر اسپنسر جانسون، نویسنده کتاب چه کسی پنیر من را برداشت، فرق بین آدمها و موشها را این طور توصیف میکند.
وقتی یک موش حس میکند تلاشهایش به نتیجه نمیرسد، روش خود را عوض میکند، اما وقتی آدمها حس میکنند کاری که انجام میدهند به نتیجه نمیرسد، عصبانی و خسته میشوند و دوست ندارند روش خود را عوض کنند.
حتی گاهی اگر کسی راهکار تازهای را به آنها نشان دهد، حالت دفاعی به خود میگیرند و میگویند: «من همیشه این کار را همین طور انجام دادهام.
«یا» من آدمی این مدلی هستم.»
در اصل این آدمها از پذیرفتن راهکار تازه و انجام آن میترسند و حس میکنند ترسشان به این معناست که دیگر روشها اشتباه است.
اگر واقعا میخواهید در زندگی خود نتایج متفاوتی به دست بیاورید باید از حصاری که به منظور راحتی دور خود کشیدهاید، پا را فراتر بگذارید و راهکارهای متفاوتی را امتحان کنید.
🌸🍃
#یک_دقیقه_مطالعه
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣#یک_دقیقه_مطالعه
🌼🍃اتومبیل جلویی خیلی آهسته پیش میرفت و با اینکه مدام بوق میزدم، به من راه نمیداد.
داشتم خونسردیام را از دست میدادم که ناگهان چشمم به نوشته کوچکی روی شیشه عقبش افتاد:
"راننده ناشنواست، لطفا صبور باشید!"
🌼🍃مشاهده این نوشته همه چیز را تغییر داد! بلافاصله آرام گرفتم، سرعتم را کم کرده و چند دقیقه با تاخیر به خانه رسیدم اما مشکلی نبود.
ناگهان با خودم زمزمه کردم: آیا اگر آن نوشته پشت شیشه نبود، من باز هم صبوری به خرج میدادم؟
❣راستی چرا برای بردباری در برابر مردم به یک نوشته نیاز داریم؟!
🌼🍃اگر مردم نوشتههایی به پیشانی خود بچسبانند، با آنها صبورتر و مهربان خواهیم بود؟
🌼🍃نوشتههایی همچون:
❣- کارم را از دست دادهام
❣- درحال مبارزه با سرطان هستم
❣- در مراحل طلاق، گیر افتادهام
❣- عزیزی را از دست دادهام
❣- احساس بیارزشی و حقارت میکنم
❣- در شرایط بد مالی و ورشکستگی قرار دارم
❣- بعداز سالها درس خواندن، هنوز بیکارم
❣- مریضی در خانه دارم
❣و صدها نوشته دیگر شبیه اینها...
🌼🍃همه درگیر مشکلاتی هستند که ما از آن چیزی نمیدانیم.
❣بیائیم نوشتههای نامرئی همدیگر را خوب درک کرده و با مهربانی به یکدیگر احترام بگذاریم چون همه چیز را نمیشود فریاد زد...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#یک_دقیقه_مطالعه 📚
پدیده توّهم مفید بودن !
مردی هر روز راس ساعتی معين به گوشه ميدان شهر می رفت و لحظاتی كلاهش را از سرش بر می داشت و به شدت تكان می داد. روزی پليس علت اين كار را از وی جويا شد.
گفت: با اين كار زرافه ها را دور می كنم.
پلیس پرسید: من در اين جا زرافه ای نمی بينم؟!
پاسخ شنید: اين نشان می دهد كه من كارم را درست انجام می دهم.
به این می گویند توهم مفید بودن!
ما روزانه با توهم مفید بودن در بسیاری از موارد گوناگون سروکار داریم ...
📙 هنر شفاف اندیشیدن
✍🏻 #رولف_دوبلی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚#یک_دقیقه_مطالعه
زن وشوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.
در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.
در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع میکردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر 95 هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره از همسرش سوال کرد.
پیرزن گفت: ”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.”
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سا لهای زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد.
سپس به همسرش رو کرد و گفت: ”عزیزم، خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟”
پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسکها بدست آورده بودم
♥️#مهربانباشیم
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚#یک_دقیقه_مطالعه
زن وشوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.
در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.
در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع میکردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر 95 هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره از همسرش سوال کرد.
پیرزن گفت: ”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.”
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سا لهای زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد.
سپس به همسرش رو کرد و گفت: ”عزیزم، خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟”
پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسکها بدست آورده بودم
♥️#مهربانباشیم
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚#یک_دقیقه_مطالعه
زن وشوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.
در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.
در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع میکردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر 95 هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره از همسرش سوال کرد.
پیرزن گفت: ”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.”
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سا لهای زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد.
سپس به همسرش رو کرد و گفت: ”عزیزم، خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟”
پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسکها بدست آورده بودم
♥️#مهربانباشیم
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚#یک_دقیقه_مطالعه
زن وشوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.
در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.
در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع میکردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر 95 هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره از همسرش سوال کرد.
پیرزن گفت: ”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.”
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سا لهای زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد.
سپس به همسرش رو کرد و گفت: ”عزیزم، خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟”
پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسکها بدست آورده بودم
♥️#مهربانباشیم
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📝
#یک_دقیقه_مطالعه
قدیما ﺣﺮﻳﻢ ﺧﺼﻮﺻﻲ ﻧﺒﻮﺩ ﺣﺘﻲ ﺣﻤﺎﻣﺶ ﻋﻤﻮﻣﻲ ﺑﻮﺩ،ﻭﻟﻲ ﭼﺸﻢ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻫﺮﺯﻩ ﻧﺒﻮﺩ .
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﺎﻱ ﻛﺴﻲ ﺟﻠﻮ ﻛﺴﻲ ﺩﺭﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩ،ﻭﻟﻲ ﭘﺸﺖ ﭘﺎ ﺯﺩﻥ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩ .
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺣﺮفی ﺗﻮی ﺩﻟﻬﺎ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ،ﺣﺮﻓﻲ ﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻛﺴﻲ ﻧﺒﻮﺩ .
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺑﺮﮔﺮ ﻭ ﭼﻨﺠﻪ ﻭ ﺑﺨﺘﻴﺎﺭﻱ ﻧﺒﻮﺩ،ﮊﻟﻪ ﻭ ﭘﺎﻱ ﺳﻴﺐ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﻧﻮﻥ ﻭ ﭘﻨﻴﺮ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻭﺝ ﻛﻼﺳﺶ ﺗﻮﻱ ﺳﺒﺰﻱ ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺗﺮﺷﻲ ﻭ ﺁﺵ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺭﻧﮓ ﺳﺎﻝ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺎﻧﺘﻮﻫﺎﻱ ﺭﻧﮕﺎﻧﮓﻧﺒﻮﺩ، ﭘﻴﺮﻫﻦ ﺷﻴﻚ ﻭ ﺑﻲ ﺧﻂ ﻭ ﻳﻘﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﻫﺮ ﭼﻲ ﺑﻮﺩ ﺗﻮﻱ ﺑﻘﭽﻪ ﺑﻮﺩ
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﻴﺮﻫﻦ ﻣﻦ ﻭ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻫﺮﭼﻲ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﻪ ﺑﻮﺩ، ﺁﺭﺯﻭﻱ ﻳﻪ ﺑﭽﻪ ﭘﻮﺷﻴﺪﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﻴﺪ ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﻮﻟﻲ ﻧﺒﻮﺩ، ﻭﻟﻲ ﺩﻟﻬﺎ ﺧﻮﺵ ﺑﻮﺩ .
ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ
ﻭﻟﻲ ﺍﻻﻥ شاید ﻫﻤﻪ ﻣﻮﻥ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺭﻳﻢ،شایدﺧﻮﻧﻪ ﺩﺍﺭﻳﻢ، ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺩﺍﺭﻳﻢ، ﻫﺮ ﭼﻲ ﺑﺨﻮﺍﻳﻢ ﻣﻴﺨﺮﻳﻢ، ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺯ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ ﻳﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﻛﻢ ﺩﺍﺭﻳﻢ، ﻛﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ .
افسوس که دیگه دل خوش نداریم........
ﻛﺎﺵ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺧﺮﻳﺪﻧﻲ ﺑﻮﺩ،ﻛﺎﺵ ﻣﻴﺸﺪ، ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﺍ ﺭﻭ ﻣﺜﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﻛﺮﺩ .
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻗﺪﻳﻤﻴﺎ ﻣﺜﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﮔﻔﺘﻦ ﻛﻪ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ...
قديما شبا بالا پشت بوم ميخوابيديم و ستاره ها رو می شمرديم و دلمون به وسعت يه آسمون بود ...
اين روزها چشم ميندازيم به سقف محقر اتاقمون و گرفتاری هامونو می شمريم ...
قديما يه تلويزيون سياه و سفيد داشتيم و يه دنيای رنگی ...
اين روزا تلويزيونای رنگی و سه بعدی و يه دنيای خاكستری ...
قديما اگه نون و تخم مرغ تموم ميشد ، راحت می پريديم و زنگ همسايه رو هر ساعتی از شبانه روز می زديم و كلی باهاش می خنديديم ...
اين روز ها اگه همزمان ، درب واحد اونا باز شه بر ميگرديم تا كه مجبور نشيم باهاش سلام عليك كنيم ...
قديما از هر فرصتی استفاده می كرديم كه با دوستان و فاميل ارتباط داشته باشيم چه با نامه چه كارت پستال و چه حضوری ...
اين روزها با "بهترین دستگاه های رسانه ای" هم ، ارتباط با هم نداريم ...
قديما تو يه محله جديد هم كه می رفتيم با دقت و اشتياق به همه جا نگاه می كرديم ...
اين روزها دنيا را از پشت دوربينای عكاسی و فيلمبرداری می بينيم ...
قدیما یه پنجشنبه جمعه بود و یه خونه پدر بزرگه با فک و فامیل ...
این روزا پر از تعطیلی ، ولی کو پدربزرگه؟
کو اون فامیل؟
کو اون خونه ؟
قديما توی قديما موند..
#یک_دقیقه_مطالعه
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#یک_دقیقه_مطالعه
پدرم دلواپس آینده برادرم است، اما حتی یک بار هم اتفاق نیفتاده که باهم به کافی شاپ بروند، در خیابان قدم بزنند و گاهی بلند بلند بخندند.
برادرم نگران فشار کاری پدرم است، اما حتی یکبار هم نشده خواسته هایش را به تعویق بیندازد تا پدر برای مدتی احساس راحتی کند.
مادرم با فکر خوشبختی من خوابش نمیبرداما حتی یکبار هم نشده که بامن در مورد خوشبختی ام صحبت کند و بپرسد: فرزندم چه چیزی تو را خوشحال میکند؟
من با فکر رنج و سختی مادرم از خواب بیدار میشوم،اما حتی یکبار نشده که دستش را بگیرم ،با او به سینما بروم،باهم تخمه بشکنیم ،فیلم ببینیم و کمی به او آرامش بدهم.
.
ما از نسل آدم های بلاتکلیف هستیم.
از یک طرف در خلوت خود، دلمان برای این و آن تنگ می شود،از طرف دیگر وقتی به هم میرسیم لال مانی میگیریم! انگار نیرویی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد که دهانمان را بسته تا مبادا چیزی در مورد دلتنگی مان بگوییم.
تکلیفمان را با خودمان روشن نمیکنیم . یکدیگررادوست میداریم اما آنقدر شهامت نداریم که دوست داشتن مان را ابراز کنیم.
ما آدم های بیچاره ای هستیم!
آنقدر در بیان احساساتمان حقیر و ناچیزیم که صبر میکنیم تا وقتی عزیزی را از دست دادیم ،تا آخر عمر برایش شعر بگوییم.
.
از یک جا به بعد باید این سکوت خطرناک را شکست و راه افتاد. از یک جا به بعد باید پدر به پسرش بگوید که چقدر دوستش دارد. از یک جا به بعد باید پسر دست پدر را بگیرد و باهم قدم بزنند. از یک جا به بعد باید مادر پسرش را به یک شام دونفره دعوت کند. از یک جا به بعد باید پسر در گوش مادرش بگوید: چقدر خوب است که تورا دارم.
و چه خوب است از یک جا به بعد همینجا باشد،از همین جا که این نوشته تمام شد..
👤 شاهین_جانپاک
#یک_دقیقه_مطالعه
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌱🕊
⭕️👈حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#شهر_حاکم_کش
در زمان های دور شهرى بود که هر حاکمى آنجا می رفت و ظلم مىکرد، وقتى مردم شهر به تنگ مىآمدند و دعا مىکردند، آن حاکم ظالم #میمرد و از بين مىرفت!
خليفه از بس حاکم #فرستاد ذِلّه شد. گفت: اصلاً بگذار آن شهر #بدون_حاکم باشد. اما شخصی نزد خليفه رفت و گفت: حکومت اين شهر حاکم کُش را به من بدهید! خليفه گفت: مىميرىها! مرد گفت: عيبى ندارد.
خليفه او را به حکومت شهر حاکمکُش فرستاد .
حاکم جديد آمد و فهميد بله، علّت درگير بودن ( اجابت شدن ) دعاى مردم اين شهر اين است که فقط مال #حلال مىخورند. پس نزد خود گفت اگر کارى کنم که اين مردم هم مثل جاهاى ديگر #حرام_خوار بشوند آنوقت خدا #ظالم را بر آنها #مسلط مىکند و ديگر به دادشان نمىرسد و دعايشان گيرا نمىشود.
با اين فکر آمد و شروع کرد به حکومت. مالياتها را کم کرد و هر چه پول ماليات جمع کرد همه را وسط ميدان شهر ریخت و سپس دستور داد جار زدند که هر کس هر چه توانست و زورش رسيد بيايد از اين پولها ببرد! مردم هم #طمع برشان داشت و به سمت پولها هجوم آوردند ؛ اما چون آن پولها #مال_حرام بود آنها حرامخوار شدند. نظر خدا هم از آنها برگشت، ظلم به آنها مسلط شد. بعد حاکم هم با خيال راحت به ظلم کردن پرداخت .
پس از مدّتی خليفه ديد که اين حاکم جديد نه تنها نمُرد بلکه هر سال نسبت به پارسال بيشتر ماليات مىفرستد.
خلیفه علت را جويا شد، حاکم قضيه را اینگونه پاسخ داد : اين است که گفتهاند #ظلم_ظالم سببش #نيت_و_عمل خود مردم است.
افسانههاى لرى ص 113
#یک_دقیقه_مطالعه
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#یک_دقیقه_مطالعه
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk