فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دختران_بی_حیا_ولی_چادری‼️
❇️ماجرای حجاب آمریکایی که در کشور بین دختران مذهبی باب شده است و #خطرناک_تر از بدحجابی است!
حجاب آمریکایی🔥🔥
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
حدود یکسال از آن بامداد جمعه می گذرد.
صبح جمعه زمانی که آن خبر ناگوار به گوش همه رسید شاید تنها یک نوا می توانست دل آشوب همه ما را کمی آرام تر کند. حرف دلمان را در نوحه ای که سال گذشته اش در ماه محرم شنیدیم خلاصه کردم و حالا همه حرف دلمان را با نوا « ای کشته دور از وطن دور از وطن وای… ای تشنه ی صد پاره تن… ای بی کفن وای...» همراهی کردیم تا کمی دلمان آرام گیرد. اما این غم آنقدر ها سنگین بود که نمی خواستیم حتی باورش کنیم. همه در بهت بودیم. سوالی که صبح جمعه بعداز شنیدن آن خبر در ذهن همه مان بود این بود که حالا روزگار بعد از حاج قاسم چطور است؟
تصاویری که هر دقیقه منتشر می شد مانند آبی بر آتش دلمان بود، می خواستیم کمی با این موضوع کنار بیایم اما هر چند که می گذشت نه تنها حالمان بهتر نمی شد بلکه داغ دلمان تازه تر می شد.
با گذشت یک سال از شهادت سردار سرفراز ایران اسلامی سپهبد شهید قاسم سلیمانی، همچنان قلبها در فراقش بیقرار و بیتاب است و یادش لحظهای از ذهن مردم فراموش نمیشود.
کافی است در گوشه و کنار این شهر و دیدار سری بچرخانی تا قدرشناسترین ملت تاریخ را ببینی که نه تنها هنوز عکس حاج قاسم را از سر در خانهها و مغازههایشان گرفته تا روی طلق موتور و پشت شیشه خودروهایشان جدا نکردهاند بلکه عکس رنگ و رو رفته قبلی را با عکسی جدید عوض میکنند.
همه سخنران ها صحبت های خود را با یاد ونام سید الشهدای مقاومت آغاز می کنند، در فضای مجازی و شبکههای اجتماعی نیز کاربران هر بامداد جمعه و به وقت آن بامداد تلخ اما تاریخ سازی که او را به دست شقیترین آحاد بشر از ما گرفت تصاویر این اسطوره فراموش نشدنی را منتشرمی کنند و دلتنگی شان را با یکدیگر به اشتراک میگذارند.
اما روزگار بعد از حاج قاسم روزگار عجیبی شد؛ سالی که وقتی نگاه کنی میبینی گذشت یکسال زمان بسیار کوتاهی است اما این یک سال بعد از نبود حاج قاسم اتفاقاتی برایمان افتاد که در هر لحظه اش یاد و نام این شهید را حس کردیم. هواپیما سقوط کرد، سیل شد، و از همه مهم تر کرونا آمد. شاید بتوانیم بگوییم زندگیمان زیر و رو شد اما بهرحال گذشت. همان زمان که سیل شد همه حسرت مدیریت جهادی سردار را خوردند و فکر کردند و همه پیش خودشان گفتند اگر اون بود بین مردم می رفت و دل گرمی ای می شد برای آسیب دیدگان. کرونا که شد همه حسرت نبودش را خوردند و پیش خودشان گفتند اگر بود حتما با قدرت و مدیریت دفاعیش می توانست این بیماری را بهتر در کشور مدیریت کند. زمانی که هواپیما سقوط کرد و آن خطا انسانی رخ داد همه پیش خودشان گفتند اگر بود قطعا چنین اتفاقاتی رخ نمی داد.
صدای گرمش هیچگاه فراموش نمیشود، آن زمان که وعده داد «کمتر از 3 ماه دیگر اعلام پایانِ داعش و حکومتش در این کره خاکی خواهد بود» و 2 ماه بعد هیچنشانی از داعش وجود نداشت. فراموش نمیکنیم شبهایی را که با اینکه تمام منطقه در جنگ بود، اما ما با دلی آرام سر بر بالین میگذاشتیم، چون ما کسی همچون سردار قاسم سلیمانی را داشتیم که خاطرمان را جمع و دلمان را قرص میکرد، آنقدر غرق در آرامش بودیم که کم کم فراموش کردیم آرامش امروزمان را مدیون چه کسانی هستیم، ما خواب بودیم و حاج قاسم میجنگید، ما باز هم خواب بودیم و او شهید شد؛ چشممان را باز کردیم خبر شهادتش روحمان را خراشید. غم بر دلمان هوار شد و خشم، وجودمان را پر کرد؛ حاج قاسم سلیمانی حالا دیگر به آرزوی دیرینهاش رسیده است، آسمانی شد و ما را با انبوهی از غم تنها گذاشت. حالا همه مردم کشورمان عزادارند، همه مردم بغض دارند و اشکشان روان است، مردی که سالها ایستادگی کرد و جنگ هیچوقت برایش تمام نشد، امروز در آغوش حق به آرامی خوابیده است. چهره کاریزماتیک سردار سلیمانی با آن لبخند همیشگیاش تکرار شدنی نیست، او محبوب دلها بود و حال با رفتنش جای خالیاش احساس میشود.
در روزگاری که همه کاندیدا و داوطلب میز و صندلی هستند، سردار تنها «داوطلب گلوله» بود؛ اما واقعا چه چیزی چهره او را تا این حد مردمی کرده است؟ چه خصوصیتهای اخلاقی در این بزرگ مرد وجود داشت که سبب شد امروز همه ایران عزادار باشند و زیر لب زمزمه کنند «خداحافظای داغ بر دل نشسته»
#ادمین
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
#آب_از_سرت_گذشته_یا_نه❓
🍃آیت الله شاه آبادی : اگر گناه کردی ولی هنوز محبت صدیقه طاهره در قلبت جای داشت ، بدان آب از سرت نگذشته است ...
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
📚حاکم نیشابور و کشاورز بیچاره
روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید.
حاکم پس از دیدن آن مرد بیمقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بینوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گرانبهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید.
حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت: میتوانی بر سر کارت برگردی. ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیدهای محکم پس گردن او نواخت.
همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم از کشاورز پرسید: مرا میشناسی؟
کشاورز بیچاره گفت: شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟
سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیام میخواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را میخواهی؟
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: این قاطر و پالانی که میخواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیدهای که به من زدی.
فقط میخواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد. از خدا بخواه فقط بخواه و #زیاد هم بخواه خدا بینهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بیانتهاست ولی به خواستهات ایمان داشته باش.
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
📚لطف الهی
حکایتی از زبان حضرت مسیح (ع) نقل می کنند که بسیار شنیدنی است. می گویند او این حکایت را بسیار دوست داشت و در موقعیت های مختلف آن را بیان میکرد. حکایت این است :
مردی بود بسیار متمکن و پولدار. روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین ، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه ی کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند. کارگرانی که آن روز در میدان نبودند ، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گر چه این کارگران تازه ، غروب بود که رسیدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد.
شبانگاه ، هنگامی که خورشید فرو نشسته بود ، او همه ی کارگران را گردآورد و به همه ی آنها دستمزدی یکسان داد. بدیهی است آنانی که از صبح به کار مشغول بودند ، آزرده شدند و گفتند : (( این بی انصافی است. چه می کنید ، آقا ؟ ما از صبح کار کرده ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده اند. بعضی ها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آن ها که اصلاً کاری نکرده اند)). مرد ثروتمند خندید و گفت : (( به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما داده ام کم بوده است؟)) کارگران یک صدا گفتند : (( نه ، آنچه که شما به ما پرداخته اید ، بیش تر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این ، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند ، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته ایم.( مرد دارا گفت : (( من به آنها داده ام زیرا بسیار دارم. من اگر چند برابر این نیز بپردازم ، چیزی از دارائی من کم نمیشود. من از استغنای خویش می بخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقع تان مزد گرفته اید پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد می دهم ، بلکه می دهم چون برای دادن و بخشیدن ، بسیار دارم. من از سر بی نیازی ست که می بخشم.))
مسیح گفت : (( بعضی ها برای رسیدن به خدا سخت می کوشند. بعضی ها درست دم
غروب از راه می رسند. بعضی ها هم وقتی کار تمام شده است ، پیدایشان می شود. اما همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار می گیرند.))
شما نمی دانید که خدا استحقاق بنده را نمی نگرد ، بلکه دا رائی خویش را می نگرد. او به غنای خود نگاه می کند ، نه به کار ما. از غنای ذات الهی ، جز بهشت نمی شکفد. باید هم این گونه باشد. بهشت ، ظهور بی نیازی و غنای خداوند است. دوزخ را همین تنگ نظرها برپا داشته اند. زیرا اینان آنقدر بخیل و حسودند که نمیتوانند جز خود را مشمول لطف الهی ببینند
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
سوال از آیت الله بهجت:🌺
دچار بیماری قند (دیابت )هستیم باید چکار کنیم؟🍁
هندوانه ابوجهل حنظل بخورید البته بسیار کم،زیرا زهر است.🍁🍃
ورق های آسمانی جلد۲
ص۲۹۵
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
📚 نیش زنبور🐝 کشنده تر است یا نیش مار🐍؟!
روزى زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار میگفت: آدمها از ترس ظاهر ترسناک من میمیرند، نه بخاطر نیش زدنم! اما زنبور قبول نمىکرد. مار برای اثبات حرفش، به چوپانى که زیر درختى خوابیده بود نزدیک شد و رو به زنبور گفت: من چوپان را نیش مىزنم و مخفى میشوم؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمایى کن!
مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع کرد به پرواز بالاى سر چوپان. چوپان از خواب پرید و گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکیدن جاى نیش و تخلیه زهر کرد. مقدارى دارو بر روى زخمش گذاشت و بعد از چند روز خوب شد. سپس دوباره مشغول استراحت شد که مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند: این بار زنبور نیش زد و مار خودنمایى کرد!
چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید، از ترس پا به فرار گذاشت! او بخاطر وحشت از مار، دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادى هم استفاده نکرد... چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد!
نتیجه گیری: بسیاری ازبیمارىها و مشکلات اینچنین هستند و آدمها فقط بخاطر ترس از آنها، نابود میشوند. پس همه چىز به برداشت ما از زندگى و شرایطى که در آن هستیم بر میگردد. برای همین بهتر است دیدگاهمان را به همه چیز خوب و مثبت کنیم. "مواظب تلقینهای زندگی خود باشید...!"
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ
⚠️ #عاقبت_عشق_مجازے
❣منم #عشقم را
در #فضاے_مجازے پیدا ڪردم
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
.
روزی سفره ای گسترانیده و کله پاچه ای بیاوردند.
سلطان فرمود:
در این کله پاچه اندرزها نهفته است.
سپس لقمه نانی برداشت
و یک راست " مغز " کله را تناول نمود،
سپس گفت:
اگر می خواهید حکومتی جاودان داشته باشید، سعی کنید جامعه را از " مغز " تهی کنید!
سپس " زبان " کله پاچه را نوش جان و فرمود:
اگر می خواهید بر مردم حکمرانی کنید
" زبان " جامعه را کوتاه و ساکت کنید.
سپس " چشم ها و بناگوش " کله پاچه را همچون قبل برکشید و فرمود:
برای این که ملتی را کنترل کنید،
بر چشم ها و گوش ها مسلط شوید
و اجازه ندهید مردم زیاد ببینند و زیاد بشنوند.
وزير اعظم عرض کرد:
پادشاها! قربانت بروم حکمت ها بسیار حکیمانه بودند، اما جواب شکم ما را چه میدهید؟
ذات ملوكانه، در حالی که دست خود را بر سبيل های چرب خویش می کشیدند، با ابروان خود اشاره ای به " پاچه " انداختند و فرمودند:
شما " پاچه " را بخورید و " پاچه خواری " را در جامعه رواج دهید تا حکومت مان مستدام بماند...!
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
📚گربه فریبکار
در میان دشتی سرسبز و زیبا، کبکی زندگی می کرد. کبک لانه ی خودش را زیر یک بوته در زمین کنده بود . یک روز کبک برای پیدا کردن غذا توی دشت می گشت که یک دفعه یک شکارچی او را به دام انداخت. از آنجایی که کبک بسیار زیبا بود شکارچی او را به شهر برد و به یک مرد ثروتمند فروخت.
مرد ثروتمند کبک را در قفس زیبایی گذاشت و خانواده و دوستان او از تماشای کبک لذت می بردند
از آن طرف لانه کبک در دشت خالی مانده بود. روزی خرگوشی از کنار آن لانه می گذشت، وقتی آن را خالی دید تصمیم گرفت در آنجا زندگی کند. همسایگان که دیدند کبک مدتی طولانی است به خانه برنگشته به خرگوش اجازه دادند که در آنجا بماند.
کبک در خانه مرد ثروتمند روزگار می گذراند. اگر چه اهالی خانه او را خیلی دوست داشتند، غذاهای خوشمزه به او می دادند، و قفس او را به باغ می بردند، ولی کبک همیشه غمگین بود . او آرزو داشت به دشت سرسبز و لانه کوچک خودش برگرده و به این طرف و آن طرف برود و بازی کند.
بالاخره یک روز مرد ثروتمند در قفس را برای گذاشتن آب و غذا باز کرد و در همان لحظه کبک از فرصت استفاده کرد و از قفس بیرون پرید. قفس در کنار پنجره ای باز قرار داشت ، کبک خودش را از پنجره به باغ رساند و میان درخت ها ناپدید شد.
اهل خانه هر چه که دنبال او گشتند پیدایش نکردند. کبک با هر زحمتی که بود توانست خودش را به دشت زیبایی که در ان زندگی می کرد برساند. خسته و گرسنه رفت سراغ لانه خودش تا خستگی مدتها نبودن را از تنش بیرون کند.... ولی وقتی به آنجا رسید با تعجب دید که خرگوشی به همراه خانواده اش لانه ی او را گرفته اند.
کبک با ناراحتی به خرگوش گفت: اینجا لونه ی منه، تو اینجا چکار می کنی؟
خرگوش گفت : من مدتهاست که در این سوراخ زندگی می کنم و کسی هم چیزی نگفته این لانه مال منه و از اون بیرون نمی رم.
بحث و دعوا بین کبک و خرگوش بالا گرفت و حیوانات هم دور آن ها جمع شده بودند و تماشا می کردند.
در این بین کلاغی که در جمع حیوانات بود و در آن نزدیکی ها زندگی می کرد جلو آمد و گفت : کنار رودخونه یک گربه زندگی می کنه، اون همیشه دنبال حل مشکلات حیووناست و به اونا کمک می کنه. بهتره شما هم پیش اون برید و مشکلتون رو باهاش درمیان بزارید شاید بتونه حلش کنه.
کبک و خرگوش پیش گربه رفتند. با احترام سلام علیک کردند و موضوع دعوایشان را به گربه گفتند و از او خواستند که یک رای عادلانه بدهد که لانه به کی می رسد؟
گربه شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: این قدر سر مال دنیا با هم دعوا نکنید این چیزها ارزش اینو نداره که به خاطرش با هم جر و بحث کنید و دعواتون بشه. مال دنیا مثل ابر بهاریه ، هیچ دوامی نداره. تازه من پیر شدم و گوشهام درست نمی شنوه نزدیکتر بیاید و دوباره مشکلتون رو تکرار کنید تا من بتونم درست تر نظر بدم.
کبک و خرگوش که خیلی تحت تاثیر حرفهای گربه قرار گرفته بودند به او اعتماد کردند و بدون ترس بهش نزدیک شدند.
اما.... غافل از اینکه گربه گرسنه و حیله گر برای خوردن آن ها نقشه کشیده، تا نزدیکش شدند با چنگالهای تیزش به روی کبک و خرگوش پرید و یه لقمه چپ شان کرد.
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
✍#تلنگر
هیچ وقت حسرت زندگی آدمایی رو که از درونشون خبر نداری نخور!!!!
حسادت نوعی اعتراف به حقیر بودن خویش است.. هر قلبی دردی دارد٬ فقط نحوه ابراز آن فرق دارد... بعضی ها آن رادرچشمانشان پنهان میکنند ٬ بعضی ها در لبخندشان!!!!!!
خنده رامعنی به سر مستی مکن
آنکه میخندد غمش بی انتهاست..
نه سفیدی بیانگر زیبایی ست....... ونه سیاهی نشانه زشتی........ کفن سفید ٬ اما ترساننده است: وکعبه سیاه ٫ اما محبوب ودوست داشتنی است.....
انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش.....
قبل از اینکه سرت را بالا ببری ونداشته هایت را به پیش خدا گلایه کنی..... نظری به پایین بیندازو داشته هایت راشاکر باش.....
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
💎درويشی را ضرورتی پيش آمد، گليمى را از خانه يکى از پاک مردان دزديد. قاضى فرمود تا دستش به در کنند.
صاحب گليم شفاعت کرد که من او را حلـال کردم.
قاضى گفت : به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم.
صاحب گليم گفت : اموال من وقف فقيران است، هر فقيرى که از مال وقف به خودش بردارد، از مال خودش برداشته، پس قطع دست او لـازم نيست.
قاضى از جارى نمودن حد دزدى منصرف شد، ولى دزد را مورد سرزنش قرار داد و به او گفت: آيا جهان بر تو تنگ آمده بود که فقط از خانه چنين پاک مردى دزدى کنى؟
دزد گفت :
اى حاکم ! مگر نشنيده اى که گويند: خانه دوستان بروب ، ولى حلقه در دشمنان مکوب.
چون به سختى در بمانى تن به عجز اندر مده
دشمنان را پوست بر کن، دوستان را پوستين
#سعدی
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk