❤️✨#داســتــان_آمــوزنــده✨❤️
💙خــودت را بــه خــدا بــســپــار....😇
💝✨ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﯼ ﺑﺎ ﮐﺸﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻨﺪ .ﮐﺸﺘﯽ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﺩﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻃﻮﻓﺎﻧﯽ ﺁﻣﺪ.
ﻭ ﻣﻮﺝ ﻫﺎﯼ ﻫﻮﻟﻨﺎﮐﯽ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﮐﺸﺘﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺏ ﻣﯿﺸﺪ
ﺗﺮﺱ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻧﺎﺧﺪﺍ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﺧﻄﺮﻧﺪ
ﻭ ﻧﺠﺎﺕ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﯼ ﺩﺍﺭد.ﺯﻥ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺷﻮﻫﺮ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﯽ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺷﻮﻫﺮ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ، ﭘﺲ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻋﺼﺎﺑﺶ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﺪ.
ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﯼ ﻭ ﺑﯿﺨﯿﺎﻟﯽ ﻣﺘﻬﻢ ﮐﺮﺩ
ﺷﻮﻫﺮ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺩﺭﻫﻢ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﺯﻧﺶ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ
ﺧﻨﺠﺮﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺳﯿﻨﻪ ﺯﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﺟﺪﯾﺖ ﮔﻔﺖ:
ﺁﯾﺎ ﺍﺯ ﺧﻨﺠﺮ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ
ﺷﻮﻫﺮ ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ؟
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﺧﻨﺠﺮ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ💞.
ﺷﻮﻫﺮ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻟﺖ ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﻮ ﻫﺴﺖ.
ﺍﯾﻦ ﺍﻣﻮﺍﺝ ﻫﻮﻟﻨﺎﮎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﻭ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭمــ💛 !!
🌼🍃ﺁﺭﯼ ! ﺯﻣﺎﻧﯿﮑﻪ ﺍﻣﻮﺍﺝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﻣﻠﻮﻝ ﮐﺮﺩ؛
و ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ
هرگــاه ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻋﻠﯿﻪ ﺧﻮﺩ ﺩﯾﺪﯼ
ﻧﺘﺮﺱ !✨👌
💛✨ﺯﯾﺮﺍ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ
ﻭ ﺍﻭﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻫﻤﻪ ﻃﻮﻓﺎﻧﻬﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺗﻮﺍﻧﺎ ﻭ ﭼﯿﺮﻩ ﺍﺳﺖ و در خــوشــے و نــاخــوشــے زنــدگــے حــڪــمــتــے اســت ، چــون از جــانــب خــداونــد مــتــعــال اســت و مــا بــایــد صــبــور بــاشــیــم
بهترین 📚داستان های جالب وجذاب 📚رااینجا دنبال کنید
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸☘🍓🌸☘🍓💕💞🌸☘🍓💞💞
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستان_آموزنده
دختری که سن او 14 سال بود و او پیاده از مدرسه برمی گشت ، ماشینی کنارش توقف نموده و شخصی از آن پیاده شد و آن دختر را دزدیده و در صندوق عقب ماشین گذاشت و رفت .
آن شخص دختر را به گاراژ خود برد ، سپس سعی کرد که در صندوق را باز کند ولی نتوانست !
بارها تلاش کرد ولی موفق نشد در آن را بگشاید ، نزدیک به مغرب شد و هنوز دختر در آن صندوق بود ، مرد کم کم نگران شد .
از ترس اینکه مبادا دختر در آنجا خفه شود بر خود می لرزید ، او قصد کشتن آن دختر را نداشت ، فقط می خواست به وسیله آن پولی اخاذی کند ، اما در صندوق باز نمی شد ..
بالاخره تصمیم گرفت که به نزد پلیس برود و خود را تسلیم کند قبل از اینکه دختر بمیرد ...
به اداره پلیس رفت و ماجرا را تشریح کرد ، پلیسها تلاش کردند که صندوق را باز کنند ولی آنها نیز موفق نشدند ، یکی از آنها به شیخی ماجرا را گفت، شیخ آمد و بر آن قرآن خواند و در صندوق باز شد ، دختر بیرون آمد !!.
شیخ به دختر گفت آنجا چه می کردی و چه گفتی که در باز نمی شد ؟
دختر گفت : آیة الکرسی و معوذات می خواندم ، و یک لحظه از گفتن آن باز نماندم و مرتب می خواندم ، مادرم به من گفته بود که آیة الکرسی تو را از بلاها محفوظ می کند وقتی در مشکلی افتادم آن را بخوانم
....
سبحان الله ...
هرکس با خدا باشد خدا با اوست ..
هرکس خدا را دوست بدارد خدا او را دوست خواهد داشت ..
آیا می دانی ؛
هر کس آیة الکرسی را بعد از هر نماز بخواند بین او و بهشت فقط مرگ قرار دارد؟
🌟 عمل خیری را که می دانی به مردم برسان تا به تو نیز خیر برسد ..
#داستان و💟مطالب پند آموز
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
#داستان_آموزنده
هنگامی که مسجد مرو آتش گرفت، مسلمانان به مسیحی های شهر بدبین شدند و گمان بردند کار آنهاست. لذا منازل و خانه های آنان را آتش زدند و برخی در آتش سوختند.
وقتی سلطان از این عمل بد مسلمانان آگاه شد، دستور داد که هر کس در این کار بد دست داشت بگیرند و مجازاتش کنند.
حاکم مرو، عده ای را گرفت و چون آنها به نوع جرم و گناه خود اعتراف نمی کردند، تا قاتل و آتش زننده و ... مشخص شوند، لذا در کاغذهای قرعه، مجازات هایی چون، قتل، شلاق، بریدن دست را نوشت و هر مجرمی یک برگه بر می داشت و هر چه به نامش نوشته شده بود در حق او در ملاعام در مقابل دیدگان مسیحیان اجرا می شد.
مسیحی های زیادی در میدان شهر شاهد این ماجرا بودند.
بر نام جوانی قرعه به قتل اش در آمد. جوان زار گریست و در بیان علت گفت: مادر مریضی دارم اگر بمیرم او می میرد. جوان دیگری که زیاد قدرت بدنی نداشت، نزدیک او آمده و گفت: به نام من شلاق در آمده است. من هم بدنم تاب شلاق ندارد و مادر پیری هم ندارم و کسی منتظرم نیست، قرعه های مان را عوض می کنیم.
قرعه ها را عوض کردند، مسیحیان که شاهد این صحنه بودند از چنین ایثار آن جوان متحیر شدند و به اسلام گرویدند. مسیحیان از حق انتقام خود گذشتند. داستان به گوش شاه رسید و گفت: یاد بگیرید که اسلام را با عمل تبلیغ می کنند نه با آتش زدن و کشتن.
ٱدْعُ إِلَىٰ سَبِيلِ رَبِّكَ بِٱلْحِكْمَةِ وَٱلْمَوْعِظَةِ ٱلْحَسَنَةِ (125 سوره نحل)
با حکمت و اندرز نیکو ، به راه پروردگارت دعوت نما! و با آنها به روشی که نیکوتر است ، استدلال و مناظره کن.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
#داستان_آموزنده
#زندگی_باارزش_داشته_باش
روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک
را به نزدیکترین صخره رساند و خود هم از آن بالاتر رفتبعد از مدتی که هر دو آرام تر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚#داستان_آموزنده
در حیاط خانه پدربزرگم، ناراحت و غمگین نشسته بودم؛ پدربزرگم که انسان فهیم و بزرگی است علت ناراحتی را از من جویا شد...
ابتدا گفتم چیزی نیست اما بعد با خودم گفتم شاید بتواند راهکار خوبی به من نشان دهد به همین دلیل به او گفتم:
از تمرکز نداشتن و حواس پرتی خسته شدم؛ در نماز، از اول آن، فکرم به همه جا پرواز میکند و وقتی حواسم جمع میشود که متوجه میشوم نمازم تمام شده است! یا در امتحانات مدرسه هم همینطور و خلاصه هر جا که هستم انگار آنجا نیستم...! از این آشفتگی خسته شدم!
پدر بزرگم گفت:
ذهن انسان مانند ظرف غذا است و هر آنچه میبیند و میشنود مانند مواد اولیه غذا وارد آن میشود و همانها را تجزیه و تحلیل میکند؛
نمیشود که داخل دیگ نخود لوبیا بریزیم و انتظار قورمه گوشت داشته باشیم! باید ابتدا ظرف ذهن را خالی و پاک کنیم سپس در آن هر چه میخواهیم بریزیم تا به ما چیزی را که میخواهیم بدهد!
اگر قدرت خالی کردن آن را نداریم نگذاریم چیزی وارد آن شود!
ذهنی که از همه چیز پر شده است معلوم است که گاهی سرریز میشود و خروجی آن افکاری شلوغ و درهم است!
🌹در حال زندگی کن و همه چیزخوار نباش تا ذهنی زلال و آماده داشته باشی🌹
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚#داستان_آموزنده
در حیاط خانه پدربزرگم، ناراحت و غمگین نشسته بودم؛ پدربزرگم که انسان فهیم و بزرگی است علت ناراحتی را از من جویا شد...
ابتدا گفتم چیزی نیست اما بعد با خودم گفتم شاید بتواند راهکار خوبی به من نشان دهد به همین دلیل به او گفتم:
از تمرکز نداشتن و حواس پرتی خسته شدم؛ در نماز، از اول آن، فکرم به همه جا پرواز میکند و وقتی حواسم جمع میشود که متوجه میشوم نمازم تمام شده است! یا در امتحانات مدرسه هم همینطور و خلاصه هر جا که هستم انگار آنجا نیستم...! از این آشفتگی خسته شدم!
پدر بزرگم گفت:
ذهن انسان مانند ظرف غذا است و هر آنچه میبیند و میشنود مانند مواد اولیه غذا وارد آن میشود و همانها را تجزیه و تحلیل میکند؛
نمیشود که داخل دیگ نخود لوبیا بریزیم و انتظار قورمه گوشت داشته باشیم! باید ابتدا ظرف ذهن را خالی و پاک کنیم سپس در آن هر چه میخواهیم بریزیم تا به ما چیزی را که میخواهیم بدهد!
اگر قدرت خالی کردن آن را نداریم نگذاریم چیزی وارد آن شود!
ذهنی که از همه چیز پر شده است معلوم است که گاهی سرریز میشود و خروجی آن افکاری شلوغ و درهم است!
در حال زندگی کن و همه چیزخوار نباش تا ذهنی زلال و آماده داشته باشی
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌾🔥🌾🔥🌾🔥🌾🔥🌾
#داستان_آموزنده📔📔
روزے مرد دانایی داشت از ڪوچه اے میگذشت شنید ڪه استادے به شاگردهایش میگوید: من در سه مورد مخالفم.❌
🔻یک اینڪه مے گوید خدا دیده نمیشود. پس اگر دیده نمے شود وجود هم ندارد.
🔻دوم مے گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم مے سوزاند در حالے ڪه شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیرے در او ندارد.
🔻سوم هم مے گوید : انسان ڪارهایش را از روے اختیار انجام مے دهد در حالے ڪه چنین نیست و از روے اجبار انجام مے دهد.
✍🏻 مرد دانا وقتی شنید فورا ڪلوخے دست گرفت و به طرف او پرتاب ڪرد. اتفاقا ڪلوخ به وسط پیشانے استاد خورد. استاد و شاگردان در پے او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.
✍🏻 خلیفه گفت : ماجرا چیست؟
استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس مے دادم ڪه این مرد با ڪلوخ به سرم زد. و الان درد مے ڪند. مرد دانا پرسید : آیا تو درد را مے بینے؟ گفت : نه مرد دانا گفت : پس دردے وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستے و این ڪلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیرے ندارد. ثالثا : مگر نمے گویے انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستان_آموزنده
زنی زیبا و نازا پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه..
پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را نازا خلق کردم.!
زن میگوید خدا رحیم است و میرود.!
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید نازا و عقیم است.! زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.!
سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند.!
با تعجب از خدا میپرسد :بارالها، چگونه کودکی دارد او که نازا خلق شده بود!!!؟
وحی میرسد: هر بار گفتم عقیم است، او باور نکرد و مرا رحیم خواند، رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
چه خوب بود اگر غم ها را در برابر رحمت الهی باور نمی کردیم...
توکلت علی الله
با دعا سرنوشت تغییر میکند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود....
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
@dastanakk
#داستان_آموزنده
یه روز سوارتاکسی شدم که برم فرودگاه.
درحین حرکت ناگهان یه ماشین درست جلوی ما از پارک اومد بیرون. راننده تاکسی هم محکم زد رو ترمز و دقیقا به فاصله چندسانتیمتری از اون ماشین ایستاد. راننده مقصر، ناگهان سرشو برگردوند طرف راننده تاکسی وشروع به داد و فریاد کرد. اما راننده تاکسی فقط لبخند زد وبرای اون شخص دست تکون دادوبه راهش ادامه داد. توی راه به راننده تاکسی گفتم: شما که مقصر نبودید و امکان داشت ماشینتون هم آسیب شدید ببینه و ما هم راهی بیمارستان بشیم.
چرا بهش هیچی نگفتید؟ اینجا بود که راننده تاکسی درسی به من آموخت که تا آخر عمر فراموش نمیکنم. گفت: "قانون کامیون حمل زباله".
گفتم: یعنی چی؟ وتوضیح داد: این افراد مانند کامیون حمل زباله هستن. اونا از درون لبریز از آشغالهایی مثل؛ ناکامی،خشم، عصبانیت، نفرت و... هستند. وقتی این آشغالها دراعماق وجودشان تلنبار میشه به جایی برای تخلیه احتیاج دارن و گاهی اوقات روی شما خالی میکنند. شما به خودتان نگیرید، فقط لبخندبزنید، دست تکان دهید، برایشان آرزوی خیرکنید. و ادامه داد: حرف آخراینکه آدمهای باهوش اجازه نمیدهند که کامیونهای حمل زباله، روزشان را خراب کنند
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از تبلیغات فال حرم🔺
🔴 #داستان_آموزنده دختر یتیم‼️😢
دختر يتيمى با مادر پير خود زندگى مى كرد، پسر عمويش ازش خواستگارى كرد،بعد از اينكه عروس خانواده ى عمو شد، دختران و زن عمو بهش زور مي گفتند و انواع ظلم را بر او روا مى داشتند، دختر جوان هر بارى كه خانه نزد مادرش مى آمد شكايت مى كرد...
بعد از مدتى خانواده عمويش متوجه شدند، كه دختر غمگين مى رود و خوشحال و سرحال بر مى گردد، به شوهرش گفتند؛ زن تو دوست پنهانى دارد و در خانه ى مادرش با او ملاقات مى كند......
🔻ادامه در کانال زیر سنجاق شده 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df
بخونید و عبرت بگیرید👌🏼👆
🌸🍃🌸🍃
#داستان_آموزنده
#من_او_را_ندیدم
ابوالحسن بوشنجی عارف نامداری بود. در بازار راه می رفت که مردی از پشت سر بر گردن او نواخت. متوجه شد که ابوالحسن است ، بسیار ناراحت شد و دست و پای او افتاد.
ابوالحسن گفت: من همان لحظه که زدی حلالت کردم.
آنچه تو زدی تو نبودی، من ساعتی پیش او را ( خدا) ندیدم و معصیت او کردم و تونیز مرا ندیدی و معصیت بر من کردی. اگر من ساعتی پیش او را (خدا) دیده و معصیت اش نکرده بودم، تو نیز مرا می دیدی و به اشتباه بر گردن من نمی زدی.
این داستان داستان زندگی ماست که غافلیم . حضرت علی (ع) می فرمایند:
توقّوا الذّنوب، فما من بلية و لا نقص رزق الّا بذنب حتى الخدش و الكبوة و المصيبة. ... از گناه بپرهیزید که هر بلایی که سرشما می آید، و هیچ روزی تان کم نمی شود مگر به خاطر گناه تان است حتی خراشی که در پوست بیفتد یا افتادن از بلندی و مصیبت.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستان_آموزنده
#نماز شب🌌 همسرم زندگی مرا نجات داد...
دوماه از ازدواج💞 من و همسرم نگذشته بود که اختلافات ما شروع شد، کم کم فهمیدیم که سلایق ما با هم خیلی تفاوت دارد، زندگی ما روز به روز بدتر و بدتر می شد تا جائیکه دیگر در هیچ جا با هم نبودیم، با هم برای یک جای مشترک تفاهم نداشتیم،👎 من دیگر از زندگی با او دلزده شده بودم، مدتی گذشت و همسرم حامله شد، 💓حاملگی او تأثیری در روابطمان نداشت حتی زمانیکه بچه بدنیا آمد ..👶.
کم کم بچه دوم نیز به دنیا آمد و ما هنوز همان بودیم که بودیم ... دیگر اصلا هر چیزی که او می گفت من چیز دیگری می گفتم با هم همیشه دعواهای بی حساب داشتیم فقط همدیگر را به خاطر بچه ها تحمل می کردیم، از میان همه کارهایش تنها نماز خواندنش بود که به آن ایراد نمی گرفتم ..
به همین شیوه زندگی نامطلوب خود را ادامه دادیم تا پانزده سال از زندگیمان گذشت .
دوستی در محل کارم داشتم که از روابط من و همسرم با خبر بود و دختری را به من پیشنهاد داد واز من خواست با او حرف بزنم، و من نیز مدتی بود با او تلفنی📞 حرف می زدم، منتظر هر چیزی بودم که زنم را طلاق دهم و با او ازدواج کنم ...
دعواهایمان🗣 شدید تر شد روزگار را به کامش تلخ کرده بودم😩 و حتی بچه ها را کتک می زدم ...👊
تا اینکه چند شبی بود که برای نماز شب🌌 بیدار می شد و نماز می خواند ..
یک شب صدای او را شنیدم که بعد از نمازش برای اصلاح من و زندگیمان دعا می کرد و می گریست ...😭
یک لحظه به خود آمدم وخیلی متأثر شدم که من با خودم و زندگی ام و همسرم چه کرده ام، از خودم خجالت😓 کشیدم، متوجه شدم که در طول این چند سال هرگز حتی یک بار جایی را که او بخواهد نرفته ام و هیچ چیزی را مطابق میل او انجام نداده ام. نشستم، چشمانم😢 پر از اشک شد، چقدر با او بد بودم ...😔
سپس از جایم برخاستم و کنارش رفتم پیشانی او را بوسیدم 😚و از او معذرت خواهی کردم ...💐
از آن موقع به بعد زندگی 😍خوب ما شروع شد، هر جا که می گفت می رفتم و او هم همینطور، از هیچ یک ازحرفهای او سر باز نمی زدم و او نیز برای من چنین بود.
او دیگر فرشته🌹 زندگی من شد و بچه هایم بعد از چندها سال لذت آرامش 👌در کنار پدر و مادر را درک کردند و همه اینها را مدیون نماز شب🌌 همسرم هستم.
پس هر مشکلی که پیش میاید با دو رکعت نماز حاجت مشکلات تانرا به الله ج بسپارید😊😊
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.