eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.7هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
19.5هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 داستان کوتاه "زنجیره عشق با مهر و محبت محکم و باثبات می‌مونه... " تظاهر به مهربانی" هرگز به دل کسی نمی‌نشینه!! چرا که، هر آنچه از دل برآید بر دل نشیند..." یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از سرِکار بر می گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. زن برای اسمیت دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودش رو معرفی کرد و گفت: من اومدم کمکتون کنم. زن گفت: صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست. وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: «من چقدر باید بپردازم؟» اسمیت به زن چنین گفت: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهی‌ات رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی؛ نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه.!!» چند مایل جلوتر، زن کافه کوچکی رو دید و داخل شد تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که احتمالا هشت ماهه باردار بود و به خاطر تامین نیازهای زندگی و کمک به همسرش کار می کرد و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.! وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلارش رو بیاره، زن مسن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می‌خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی؛ نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!» همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت: «دوستت دارم اسمیت خدا رو شکر همه چیز داره درست میشه...» سعی کنیم تا جایی که امکان داره به دیگران کمک کنیم بدون هیچ چشم داشتی... و قول بدیم که نگذاریم هیچ وقت زنجیره عشق به ما ختم بشه...👌 📚داستان های جالب وجذاب📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
✍🏻 خدمت همه مادران وخواهران عزیزایمانی. داستان چگونگی هدایت من کاملا واقعی هست من قبلا بودم ک عاشق رقص وموسیقی بودم تیپ های انچنانی میزدم باموهای نیم لخت تو بازاروکوچه ها میگشتم😔 واین برام افتخاری شده بود تا سن 19سالگی اصلا نمازنمیخاندم مادرم زنه باخدای بود همیشه نصیحتم میکرد اما من درجوابش میگفتم بهشت برای تو من ب جهنم هم راضیم مادرم گریه میکرد ودستهایش را بلند میکرد ومیگفت خدایا هدایتش بده اما بازم میگفتم من نمیخوام هدایت بشم مادرم برای هدایتم همیشه دعا میکرد یادم هست هروقت ک مادرم از رادیو وعظ گوش میکرد من ازلجش صدای موسیقی رو بلندتر میکردم از صدای اون مولوی ک وعظ میکرد متنفر بودم از صدای قران بدم می اومد.هرجا عروسی دعوت میشدم میرقصیدم تمام مردا وزنان نگام میکردن منم خوشحال بودم. خلاصه چندسال زندگی خودمو باگناه گذراندم پسرعموم اومدخواستگاریم خواستم بهش جواب رد بدم چون اون یه جوان باخدا بود نمازش باجماعت بود همیشه قران میخوند.منم یه شوهر در حد خودم میخواستم.شبش ک مادرم گفت فردا باید جواب خواستگارتو بدی منم تو دلم گفتم جواب من منفیه شبش خوابیدم صبح ک بیدارشدم وقتی مادرم ازم پرسید جوابت چیه ناخداگاه گفتم باشه قبولش میکنم خودم هم باورم نمیشد چطور این حرفو زدم انگار مادرم تمام شب برام دعا کرده بود ک قبولش کنم چون هدایت منو تو پسرعموم میدید.نامزد کردیم وپسرعموم رفت سربازی منم مثل قبل فکر خوشی و هوا وحوس بودم بعدازتمام شدن سربازیش ازدواج کردیم تو فکراین بودم ک اگه بفهمه ک من نماز نمیخونم چی؟هروقت اذان داده میشد شوهرم وضو میگرفت ومیرفت بطرف مسجد منم حیالم راحت ک هیچ وقت نمیفهمه.چندماه از ازدواجمون گذشت یه روز شوهرم دستمو گرفت گفت فردا مدرسه دینی ثبت نام میکنند برو ثبت نام کن منم گفتم چیگفت تو برو اگه خوشت نیومد دیگه نرو گفتم اصلا حرفشو نزن من ازمکتب ومدرسه دینی خوشم نمیاددیگه چیزی نگفت منم خوشحال ک مجبورم نکرد اما ازاون روز هرشب ساعت 3شب بیدارمیشد نمازمیخوندودعامیکردمنم هرشب باصدای گریه هایش بیدارمیشدم اما بی خیال سرمو میبردم زیر پتو ومیخوابیدم تا دوماه شوهرم هرشب بیدارمیشد تااینکه یه روز بهم گفت همسرم عشقم میدونی من تورو خیلی خیلی دوست دارم گفتم اره میدونم گفت پس حرف منو زمین ننداز برو مکتب هنوزم دیر نیست وقتی اینو گفت احساس کردم حرفش تو دلم اثرکرد گفتم چشم اقایی.همسرم باوجوداینکه فهمیده بودمن اصلا نمازنمیخونم اما اصلا ب روی خودش نمی اورد.صبحش زودترازهرروز ک ساعت شش ونیم بود بیدارشدم اماده شدم رفتم مکتب ثبت نام کردم اولین روزی ک تومکتب قدم گذاشتم 😊حلاوت ایمانو حس کردم.تومکتب استادا کمکم میکردن برام ازحجاب حرف میزدن احادیث نبوی رو میخوندن توخونه همسرم هم برام دعا میکردهم نصیحتم میکردمنم تابه الان خدارشکرمیکنم ک اونو ب عنوان همسرقبول کردم و اون روز بهش جواب رد ندادم. باورکنید در عرض سه ماه من یه انسان تازه شدم احساس کردم تازه متولد شدم دنیابرام یه جور دیگه شده بود دیگه اگه یه نمازم قضا میشد دیوانه میشدم دیگه هیچ جابدون نقاب نمیرفتم من هدایتمو مدیون دعاهای مادر وهمسرعزیزم هستم اگردعاهای انها نبود من هنوزم در منجلاب گناه فرو رفته بودم درقران چ زیباامده مردان پاک برای زنان پاک هستن .الان چندسال گذشته دوسال پیش فارغ التحصیل شدم تومدرسه دینی اشاعت التوحید سراوان،الانم تو مکتب شهرم استادهستم هرچند لیاقت استاد بودن را ندارم اما این لطف وکرمی هست ازجانب ☝️الله متعال همیشه سجده شکرمیگذارم بخاطراینکه منو ب راهش هدایت داد.ازالله متعال میخواهم ک تمامی خواهر وبرادرنم را هدایت دهد.امیدوارم تا کسانی که دراین کانال هستند هم این زندگی هدایت مرابتمام دنیابرسانند که واقعا میتوانند خودشان را به الله نزدیک کنند واین داستانم هدایت برای دیگران باشد 📚داستان های جالب وجذاب📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚داستان پندآموز : سعی نکنید دختران پاکدامن را فریب دهید.* دختری زیبا فرزند خطیب مسجدی در حومه مدینه منوره بود و در دانشگاه هم مشغول تحصیل بود. روزی در حال برگشت از دانشگاه به خانه، پسری هنگام پیاده شدن از ماشین، او را دید. دختر خطیب، بسیار زیبا و حسین بود. که مورد پسند پسره واقع شد بعد از پرس و جو، متوجه شد که دختر امام مسجد ست. پسر از آن روز شروع به نماز در صف اول کرد. به محض شنیدن اذان به در مسجد می رسید. تا اقامه نماز، قرآن می خواند. تا شش هفت ماه این روند ادامه داشت، روزی پسره با خانواده اظهار ازدواج کرد که میخواهد ازدواج کند پدرش گفت: "خوبه، می بینیم، دختر مناسبی پیدا کنیم. او گفت:من دختر را دیده ام. پرسیدن کی هست؟ گفت: دختر امام جمعه. پدر گفت: اینکه خیلی عالی هست، ما با امام صاحب ملاقات می کنیم. همراه با بزرگان محله به خدمت امام صاحب آمدند. امام در مورد پسر سوال کرد. به پسره اشاره کردند. امام صاحب هم دینداری پسر را دیده بعد از مشوره و رضایت دختر، قبول کرد بعد از شش یا هفت ماه مراسم ازدواج انجام شد. مدت کوتاهی پس از ازدواج، پسر در ادای نماز و تلاوت سست و ضعیف شد. و دوماه بعد ریش خود را هم تراشید. وقتی به خانه رسید، دختر بسیار عصبانی شد. او گفت: "من این نمازها را می خواندم تا تو را بدست آورم. حالا هدف محقق شده است. دگه چه نیازی هست. دختر خیلی ناراحت و افسرده شد و رفت به پدرش گفت که نمی خواهد دیگر با این بی ایمان به مدت یک روز هم بماند. موضوع به دادگستری رسید. قاضی تصمیم بر جدایی آنها گرفت. پسر بسیار ناراحت بود. خیلی تلاش کرد دوباره به دختره برسه ولی موفق نشد تصمیم گرفت از جادوگری کمک بگیرد. جادوگر مبلغ زیادی پول خواست. پسر تمام پول را پرداخت کرد چند روز بعد ، جادوگر پول بیشتری خواست. پسر بلافاصله پول پرداخت و گفت که کار باید انجام شود. بعد از یک ماه ، جادوگر به پسر گفت: "بیا ، پولت را بگیر. کار شما تحت هیچ شرایطی امکان پذیر نیست وقتی پسر به اتاق جادوگر رسید، جادوگر چاقوی بزرگی در دست گرفته و منتظر بود. پسره با تعجب پرسید چکار میخای بکنی؟ جادوگر گفت: مرا بکش وگرنه هر دو کشته خواهیم شد. "پسر گفت:" من نمی توانم این کار را انجام دهم ، پول مرابده، پسره پول را گرفته و شروع به فرار کرد. پلیس پسر را وحشت زده در حال فرار دید، او را دستگیر کرد. پول را توقیف نمود، سپس پلیس از طریق پسر به جادوگر رسید. جادوگر به پلیس گفت مرا بکشید. من در شرف مرگ هستم. اونا منو ویل نمی کنند پلیس هر دو را نزد قاضی برد، جادوگر کل داستان را به قاضی گفت. که ما با استمداد از شیاطین عمل جادو انجام می دهیم و موفق می شویم مگر وقتی خواستم روی این دختر عملیات انجام بدهم و از شیاطین کمک خواستم، دیدم فرشتگان از خانه ایشون حفاظت می کند. سپس من اقدام دوم را انجام دادم. فرشتگان هنوز مامور بر حفاظت بودند، البته با تعداد بیشتر از قبل. سپس من سعی کردم از رئیس شیاطین کمک بگیرم. ایندفعه جبرئیل امین بر خانه ایشان ایستاده بودند. بعد آن روز گروه های شیطانی دنبال کشتن من هستند. قاضی تعجب کرد. و امام صاحب را صدا کرد. وقتی امام صاحب آمد ، پرسید: "چه عمل انجام می دهید؟ که فرشتگان مسئول نگهبانی از خانه شما هستند. او علت را پرسید ، زیرا نمی دانست اونجا چخبره. وقتی تمام ماجرا را به امام صاحب گفتن. وی گفت: سوره بقره هر روز صبح در خانه ما خوانده می شود و خانه ای که سوره بقره در آن خوانده می شود تحت تأثیر جن و شیاطین قرار نمی گیرد. الله ج خانواده های نیک رو اینجوری حفاظت می فرماید این پست برای کسانی است که نگران جادو یا جن هستند: 📚داستان های جالب وجذاب📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚داستان عبرت انگیز این چنین روایت شده که دو رفیق در دل کویری راه می رفتند .در میانه سفر بر سر موضوعی جدالی میان شان در گرفت و یکی از آن دو سیلی محکمی بر صورت دیگری زد . رفیقی که سیلی خورده بود بی هیچ حرفی بر روی ریگ های روان نوشت: (( امروز بهترین دوستم سیلی محکمی به من زد .)) آن دو به راهشان ادامه دادند تا به واحه ای در دل کویر رسیدند و تصمیم گرفتند تا در آن آبادی شست و شو کنند تا سرحال شوند . رفیقی که سیلی خورده بود در میان باتلاقی گرفتار شدو در حال غرق شدن بود که دیگری به کمکش آمد واو را نجات داد . رفیق سیلی خورده بر روی تخته سنگی نوشت: ((امروز بهترین دوستم مرا از مرگ نجات داد.)) رفیقش با تعجب پرسید: وقتی تورا زدم و آزردم بر روی ریگ های روان نوشتی و حال که نجاتت دادم بر روی تخته سنگ ...چرا؟ او پاسخ داد: وقتی کسی ما را می آزارد باید آن را بر روی ریگ های روان بنویسیم تا باد های فراموشی بتوانند آن را با خود ببرند واز یادمان دور سازنداما وقتی کسی کار نیکی برای مان انجام می دهد باید آن را بر روی تخته سنگی حک کنیم تا از یادمان نرود دلخوری هارا برروی ریگ روان بنویسیم و نیکی ها را بر سنگ حک کنیم. 📚داستان های جالب وجذاب📚 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💎فکر کنم همون چند تارموی سفید شقیقه ام یا چهارتا چروک پای چشمم وادارش کرد خطاب به من بگوید: حاجی!!! حالا تصور کنین من رو داشتم خودم را قیاس میکردم با راننده مسافرکشی که وسط سوز سرما قرار بود چند خیابان همراهیش کنم ،بین فاصله پایین کشیدن شیشه سمت خودش و هجوم خنکای شب به ماشین شتابزده گفت که نون آور خانواده ست و از بخت سیاهش کارش را هم از دست داده است و این شده آخر و عاقبتش و یک الهی شکر غلیظ هم ته معرفی طوطی وار از خودش.... بسته سیگار را سمتم گرفت و قبل از روشن شدن نتیجه تعارفش یک نخ به لب گذاشت و نجواکنان گفت با اجازه حاجی و عجولانه بدون کسب جواز کبریتی گیراند و عمیق پک زد اذیت که نمیشین و دودش را یله کرد وسط شیشه بخار گرفته جلو وچه پرشتاب دود به طرف بیرون گریخت حاجی به نظرت این برجام و این تحولات و اعتراضات تهش چی میشه اصلا حال ما بهترمیشه ؟ حالا وقتش بود که حاجی بودنم را با چندکلمه قلمبه و دور از فهمش بکوبونم وسط فرق سرش بی مقدمه پرسیدم به نظرت راه و روش حاکمان واسه سوار شدن بر گرده ی نحیف رعیت چی بوده؟ و اصلا چرا اونا حاکمند و ما محکوم؟ درست مثل خودش، مجالی برای پاسخ ندادم وگفتم ببین چرا حاکمان مصر باستان سر ملت رو گرم ساختن بناهای عظیم میکردن؟ یا هیتلر چه نفعی براش داشت که ملتشو درگیر جنگ کرد ؟ مثلا پیامبر چرا رعیت الله رو فرستاد پی ترویج دین و کشورگشایی؟ یا امروزی‌تر بگم چرا آدما رو درگیر جهان های موازی کردن و این قصه آدم فضاییها؟ یا همه ادیان چرا امید به ظهور یک منجی رو توی دل مظلومان کاشتن؟ انگشتانش که ولوم پخش را صفرکرد تاثیر سوالم را توی نیم رخ چهره اش دیدم حالافاصله پک زدن هایش به سیگار بیشتر شده بود و ذهنش درگیر !! گفتم اما الان دیگه خلایق این کره منحوس خاکی کمابیش چشم و گوششان باز شده است و نه اعجاز باور دارند و نه جونشون رو واسه بهشت موهوم مفت بازی میکنند و چی بهتر از همه چیز جواب میده؟ و متعاقبا و سریع گفتم بلاتکلیفی!! اینکه اینقدر به مردم امید بدی و هی ناامیدشون کنی که بلاتکلیف بشن که افسرده بشن و گفتم همش همینه ،فرمول حکومت کردن بر مردم ایجاد یاس و نومیدی و حس بلاتکلیفیه!! نفسی که تازه کردم طعم توتون سیگار راننده را میداد گفتم ببین اگه دنیا محل گذره؛ اگه موقتیه و اگه بحث سودکلانی نیست چرا این به اصطلاح حاکمان ، وقت باارزش و زمان گذرای دنیا رو ول کردن و نگران سود و ضرر ما رعیت شدن و ما رو بحال خودمان رها نمیکنند ؟ کی گفته اونا اینقدر فداکاری کنند و الاف خیروشر زندگی فانی ما باشند؟ تهش گفتم اخوی فکرتو درگیر این خزعبلات نکن ارضا شده بودم که بزرگتر بودنم را به رخ مبارکش کشیده بودم اسکناس را وقتی ترمز زد روی داشبوردش گذاشتم و پیاده شدم توی تاریکی خیابان گیراندن دوباره کبریتش را دیدم وخروج دودغلیظ سفید از شیشه سمت راننده 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
♦️# دخیل 📖 داستان _کوتاه ✍ نویسنده : سهراب _کریم پور_ (نامی) 📚 از_ مجموعه _"ترنم _اندیشه" کامیون را که بار زد ، پشت فرمان نشست ؛ سیگاری به آتش زد و ماشین را روشن کرد و راه افتاد . رادیو را روشن کرد تا از تازه ترین اخبار زلزله اخیر ، باخبر شود . دم غروب بود . باید تا صبح به مقصد میرسید و بارش را تحویل میداد . 700 کیلومتر ، راه کمی نبود . او از مناطق جنگلی منطقه ی غرب ، چوب برای فروش به تهران می برد . سالها کارش همین بود . او بار چوبش را به یک دلال چوب که سوخت تنور "نان روغنی فروشی ها" را تامین میکرد ، میفروخت . پاییز هنوز از طبیعت دل نکنده بود و صدای خش خش برگ ها ، زنگوله کاروان پاییز بود که یواش یواش در حال عبور بود . سوز شبانگاهی اوایل آذر ماه ، تنش را قلقک می داد ؛ بخاری ماشین را روشن کرد و به فکر فرو رفت . فکر پسر بیست ساله اش که سرطان داشت و پزشکان از او سلب امید کرده بودند . او حالا تنها امیدش ، دخیلی بود که پارسال به ضریح امام رضا بسته بود . نذر کرده بود که به محض بهبودی پسرش ، خانوادگی به پابوس امام رضا (ع) بروند . در میانه ی راه ، طبق معمول از کنار چند روستای زلزله زده عبور کرد . ناگهان صدای اطراف جاده ، رشته ی افکارش را گسیخت . صدای بچه هایی که از سوز سرما می نالیدند ، به وضوح شنیده می شد . قلبش به درد آمد و غم بزرگی وجودش را فرا گرفت . دست سیاه فلک ، گهواره زمین را بدجور تکان داده بود و بجای لالایی شبانه ، خشم شبی وحشتناک به جان مردم آن منطقه انداخته بود . زلزله ی 7/4 ریشتری دو هفته قبل شهرستان "سرپل ذهاب" ، خسارت زیادی به بار آورده بود و هزاران نفر را بی خانمان کرده بود . کنار جاده توقف کرد . رادیو را خاموش کرد و چند لحظه به فکر فرو رفت . غم بزرگی دلش را چنگ میزد . با خودش اندیشید ؛ انصاف نیست که او بارِ سوخت داشته باشد و مردم از سرما بلرزند . در تصمیمش درنگ نکرد و کامیون را به طرف چادرها حرکت داد و در همان حوالی ، بارش را خالی کرد . چند دقیقه بعد ، گرمای آتش که تا فاصله چهل پنجاه متری هم احساس می شد ، مردم را دور خودش جمع کرد . با بدرقه ی دعای خیر مردم ، سوار کامیون شد . از فرط خوشحالی ، اشک می ریخت . انگار کوهی از غم از دوشش برداشته شده بود . خسته بود و تصمیم گرفت که همانجا شب را صبح کند . گرمای آتش از پشت شیشه ماشبن هم احساس میشد . سرش را روی فرمان گداشت و خوابید . دم دم های صبح با صدای تلفن همراهش هراسان از خواب پرید . همسرش بود . با هزار بیم و امید ، گوشی را برداشت و جواب داد . با شنیدن خبر ، دست و پایش سست شد . چشمانش از تعجب گرد شده بود و نفسش بالا نمی آمد . به سختی جواب خداحافظی همسرش را داد و گوشی را قطع کرد . باورش برایش سخت بود . در کمال ناباوری ، چند بار جمله ی همسرش را توی ذهنش مرور کرد : 《سلام مجتبی ! کجایی؟ چرا دیر کردی ؟ زودتر برگرد ؛ میخوایم بریم پابوس امام رضا.》 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 ✅ميگویند روزي برای سلطان محمود غزنوی كبكی آوردن كه لنگ بود فروشنده براي فروشش زر و زيوری زياد درخواست ميکرد ✅ سلطان حكمت قيمت زياد كبك لنگ رو جويا شد فروشنده گفت وقتي دام پهن ميكنيم براي كبك ها ، اين كبك را نزديك دام ها رها ميكنيم ✅ آوازی خوش سر ميدهد و كبك هاي ديگر به سراغش مي ايند و در اين حين در دام گرفتار ميشوند ✅ هر بار كه كبك را براي شكار ببريم حتما تعدادی زياد كبك گرفتار دام می‌شوند سلطان امر به خريدن كرد و خواستار كبك شد ✅ چون زر به فروشنده دادن و كبك به سلطان ، سلطان تيغي بر گردن كبك لنگ زد و سرش را جدا كرد ✅ فروشنده كه ناباوارنه سر قطع شده و تن بی جان كبك را ميديد گفت اين همه كبك ، اين را چرا سر بريديد ؟؟؟ ✅ سلطان گفت هركس ملت و قوم خود را بفروشد بايد سرش جدا شود. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
همهء ما نابيناييم، هر كداممان به نوعى؛ آدم هاى خسيس نابينا هستند چون فقط طلا را ميبينند .. آدم هاى ولخرج نابينا هستند، چون فقط امروزشان را ميبينند .. آدم هاى شرافتمند نابينا هستند، چون كلاه بردارها را نميبينند .. حتى خود من هم نابينا هستم، چون حرف ميزنم اما نميبينم كه شما گوشهاى شنوا نداريد ! 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
اﮔﻪ ﺗﻮ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺷﺎﻩ ﻧﺸﺪﯼ ﺍﻭﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺗﮏ ﺗﮏ ﻣﺸﮑﻠﺎﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻣﯿﺰﺍﺭﻩ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺧﺮ ﻭﺯﯾﺮ ﺷﻪ! ﺗﺎ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺷﺎﻩ ﻭ ﻣﺎﺕ ﮐﻨﻪ!!! موقع خسته شدن به دو چیز فکر کن آنهایی که منتظر شکست تو هستند تا به تو بخندند. آنهایی که منتظر پیروزی تو هستند تا با تو بخندند. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📝 آنکس که چو ما نیست در این شهر کدامست؟ معمولا واژه ی دزد در مورد کسانی بکار برده می شود که یا در سطوح پایین جامعه از دیوار مردم بالا میروند، کیف می قاپند و جیب بری می کنند و یا در سطوح خیلی بالا ، دست به اختلاس های میلیونی میزنند، اما با کمی دقت می توان دید که دزدی در میان توده ی مردم عادی نیز به شکلهای دیگری صورت می پذیرد بعنوان مثال: 🦀 فروشندگانی که مواد مورد احتیاج روزانه ی مردم مانند نان و میوه جات و سبزیجات و لبنیات را گرانتر از آنچه که باید به آنها می فروشند، 🦀 رانندگانی که از مسافران شهرستانی و نا آشنا به شهر کرایه ی بیشتری می گیرند، 🦀 تعمیر کارانی که برای تعویض یک قطعه، دستمزدی چند برابر از مشتریانشان طلب می کند، 🦀 کارمندانی که به جای رسیدن به کار ارباب رجوع، آنها را از این طبقه به آن طبقه سر می دوانند تا به کارهای شخصی خود برسند، 🦀 ماموران بهداشتی که با گرفتن رشوه چشم بر اجناس تاریخ گذشته و فاسد در فروشگاهها می بندند، 🦀 کارخانه دارانی که آب و رنگ و اسید توی شیشه می ریزد و به اسم آب لیمو به دست مشتریان می دهند، 🦀 پزشکانی که بیمارانشان را بدون اینکه نیازی به عکس گرفتن و یا آزمایش داشته باشد پیش رفقای رادیو لوژیست و آزمایشگاهی خود می فرستند، 🦀 استادان دانشگاهی که نام خود را در ابتدای پایان نامه یا مقالاتی می گذارند که بیشترین مقدار تحقیق و کار نوشتاری آنرا دانشجویانشان انجام داده اند، 🦀 و تمامی کسانی که از طریق دروغگویی، تقلب، رشوه دادن و رشوه ستاندن، پارتی بازی و ..... روزگار می گذرانند، رفتارهایی که متاسفانه به دلیل فراگیر بودن آنها در سطح جامعه عادی جلوه می کند. بدون شک جامعه ی ما همزمان با تلاش در تغییر نظام حاکم، نیاز به یک خانه تکانی فرهنگی دارد، این خانه تکانی جز با شرکت فعال فرد فرد ما انجام نخواهد پذیرفت چرا که: هزاران هزار مامور قانون نیز نخواهند توانست اعمال غیر اخلاقی میلیونها نفر را از طریق دادن تذکر و صدور برگ جریمه متوقف کنند. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💎در یکی از روستاهای کوهستانی "دیاربکر" ترکیه، آموزگار دبستانی بنام احمد در درس ریاضی به شاگردانش میگوید که اگر در یک کاسه 10 عدد توت فرنگی باشد، در 5 کاسه چند عدد توت فرنگی داریم؟ دانش آموزان: آقا اجازه، توت فرنگی چیه؟ معلم: شما نمیدانید توت فرنگی چیه؟ دانش آموزان: ما تابحال توت فرنگی ندیده‌ ایم. معلم فکری به نظرش میرسد، مقداری از خاک آن روستا را به یک مؤسسه کشت و صنعت در شهر "بورسا" فرستاده و از آنها سوال میکند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه؟ آن مؤسسه پاسخ میدهد که این خاک و آب و هوای دیاربکر برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و داشت محصول را برای وی میفرستد. معلم بچه ها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوته‌های توت فرنگی را به دانش آموزان یاد میدهد و به آنها میگوید که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت. بجای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی میدهم که آنها را به خانه برده و کاشت آنها را همانطوری که یاد گرفته‌اید، به پدر و مادرتان یاد بدهید. وقتی که توت فرنگیها رسیدند آنها را توی بشقاب گذاشته و به مدرسه می‌آورید. برای هر 10 عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت. وقتی میوه‌ ها رسیدند، بچه‌ها آنها را در بشقابی گذاشته و به مدرسه ‌آوردند. معلم میپرسد که مزه‌شان چطور بود؟ بچه ها میگویند که چون پای نمره در میان بود، اصلا از آنها نخورده ایم. معلم میخندد و میگوید همه شما نمره کامل را میگیرید، میتوانید بخورید. بچه‌ ها با ولعی شیرین توت فرنگیها را میخورند. بعد از دو سال از آن ماجرا، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند، در بازارهای محلیشان، توت فرنگی میفروشند. معلم بودن یعنی این... فقط روی تخته سیاه آموزش ضرب و تقسیم نیست. معلم بودن شاید از خود اثری برجا گذاشتن باشد. پس بیاییم در زندگی اثری از خود بجا بگذاریم. بیایم زندگی مردم را به سمت شادی تغییر دهیم. کاری کنیم بعد از مرگمان ما را بخاطر بیارند... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🚩 🍃 🍃 الگوی زیبایی برای دیگران باش" سعی کن کسی که تو را می بیند، آرزو کند مثل تو باشد از ایمان سخن نگو! بگذار از نوری که بر چهره داری، آن را احساس کند. از عقیده برایش نگو! بگذار با پایبندی تو آن را بپذیرد. از عبادت برایش نگو! بگذار آن را جلوی چشمش ببیند. از اخلاق برایش نگو! بگذار آن را از طریق مشاهده ی تو بپذیرد. از تعهد برایش نگو! بگذار با دیدن تو، از حقیقت آن لذت ببرد. "بگذار مردم با اعمال تو خوب بودن را بشناسند" 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk