🌷🌷🌷
داستان کوتاه
بنده شاکر کیست؟
امام صادق علیه السلام فرمود: در زمان های گذشته، در میان بنی اسرائیل، عابری زندگی می کرد، که از امور دنیا محروم بود، و در وضع بسیار دشواری زندگی می کرد، همسرش آنچه داروندار داشت، در تأمین زندگی او مصرف کرد، و دیگر آهی در بساط نماند و عابد و همسرش روزهائی را با گرسنگی بسر بردند. تا اینکه همسرش مقداری نخ را که ریشه بود، پیدا کرد و به شوهرش داد، تا به بازار ببرد، و با فروش آن غذائی تهیه کند.
عابد آن را به بازار برد، وقتی به بازار رسید، دید بازار تعطیل است، و خریدارها جمع شده اند، و مأیوس بر می گردند، عابد با خود گفت، دریا نزدیک است، بروم در آنجا وضو بگیرم و دست و صورتم را بشویم، تا بلکه راه نجاتی پیدا شود، کنار دریا آمد، دید صیادی تور به دریا می اندازد و ماهی می گیرد اتفاقاً تورش را به دریا انداخت و کشید و تنها یک ماهی پلاسیده و بی ارزشی، در میان تور افتاده بود، عابد به صیاد گفت، این بسته نخ را به این ماهی می فروشم، صیاد، با کمال میل قبول کرد، عابر آن ماهی را برداشت و به خانه آمد، و جریان را به همسرش گفت.
همسر، ماهی را گرفت و مشغول پاک کردن و بریدن آن شده تا برای پختن آماده کند، ناگهان در شکم ماهی مرواریدی گرانبها یافت، شوهرش را خبر کرد، شوهر آن مروارید را به بازار برد و آن را به بیست هزار درهم فروخت. و سپس آن پول کلان را که در دو کیسه بود به منزل آورد، در همین لحظه، فقیری به در خانه آمد و تقاضای کمک کرد، عابد به فقیر گفت: بیا و این یک کیسه را بردار و ببر، فقیر خوشحال شد و یک کیسه را برداشت و برد.
همسر عابد گفت: سبحان الله، ما خودمان در حالی که در سختی و دشواری فقر بسر می بریم، نصف سرمایه ما رفت. چند لحظه نگذشت که فقیر دیگری آمد و تقاضای کمک کرد، عابد به او اجازه ورود داد، تا به او نیز کمک کند، او وارد خانه شد و همان کیسه درهم را که فقیر قبلی برده بود، آورد و در جای خود نهاد و به عابد گفت: کل هنیا مریئا...: از این روزی، بخور، گوارا و نوش جانت باد من فرشته ای از فرشتگان خدا هستم، پروردگار تو خواست بوسیله من تو را امتحان کند تو را شاکر و سپاسگزار یافت.
📗 #داستان_دوستان، ج 3
✍ محمد محمدی اشتهاردی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌷🌷🌷
بساطِ زرنگی هایتان را اطراف آدم هایِ ساده و مهربان پهن نکنید ،
انصاف نیست ... !
کاش آدم هایی که انتخاب کرده اند خوب باشند را پشیمان نکنید ...
دنیایمان به اندازه ی کافی آدمِ زرنگ دارد !
دست از سرِ این نسلِ اصیلِ رو به انقراض بردارید !
باور کنید ؛
حتی کوچکترین ضربه به این جور آدم ها ... تاوان دارد !
یادم می آید مادرم همیشه می گفت ؛
''خدا بدجور پشتِ آدمهای ساده ایستاده ''
حواستان باشد ؛
مبادا خدا را عصبانی کنید !
#نرگس_صرافیان_طوفان
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎روزی ابلیس بافرزندانش ازمسیری میگذشتند
به طایفه ای رسیدند که درکنار راه چادر زده بودند، زنی رامشغول دوشیدن گاو دیدند، ابلیس به فرزندانش گفت :
تماشاکنیدکه من چطور بلا بر سر این طایفه می آورم
بعد بسوی آن زن رفت وطنابی را که به پای گاو بسته بود تکان داد.
باتکان خوردن طناب، گاو ترسید و سطل شیر را به زمین ریخت و کودک آن زن را که در کنارش نشسته بود لگد کرد و کشت.
زن با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربات چاقو از پای درآورد.
وقتی شوهرش آمد و اوضاع را دید، زن رابه شدت کتک زد و او را طلاق داد.
فامیلِ زن آمدند و آن مرد رادبه باد کتک گرفتند و آنقدر او را زدند که کشته شد.
بعد از آن اقوامِ مرد از راه رسیدند و همه باهم درگیر شدند و جنگ سختی درگرفت . هنوز در گوشه و کنار دنیا بستگان آن زن و شوهر همچنان در جنگ هستند.
فرزندان ابلیس بادیدن این ماجرا گفتند: این چه کاری بود که کردی؟
ابلیس گفت : من که کاری نکردم، فقط طناب را تکان دادم!
ماهم در اینطور مواقع فکر میکنیم :
کاری نکرده ایم درحالیکه نمیدانیم، حرفی که میزنیم، چیزی که می نویسیم، نگاهی که میکنیم ممکن است حالی را دگرگون کند، دلی رابشکند، مشکلی ایجادکند
آتش اختلافی برافروزد، و...
بعدازاین وقایع فکرمیکنیم که کاری نکرده ایم،فقط طناب راتکان داده ایم!
❤️لطفا عضو کانال داستان کوتاه شده و کانال ما را به دوستان خوب خود معرفی کنید🙏
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 📚داستانڪ📚 ༺📚════════ @da
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
🌿💖🌿💖
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌿💖
💖
💖کانال داستان و پند
📬داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند
📕بنام〰 #مادر_سنگدل
#قسمت_ششم
هر دوشون پرتش میکردن تو کوچه در حیاط وقفل میکردن بچم گریه میکرد وگشنه میموند منم از این ور گریه وزاری میکردم مادرم میگف حق ندارم پیشش برم یا بغلش کنم اگه طرفش میرفتم هم پسرم و هم منو کتک میزد .پسرم وقتی خیلی گشنش میشد غذای مونده پشت در میزاشت اونم مث بچه یتیم میومد میخورد وهمون جا خوابش میبرد..
از خودم متنفر بودم که هیچ کاری نمیتونم برای بچم انجام بدم یه روز طاقت نیوردم هوا تاریک شده بود رفتم بچم و بغل کردم اوردم خونه ازبس گشنه مونده بود گریه کرده بود بی حال شده بود .مادر تا بچه رو بغل من دید به طرفم حمله کرد اونقد با میله ی اهنی کتکم زد که بی هوش شدم وافتادم زمین...
خدایا خدایا مگه من چکار کردم ،مگه بچه ی من چکار کرده، بچم نمیدونست مادر چیه یا مادرش کیه اسم منو صدا میکرد 😔
خواهر کوچکیم منو به اتاق برد زار زار گریه میکرد وخدا روصدا میکرد مادرم خواهرمم خیلی کتک میزد با میله اهنی به جونش می افتاد کتکش میزد تا تمام بدنش کوفته وکبود میشد ازبس موهامونا کشیده بود دیگه موی تو سرمون نداشتیم...
پسرم از دست کتک های زن عموم با مادرم ضعیف ولاغر شده بود همسایه ها بعضی وقت از ترس اینکه شب ها خوراک حیوانات نشه میبردنش خونه شب نگهش میداشتن.
تا صبح من گریه میکردم میگفتم خدایا ایا فرداصبح پسرمو میبینم؟ الان کجاست؟؟؟
روزها مادرم از من وخواهر لاغرو رنگ پریده ام کار میکشید وکتک میزد شبها هم تا دم دم های صبح قالی میبافتیم وگریه میکردیم...
بعد چند وقت از درو همسایه خواستگارهای زیادی برام میومدن ولی مادرم با فحش وناسزا بیرونشون میکرد میگف مثل خواهرات باید به جای خیلی دور بدمت تا دیگه نبینمت.
بابام دوست ورفیق زیادی داشت مادرمم دروغ نگم خیلی مهمون نواز وغریبه نواز بود خیلی بهشون میرسید واحترام میزاشت...
#ادامه_دارد..
💖
🌿💖
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌿💖🌿💖
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
هدایت شده از سلبریتی ها | حاشیه بازیگران
🌻🌻 🌻🌻
تا به روی زندگی لبخند نزنی زندگی به تو لبخند نخواهد زد این قانون الهیست که هرچه بکاری همان را درو خواهی ڪرد لبتون خندون ، دلتون شاد
🌤 صبحتون زیبا 🌤
🎀 🌸 🎀
🌸🍃 #پرنسس_خلاق
🌸🍃 @khalagh_pranses
🌸🍃🌸🍃
آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت…چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید.
زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت…!
عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.
چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم !
مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم .
عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید.
گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته اند .
او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.
عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست .
بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد…
هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت . مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.
چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم . اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !
عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.
در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد …
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
در سال های دور پادشاه دانایی یک تخته سنگ بزرگ را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل رهگذارن را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است
این داستان ادامه داشت تا اینکه نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه بود نزدیک سنگ شد و با هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کنار جاده قرار داد
ناگهان کیسه ای دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود کیسه را باز کرد داخل آن سکه های طلا و یک نامه پیدا کرد
در نامه نوشته بود : هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖 🌿💖🌿💖 📚داستانڪ📚 ༺📚════════ @da
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
🌿💖🌿💖
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌿💖
💖
💖کانال داستان و پند
📬داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند
📕بنام〰 #مادر_سنگدل
#قسمت_هفتم
یه روز یکی از دوستای بابام که اونم پسرش زنش وطلاق داده بود اومدن از راه دور برام خواستگاری..
مادرم تو چند سال خیلی احترامشونو داشت ولی وقتی فهمید منو دوست دارن و خواستگارن، شروع کرد باهاشون بد دهنی کردن وبی محلی کردن.
بابام برای اولین بار طاقتش تموم شد مادرم وگرفت زیر کتک.......
حالا دیگه پسر من دوسالش شده بود. یه روز از گشنگی میره بیایون شروع میکنه علف خوردن که بعد کلی خوردن دهنش قفل میکنه وبیهوش میشه انگارعلف ها سمی بودن ،که یکی میبیندش بغلش کرده بود رسوندش خونه ی ما.
با بابام رسوندنش دکتر تا یک ماه بیمارستان تنها بود بچم. بعد یک ماه بابام رفت اوردش مادرم میگفت کاش میمرد.با حرفهای مادرم جیگرم تیکه تیکه میشد مادری بودم که هیچ کاری نمیتونستم برای بچم بکنم هیچ کاری...
خلاصه با هزار ابروریزی مادرم منو به خونه ی بخت برای بار دوم به جای خیلی دور فرستاد رفتم، اما چه رفتنی بچم موند.درسته کاری نمیتونستم براش انجام بدم اما روزی چند بار از دور میدیدمش. حالا دیگه هیچ خبری ازش ندارم ..
بعد اومدن متوجه شدم شوهرم مردی که دست بزن داره وخیلی بد اخلاقه زنش که دوازده ساله بود انقد کتکش زده که زنش دیگه قادر به بچه دار شدن نبوده وبه خاطر کتک ها سخت مریض شده، وشوهرم طلاقش داده.
همسایه ها وفامیلا شوهرم ویاد میدادن که مگه چت بود رفتی زن بچه دار گرفتی پرش میکردن. اون شب می افتاد به جون من وتا می تونست کتکم میزد بهم میگف ازت متنفرم که بچه داری، پشیمونم که تو را گرفتم با حرفهاش زجرم میداد،بهم بی محلی میکرد مادر وخواهرش هم نیش وکنایه میزدن که تو بچه داری ما اشتباه کردیم تورا گرفتیم.
خلاصه روزبا کارخودم ومشغول میکردم، شب ها گلوم از بغضو دلتنگی پسرم باد میکرد. جرات گفتنم نداشتم یواشکی زیر پتو تا صبح برای پسرم گریه میکردم هیچ خبری ازش نداشتم هیچ خبری....
#ادامه_دارد..
💖
🌿💖
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌿💖🌿💖
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگي
حصاری به نامِ سِن!!!
از این عدد ناچیز برای خودمان دیوار چین ساخته ایم!
چه فرقی میکند چند باشد؟؟!
18، ٬21 ٬29... و یا حتی 83 و بیشتر...
در هر سِنی میتوانی عاشق شوی! عاشق چیزهای خوب، مثل رنگهای مداد رنگی، دنبالههای بادبادک، عروسکها و ماشینهای کوچکی که زمانی شاید هم قَد و اندازه خودت بودند و حالا... در هر سنی میتوانی پُفک بخوری و آخرسر انگشتانت را با لذت لیس بزنی،
میتوانی بجای اینکه فقط نیمکتهای پارک را حق خودت بدانی مانند 7-8 سالگیات تاپ سوار شوی و تاپ تاپ عباسی بخوانی!
میتوانی قبل از خواب ستارهها یا حتی گوسفندها را بشماری!
نگرانِ چه هستی؟!
مَردُم؟!؟
بگذار دیوانه خطابت کنند! اما تو زندانیِ یک عدد نباش!
بگذار بین تمامِ ناباوریها، دروغها،تنهاییها و آلودگیهای این شهر لحظاتی مانند کودکیات بخندی!
تو هنوز همانی!چیزی جز یک سِن در تو تغییر نکرده!
فقط چند سال بیشتر اسیرِ زندگی شدهای!
فقط چندسال...!
هیچوقت دیر نیست
برای "یک لبخند"...
برای "یک عشق"...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
شخصی که در بنی اسرائیل مشهور به گناه بود.
روزی بر سر چاهی رسید و سگی را تشنه یافت.
عمامه خود را از سر باز کرد و به کاسه ای بست و داخل چاه کرد و از آن آب کشید و سگ را سیراب نمود.
خداوند این عمل او را پذیرفت و به واسطه یکی از انبیاء ، به وی خبر داد که من سعی فلان کس را پسندیدم و راضی شدم و به خاطر محبتی که به مخلوق من نمود، او را آمرزیدم.
چون آن شخص عاصی از وحی خدا با خبر شد ، توبه نمود و از نیکان گردید...
#احلي_من_العسل_ج2ص841
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
امام رضا علیه السلام فرمودند:
حضرت مهدی (عج) داناترین، حکیم ترین، پرهیزکارترین، بردبارترین، بخشنده ترین و عابد ترین مردمان است، دیدگانش در خواب فرو میرود ولی دلش همیشه بیدار است و فرشتگان با او سخن می گویند... دعایش همواره به اجابت میرسد...1
مهدی ارواحناله فداه دو نشانه بارز دارد که با آنها شناخته میشود. یکی دانشِ بیکران و دیگری استجابت دعا.2
#منابع:
1- الزام الناصب صفحه 9
2- عیون اخبارالرضا ج1 ص170
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍃🌸🍃🌸
#سوادزندگي
یه ﻭﻗﺘﺎیی ﻻﺯمه ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺨﻮﺭﯼ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﮐﯿﺎ ﭘﺸﺘﺘﻦ!
ﮐﯿﺎ ﺑﺎﻋﺚ ﺭﺷﺪﺗﻦ، ﮐﯿﺎ ﻣﯿﺮﻥ، ﮐﯿﺎ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺭﻩ می مونن!
ﮔﺎﻫﯽ ﻻﺯمه ﺟﻮﺭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺨﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺯﺧﻤﯽ ﺑﺸﯽ؛ ﺯﺧﻤﺎﺗﻮ ﺑﺎﺯ ﺑذﺍﺭﯼ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﮐﯿﺎ ﻧﻤﮏ ﻣﯿﭙﺎﺷﻦ؛ ﮐﯿﺎ ﻣﺮﻫﻢ ﻣﯿذﺍﺭﻥ؛ ﮐﯿﺎ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺭﺩﻥ، ﮐﯿﺎ ﻫﻢ ﺧﻮﺩه ﺩﺭﺩﻥ...
ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺗﺎ ﺯﺧﻤﯽ ﻧﺸﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﮐﯽ ﭼﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻪ!
ﺩﺳﺖ ﯾﻪ ﮐﺴﺎﯾﯽ ﻧﻤﮏ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﺷﻮﻥ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯼ ﻭ ﯾﻪ ﮐﺴﺎﯾﯽ ﻣﺮﻫﻢ ﻣﯿﺰﺍﺭﻥ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﯾﺎﺩﺷﻮﻥ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﯼ.
ﺯﻣﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺭﯼ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﮐﯿﺎ ﺧﻮﺩﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ؛ ﮐﯿﺎ ﻧﺨﻮﺩﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﮐﯿﺎ ﻫﻢ ﺑﯿﺨﻮﺩﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ...!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk