بعضی وقتا می دونی نمیشه، ولی دوس داری بشه. مثلا من الان دوس دارم سرم رو بگیرم رو به آسمون و از ته دل آرزو کنم فردا صبح که بیدار شدم تابستون هفتاد و پنج باشه. من باشم و جعبه ی شانسی، فرفره و آلاسکا... جلوی خونه ی مامان بزرگ بشینم تا سر و کله ی بچه ها پیدا شه. دلم هیجان باز کردن شانسی رو می خواد. چشمای برق زده ای که منتظره ببینه انگشتر آبپاش بهش می رسه یا موتور پلاستیکی... دلم صدای خنده ی دسته جمعی بچههایی رو می خواد که فرفره به دست تو کوچه می دوییدن... دلم مهربونی و اعتمادی رو می خواد که بدون پول با جمله ی فردا پولش رو میارم همه ی آلاسکا ها و فرفره هام تا ظهر تموم می شد. دلم نفس کشیدن مامان بزرگ و بابا بزرگ رو می خواد. که وقتی برگشتم خونه شربت سکنجبین به دست بهم بگن سیاه شدی از بس تو آفتاب موندی. دلم می خواد بشینم پای برنامه کودک ترسناک ، سمندون ببینم و بخندم. بعد برم تو حیاط ، یه توپ بردارم و بزنمبه در و دیوار... بعد پاهام رو بندازم تو حوض.. پشه بند رو وصل کنم و برم بخوابم تا فردا شه... تا دوباره از زندگی لذت ببرم.
می بینی من چیز زیادی از زندگی نمی خوام. فقط می خوام حالم خوب باشه ... همین
حالا که حرفام رو شنیدی، حالا که دیدی چقدر نیاز دارم به حال خوب، میشه از آسمون بهم پیام بدی سفارش شما ثبت شد؟!
پس منتظرم ... قرار ما فردا ... تابستون هفتاد و پنج ... خونه ی مامان بزرگ ...
👤حسین حائریان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚قصه کوتاه
روزی حضرت داود علیه السلام از منزل خود بیرون رفت و زبور می خواند و چنان بود که هرگاه آن حضرت زبور می خواند از حسن صوت او جمیع وحوش و طیور و جبال و صخور حاضر می شدند و گوش می کردند و هم چنان می رفت تا به دامنه کوهی رسید که به بالای آن کوه پیغمبری بود حزقیل نام و در آن جا به عبادت مشغول بود.
چون آن پیغمبر صدای مرغان و وحوش و حرکت کوه ها و سنگ ها دید و شنید، دانست که داود است که زبور می خواند.
حضرت داود به او گفت: ای حزقیل! اجازه می دهی که بیایم پیش تو؟ عابد گفت: نه، حضرت داود به گریه افتاد، از جانب حضرت باری به او وحی رسید: داود را اجازه ده، پس حزقیل دست داود را گرفت و پیش خود کشید.
حضرت داود از او پرسید: هرگز قصد خطیئه و گناهی کرده ای؟ گفت: نه، گفت: هرگز عجب کرده ای؟ گفت: نه، گفت: هرگز تو را میل به دنیا و لذات دنیا به هم می رسد؟
گفت: به هم می رسد، گفت: چه می کنی که این را از خود سلب می کنی و این خواهش را از خود سرد می نمایی؟ گفت: هرگاه مرا این خواهش می شود، داخل این غار می شوم که می بینی و به آنچه در آنجاست نظر می کنم، این میل از من برطرف می شود.
حضرت داود به رفاقت او داخل آن غار شد، دید که یک تختی در آنجا گذاشته است و در روی آن تخت، کلّه آدمی و پاره ای استخوان های نرم شده گذاشته و در پهلوی او لوحی دید از فولاد و در آنجا نقش است که من فلان پادشاهم که هزار سال پادشاهی کردم و هزار شهر بنا کردم و از چندین باکره ازاله بکارت کردم و آخر عمر من این است که می بینی که خاک فراش من است و سنگ بالش من و کرمها و مارها همسایه منند، پس هر که زیارت من می کند، باید فریفته دنیا نشود، گول او نخورد!![1]
پی نوشت
[1] الأمالى، صدوق: 99، المجلس الحادى و العشرون، حديث 8؛ كمال الدين: 2/ 524، باب 46، حديث 6؛ بحار الأنوار: 14/ 25، باب 2، حديث3
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#آیا_می_دانستید💡
اصطلاح "گاو بندی" به این معناست که دو یا چند نفر در منافع نامشروعی با هم شریک شوند حال بینم این اصطلاح از کجا آمده است.
عبارت "گاو بندی" در لغت به معنی استفاده از گاو نر برای شخم زدن و زراعت است به این ترتیب که یک جفت گاو نر را به خیش می بستند و با کمک آنها زمین کشاورزی را برای کشت آماده می کردند.
در زمان گذشته تمام زمین های کشاورزی یک منطقه، زیر نظر یک مالک بزرگ قرار داشت و این مالک یا ارباب، مباشرانی داشت که وظیفه شان اجاره دادن زمین ها به کشاورزان بود. این کشاورزان دو دسته بودند، دسته ای اول کشاورزان محلی، که در همان ناحیه ساکن بودند و دیگری خوش نشین ها که از مناطق دیگر می آمدند و برای یک سال زمین را اجاره می کردند و بعد از حصول سود به روستا و ناحیه خود بر می گشتند.
بعضی وقتها مباشران برای بدست آوردن سود بیشتر ترجیح می دادند با خوش نشین ها وارد معامله شوند چون آنها از وضعیت و مساحت زمین مطلع نبودند و همچنین بعد از پایان قرارداد نیز به ناحیه خود می رفتند پس مباشران با آنها شریک می شدند و کشاورزان محلی را نادیده می گرفتند ، برای همین کشاورزان محلی که شاهد این وضعیت بودند می گفتند فلان مباشر با فلان خوش نشین تبانی یا گاو بندی کرده است، یعنی زمین کشاورزی را برای کشت آماده کرده است. این اصطلاح به تدریج گسترش یافت و حتی از دایره کشاورزی هم خارج شد و وارد کارها و صنعت های دیگر شد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌹#داستان_آموزنده
روزی مردی بغدادی از بهلول پرسید: جناب بهلول من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد: آهن و پنبه.
آن مرد با سرمایه خود مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود و پس از چند ماه فروخت و سود فراوانی برد و ثروتمند شد.
مدتی بعد آن مرد باز هم به بهلول برخورد؛ این بار به او گفت: «بهلولِ دیوانه» من چه بخرم تا منافع ببرم؟
بهلول این بار گفت پیاز و هندوانه بخر.
آن مرد این بار با تمام سرمایه خود پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود؛ پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانههای او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوانی کرد.
فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت بار اول که با تو مشورت نمودم، گفتی آهن بخر و پنبه ، که سود زیادی بردم؛ ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود که کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت!
بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول مرا صدا زدی آقای شیخ بهلول! و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم؛ ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم.
مرد از رفتار و بیادبی که در زمان پولدار بودن داشت خجل شد و رفت.
از خدا جوییم توفیق ادب
بی ادب محروم ماند از لطف رب !
بی ادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش بر همه آفاق زد ...!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
سخنرانی ونه گات در مراسم فارغ التحصیلی دانشگاه MI
اگر میخواستم برای آینده ی شما فقط یك نصیحت بكنم، مالیدن كرم ضدّ آفتاب را توصیه میكردم!
آثار مفید و دراز مدّتِ كرم ضدّ آفتاب، توسط دانشمندان ثابت شده است در حالی كه سایر نصایح من، هیچ پایه و اساس قابل اعتمادی، جز تجربه های پر پیچ و خمِ شخص بنده ندارند.
اینك این نصایح را خدمتتان عرض می كنم:
قدرِ نیرو و زیبایی جوانی تان را بدانید.
ولی اگر هم ندانستید، مهم نیست!
روزی قدرِ نیرو و زیباییِ جوانی تان را خواهید دانست، كه طراوت آن رو به اُفول گذارد.
اما باور كنید تا بیست سال دیگر، به عكسهای جوانیِ خودتان، نگاه خواهید كرد و به یاد می آورید چه امكاناتی در اختیارتان بوده و چقدر فوق العاده بوده اید.
آن طور كه تصوّر می كردید، چاق نبودید.
همه چیز در بهترین شرایطش بوده تا شما، احساس خوب داشته باشید.
نگران آینده نباشید.
اگر هم دلتان میخواهد نگران باشید، فقط این را بدانید كه نگرانی، همان اندازه مؤثّر است، كه جویدن آدامس بادكنكی در حلّ یك مسئله ی جبر!
مشكلات اساسی زندگی شما، بی تردید چیزهایی خواهند بود كه هرگز به مخیله ی نگرانتان هم خطور نكرده اند.
با دلِ دیگران بی رحم نباشید.
عمرتان را با حسادت تلف نكنید.
گاهی شما جلو هستید و گاهی عقب.
مسابقه، طولانی است و سر انجام،
خودتان هستید كه با خودتان مسابقه می دهید.
ناسزاها را فراموش كنید.
اگر موفّق به انجام این كار شدید،
راهش را به من هم نشان بدهید!
نامه های عاشقانه ی قدیمی را حفظ كنید.
صورت حسابهای بانكی و قبض ها و ... را دور بیاندازید.
اگر نمی دانید می خواهید با زندگی تان چه بكنید، احساس گناه نكنید.
جالبترین افرادی را كه در زندگی ام شناخته ام، در 22 سالگی نمی دانستند می خواهند با زندگی شان چه كنند.
برخی از جالب ترین چهل ساله هایی هم كه می شناسم، هنوز نمیدانند!
تا می توانید كلسیم بخورید.
با زانوهایتان مهربان باشید.
وقتی قدرت زانوهای خود را از دست دادید، كمبودشان را به شدّت حس خواهید كرد.
ممكن است ازدواج كنید، ممكن است نكنید.
ممكن است صاحب فرزند شوید، ممكن است نشوید.
ممكن است در چهل سالگی طلاق بگیرید.
احتمال هم دارد كه در هشتاد و پنجمین سالگرد ازدواجتان، رقصكی هم بكنید.
هرچه می كنید، نه زیاد به خودتان بگیرید، نه زیاد خودتان را سرزنش كنید.
انتخاب های شما بر پایه ی 50 درصد بوده، همانطور كه مال همه بوده.
دستورالعمل هایی كه به دستتان می رسد را تا ته بخوانید.
حتّی اگر از آنها پیروی نمی كنید.
از خواندن مجلّات زیبایی پرهیز كنید.
تنها خاصیت آنها این است كه به شما بقبولانند كه زشتید!
با خواهران و برادران خود مهربان باشید.
آنها بهترین رابط شما با گذشته هستند، و به گمان قوی، تنها كسانی هستند كه بیش از هر كس دیگر، در آینده، به شما خواهند رسید.
به یاد داشته باشید كه دوستان می آیند و می روند، ولی آن تك و توك دوستان جان جانی، كه با شما می مانند را حفظ كنید.
سفر كنید.
برخی حقایقِ لاینفك را بپذیرید:
قیمت ها صعود می كنند،
سیاستمداران كلك میزنند،
شما هم پیر می شوید.
و آنگاه كه شدید، در تخیّلتان به یاد می آورید كه وقتی جوان بودید،
قیمتها مناسب بودند،
سیاستمداران شریف بودند،
و بچّه ها به بزرگترهایشان احترام می گذاشتند.
به بزرگترها احترام بگذارید.
توقع نداشته باشید كه كس دیگری، نان آور شما باشد.
ممكن است حساب پس اندازی داشته باشید.
شاید هم همسر متموّلی نصیب تان
شده باشد.
ولی هیچگاه نمی توانید پیش بینی كنید كه كدام خالی میشود یا به شما جاخالی می دهد.
خیلی با موهایتان ور نروید.
وگرنه وقتی چهل سالتان بشود،
شبیه موهای هشتاد ساله ها میشود.
نخ دندان به کار ببرید.
در شناخت پدر و مادرتان بکوشید.
هیچ کس نمی داند که آنان را،
کِی برای همیشه از دست خواهید داد.
امّا اگر به این مسائل بی توجّه هستید، لااقل حرفم را در مورد كرم ضدّ آفتاب بپذیرید!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#ایا_می_دانستید 💡
هرگاه شخصی خوبی ها و خدمات خود را در مقابل بدیهای دیگری یادآور شود و آنرا در معرض دید طرف مقابل قرار دهد و مایه ی شرمندگی و خجالت او شود، در اصطلاح می گویند فلانی دارد کارهایش را" به رخ می کشد".
ابتدا اینطور به نظر می آید که منظور از رخ، چهره و صورت طرف مقابل است، ولی در واقع، منظور مهره ی " رخ " بازی شطرنج است. در بازی شطرنج، رخ یکی از مهمترین مهره ها به حساب می آید و تا زمانیکه بازیکن مهره ی رخش را از دست نداده باشد، این امکان را دارد که نتیجه بازی را به نفع خود تغییر دهد.
از این رو بازیکنان حرفه ای این بازی در گذشته سعی می کردند، مهره هایشان را به گونه ای بچینند که این امکان برایشان فراهم آید که هرچه زودتر رخ حریف را از صفحه ی شطرنج خارج کنند، به این کار در اصطلاح" رخ بکشد" می گفتند که این عبارت در اثر ورود به زبان عامیانه و تکرر استفاده، اندکی از شکل اولیه خود خارج شده است.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚حکایت کوتاه
در زمان فتحعلی شاه قاجار از طرف يكی از دولتهای خارجی بستهای به عنوان هديه به دربار رسيد و شاه قصد گشودن آن را كرد. "اسماعيل خان" كه جزء ملتزمين بود و از فرماندهان فتعلی شاه، از شاه استدعا كرد اين كار در محوطه كاخ به وسيله خدمتگزاران انجام شود؛ چرا که احتمال سوء قصد را نمیتوان از نظر دور داشت. اتفاقا هنگام باز كردن بسته منفجر شد و خساراتی هم به بار آورد.
فتحعلی شاه با اطلاع از اين امر، دستور داد برای اين دورانديشی، هم وزن سرداراسماعيلخان سكههای طلا به او مرحمت شود؛ چنين كردند و اسماعيل خان معروف به "زر ريز خان" شد! اسماعیل خان هم که ارادت ویژه ای به امام رضا داشت، طلاها را صرف ساختن جایگاه آن سنگاب کرد! تا گنبد و پایههای سقاخانه با روکشی از طلا مزین شود از آن زمان این سقاخانه را به "سقاخانه اسماعیل طلا" میشناسند!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#آیا_می_دانستند 💡
یزگرد اول پادشاه ساسانی، فرزندان پسرش پس از تولد بعد از مدت کوتاهی می مردند، تا اینکه بهرام متولد شد، شاه برای آنکه این پسر را هم از دست ندهد او را به نزد "نعمان" پادشاه عرب "حیره" می فرستد تا کودک در آب وهوای خوش و پاکیزه آن ناحیه پرورش یابد .
نعمان چون دوستی نزدیکی با حکومت ساسانی داشت، قبول می کند تا سرپرستی بهرام را برعهده گیرد، به این منظور نعمان دستور ساخت قصری ویژه را می دهد تا در خور شاهزاده ی پارسی باشد از این رو معمار معروف رومی" سنمار" را به خدمت می گیرد.
سنمار بنا به روایتی پنج سال در ساخت این کاخ عظیم همت گماشت ، نام این کاخ را "خورنق" نهادند و در زیبایی و بلندی این کاخ نظیر نداشته و حتی در ساعت مختلف شبانهروز دیوارهای آن به رنگی های مختلف در می آمد.
بعد از پایان ساخت بنا، نعمان چنان از دیدن آن همه زیبایی شگفت زده شد که دستور داد، مال و سرمایه ی بی اندازه به سنمار ببخشند. سنمار ساده دل با دیدن سخاوت نعمان می گوید:" یا امیر، اگر می دانستم شما تا این حد سخاوتمند هستید، کاخی زیباتر و بزرگتر بنا می کردم ."
نعمان پس از شنیدن این سخن به فکر فرو می رود و با خود می اندیشد، شاید شاهی دیگر پول و ثروت بیشتری به سنمار دهد و او قصری زیباتر از خورنق بسازد و قصر او دیگر در دنیا به زیبایی یگانه نباشد، پس نعمان دستور می دهد معمار زبردست بیچاره را از بالای ساختمانش به زمین پرتاب کنند تا دیگر نتواند قصری به آن زیبای بنا کند.
اصطلاح "جزای سنمار " که در میان اعراب به صورت مثل درآمده ، به این معناست که شخص پس از انجام کاری درخور پاداش و توجه به جای آنکه از او تقدیر شود ،تنبیه گردد و خدمت او را با جنایت و خیانت پاسخ دهند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚 داستان کوتاه
#ابراز_عشق
یک روز معلم از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید: «آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟»
برخی از دانش آموزان گفتند، با «بخشیدن» عشقشان را معنا می کنند؛ برخی«دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را، راه بیان عشق عنوان کردند و شماری دیگر هم گفتند«با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی» را، راه بیان عشق می دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوۀ دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستانی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند، درجا میخکوب شدند!
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهرش، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر گرسنه، جرأت کوچکترین حرکتی را نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.
همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند لحظه بعد، صدای ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید…ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان که به اینجا رسید، دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مَرد.
در آن لحظه، پسرک از همکلاسی های خود پرسید: آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند، حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
پسر جواب داد: نه! آخرین حرف مرد این بود که: «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
در حالی که قطره های بلورین اشک، صورت پسرک را خیس کرده بود او ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.
و پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریا ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود…
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#ایا_می_دانستید 💡
مشک ماده معطری است که در کسیه ی کوچک و در زیر شکم آهوی نر قرار دارد. مشک تازه روغنی، قهوهای و بسیار معطر است و در گذشته در صنعت عطرسازی مورد استفاده قرار می گرفت. این ماده به دو صورت فروخته می شد، یکی اینکه مشک را با همون کسیه ی که در شکم آهو بود می فروختند یا اینکه از کیسه در آورده و جداگانه به فروش می رسانند. معمولا مشکی که در درون کیسه قرار داشت، مرغوب تر و گران تر بود و آنکه از کیسه خارج شده بود، ارزان تر بود، زیرا این امکان وجود داشت که خالص نبوده و مواد دیگری به آن افزوده شده باشد.
مثل "مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید. " بخشی از شعری از کتاب گلستان سعدی است و منظور آن است که فضایل و دانش یک شخص باید معرف او باشند نه اینکه خود شخص یا دیگران وجود آن فضایل را با زبان بیان کنند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
براى اينكه خانه اى، خانه باشد بايد كسى مدام در آن راه برود.
بايد يكى باشد كه ظرفهاى كثيف را بگذارد توى سينك.
تميزها را بچيند سر جايش. تختها را مرتب كند.
زنگ بزند سوپر رب گوجه فرنگى و ماكارونى سفارش بدهد.
ميوه ها را بشورد. قبضها را پرداخت كند.
به گلدانها آب بدهد. ملافه ها را عوض كند.
لباسها را مرتب كند.
به ناهار فردا و شام شب فكر كند.
جارو بزند و گردگيرى كند. براى اينكه خانه، خانه باشد
يك عالمه قدمهاى خاموش از تراس تا آشپزخانه،
از آشپزخانه تا اتاق خواب، از اتاق خواب تا حمام،
از حمام تا دم در بارها و بارها بايد تكرار شود.
تازه آن موقع میشود نشست و خيره شد
به خانه اى كه آرام و در صلح به نظر مى رسد.
انگار نه انگار كه براى رسيدن به اين ثبات و سكون
كسى ساعتها راه رفته و به هيچ جا نرسيده.
آرامش و ثبات جايزه ى كسى ست كه
راه میرود.
بعضیها اما فكر میكنند خانه خود به خود اداره میشود.
فكر میكنند داشتن غذايى آماده روى ميز و يخچال و فريزرى پر ،طبيعى و عادى است.
تا وقتى كه خود خانه اى داشته باشند و بفهمند كه معجزه اى اتفاق نمى افتد مگر با راه رفتن.
آرام... ممتد و بى پايان از اين طرف به آن طرف
و براى ساعتهاى متمادى اين همه راه رفتن
فقط براى اينكه خانه همين سكون را حفظ كند.
اين همه راه رفتن، فقط براى حفظ يك سكون.
یک نفر باید عاشقانه در خانه راه برود
و الا راه رفتن از هر کسی بر میاید.
قدر دان این قدمها باش❤️
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚قصه کوتاه
مرد ثروتمندی پسری عیاش داشت. هرچه پدر نصیحت می کرد که با این دوستان ناباب معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی کرد تا اینکه لحظه مرگ پدرفرا می رسد.
پسرش را خواسته و میگوید فرزند با تو وصیتی دارم، من ازدنیا می روم ولی درمطبخ (آشپزخانه) را قفل کردم و کلید آن را به تو می دهم، آنجا یک طناب از سقف آویزان است و هر وقت از زندگی ناامید شدی و راه به جایی نبردی برو و خودت را دار بزن.
پدراز دنیا می رود و پسر در معاشرت با دوستان ناباب و زنان آنقدرافراط می کند که بعد از مدتی تمام ماترک و ثروت بجا مانده به پایان میرسد.
کم کم دوستانش که وضع را چنین می بینند از دوراو پراکنده می شوند. پسر در بهت و حیرت فرومی رود و به یاد نصیحت های پدرمی افتد و پشیمان می شود اما سودی نداشت.
روزی در حالی که برای ناهار گرده نانی داشت کناری می نشیند تا سد جوع (رفع گرسنگی) کند، در همان لحظه کلاغی از آسمان به زیر آمده و نان را برداشته و میرود.
پسرناراحت و افسرده با شکم گرسنه به راه میافتد و در گذری دوستانش را میبیند که مشغول خنده و شوخی هستند. نزد آنها رفته سلام میکند و آنها به سردی جواب او را میدهند.
سرصحبت را باز می کند ومی گوید گرده نانی داشتم کلاغی آن را برداشت وحال آمدم که روزخود را با شما بگذرانم. رفقایش قاه قاه خندیدند و مسخره اش کردند.
پسر ناراحت و دلشکسته راهی منزل می شود و در راه به یاد حرف های پدرمی افتد کلید مطبخ را برداشته قفل آن را باز میکند و به درون میرود. چشمش به طناب داری میافتد که از سقف آویزان است.
چهارپایه ای آورده طناب را روی گردنش می اندازد و با لگدی چهارپایه را به کناری پرت میکند که در همان لحظه طناب از سقف کنده شده او با گچ و خاک به همراه کیسه ای کف زمین می افتد.
با تعجب کیسه را باز کرده درون آن پراز جواهر و سکه طلا میبنید. به روح پدر رحمت فرستاده و از فردای آن روز با لباسهای گرانقیمت در محل حاضر میشود و دوستانش همدیگر را خبر کرده و یکی یکی از راه میرسند و گردش را گرفته و شروع به چاپلوسی میکنند.
او هم وعده گرفته و آنها را برای صرف غذا به منزل دعوت کرده و از طرفی ده نفر گردن کلفت با چماق در گوشه ای پنهان میکند و وقتی همه آنها جمع میشوند به آنها میگوید:
دوستان بزغاله ای برای شما خریده بودم که ناگهان کلاغی از آسمان بزیر آمد و بزغاله را برداشت و فرار کرد. دوستان ضمن تائید حرف او دلداریش دادند که مهم نیست از این پیش آمدها میشود و امروز ناهار بازار را میخوریم که در این لحظه پسر فریاد میزند:
فلان فلان شده ها در روزگار فقر و محنت بشما گفتم نان مرا کلاغ برد به من خندیدید، حال چطور باور میکنید که کلاغ بزغاله ای را برده است؟
و چماق دارها را خبر می کند و آنها هجوم آورده کتک مفصلی به رفقایش می زنند و از آن روز به بعد طریق درست زندگی را پیش میگیرد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk