eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.9هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
19.2هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
⬅️ مراقب گفتگوهای درونی خویش باشید... وقتی افکار منفی در ذهنتان درحال عبور و مروراست، بدانید درحال بدرفتاری باخویش هستید . با خودتان مهربان باشید 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 دزدی وارد خانه یک پیر زنی شد و شروع کرد به جمع کردن اثاث خانه. پیرزن که بیدار بود صداش کرد و گفت ننه نشان می دهد شما جوان خوبی هستید و از ناچاری دزدی می کنید آن وسایل سنگین ول کن بیا این النگوهای طلا به شما بدم فقط قبل از آن خوابی که قبل از آمدن شما دیدم برام تفسیر کن. دزد گفت خوب چی خواب دیدی. پیرزن گفت خواب دیدم که همه اهل محل در یک باغ بزرگی در حال دویدن بودیم که من داخل نهر افتادم و برای بیرون اوردن من از نهر با صدای بلند پسرم عبود را صدا می کردم عبووووووووود عبووووووووود بیا کمک. پسرش عبود از خواب بیدار شد و مثل موشک از طبقه بالا آمد پایین و دزد گرفت و شروع کرد به زدن او پیرزن به پسرش گفت ننه بسه دیگر نزنش. دزد گفت بگذار بزنه اخه من پدر سوخته برای دزدی امدم یا تفسیر خواب؟😂 دلتون شاد 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه ای افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذراند کسی نمی آمد. سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و دارایی های اندکش را در آن نگه دارد. اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشت دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متأسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه درجا خشکش زد و فریاد زد: خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟ صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید من در اینجا هستم؟ آنها جواب دادند، ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم!! ✨به یاد داشته باش: اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن، علائمی باشد که عظمت و بزرگی خدا را به کمک می خواند. و فراموش نکنید هیچ کار خدا بدون حکمت نیست 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💥یک حرف؛،،، یک زمستان آدم را گرم نگه می دارد...!!! 💥و بعضی اوقات هم یک حرف... یک عــمر آدم را ســـرد می کند!!!! 💥حرف ها چه کارها که نمی کنند!!!! 🍂مراقب حرفهایمان باشیم🍂 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💟داستان کوتاه در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!» این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود. این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.» کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی کوه به کوه نمی رسد. تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.» 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌷🌷🌷 یادم هست آن قدیمتر ها، پدر بزرگم همیشه وقتی دو ساعت بعد اذانِ ظهر ، از سرِ کارش می آمد، به خانم جان می گفت : " غذایم را که می آوری ، نرو ... بنشین، بگذار غذا به من بچسبد ..." من هم که بی خبر از همه جا، عالَمِ کودکی بود و نافهمیِ کمالات ....! به خودم می گفتم : چه ربطی دارد "نشستنِ خانم جان و چسبیدنِ غذا به آقا جان ؟!" بزرگتر که شدم ، اوّلش در کتابها خواندم حسّی در دنیا هست به نامِ "عشق"... که بی خبر می آید و اوّلین نشانه اش ، تپشهای ناهماهنگ قلب است ... خواندم آدمها تنها ازراهِ چشمهایشان به دلِ هم نفوذ می کنند ، نه حرف اهمیتی دارد و نه بودنِ کسی که دلت را به تپیدن وامیدارد ... یک وقتهائی شاید ، آن غریبه ی آشنا ، هرگز قسمتِ آدم هم نباشد، ولی همان یک بار که ناغافل ، صیدِ مردمکهای بی قرارش می شوی، کافی ست برای هزار سال رؤیا بافتن و خواب دیدن ! اینها همه، مربوط به داستانها بود و کتابهای ادبیات ، تا آن روز که... اوّلین شعرم به نامِ نگاهِ تو به دنیا آمد ، "یارجان"...! همان "تو" که نه دارَمَت و نه ، نداشتنت را بلد می شوم ...! حالا دیگر خوب می دانم چیزی که آن وقتها باید به آقاجان می چسبید ، غذا نبود ... چشمهای خانم جان بود که "عشق" را در همۀ ثانیه های زندگی ، لقمه می گرفت و می گذاشت در تنورِ دلِ آقا جان... مهر خانم جان بود که باید به وجود آقاجان می چسبید... حالا خوب می فهمم "زنده بودن" ، بی آنکه دلت عاشقی را زندگانی کند ، به هیچ کجای نامِ آدمیزاد ، نمی آید ... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 یاد ایامی که پیکان داشتیم... سال‌ها ماشینِ پیکان داشتیم جمعه ها در خانه مهمان داشتیم فحش، درگیری، بطالت، استرس کلّشان را در صفِ نان داشتیم! قرمه سبزی بود ماهانه ولی املت و کوکو فراوان داشتیم تورِ چین و نروژ و شیلی نبود ما سفر در سطح استان داشتیم ثلث اول، ثلث دوم، ثلث سه امتحانات فراوان داشتیم اکثرن بودیم دنبالِ کلاس و مدرسه! کم قراری در خیابان داشتیم! داخلِ حمام ما یک تشت بود در خیالِ خود ولی وان داشتیم! پای ما در جمع؛ شلوارک نبود ما درونِ خانه تنبان داشتیم! آن زمان ها فقر هم بودش ولی عمدتن یک ذره وجدان داشتیم پولمان می ماند تا پایانِ ماه اندکی هم بهرِ درمان داشتیم کاش میشد بارِ دیگر مثلِ قبل دل خوشی های فراوان داشتیم... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌷🌷🌷
🌸🍃🌸🍃 می‌خواهم هر صبح که پنجره را باز می‌کنی آن درختِ رو به رو من باشم فصلِ تازه من باشم آفتاب من باشم استکان چای من باشم و هر پرنده‌ای که نان از انگشتانِ تو می‌گیرد …! 🌤 صبحتون‌ بخیر 🌤 🎀 🌸 🎀 👌👌
برنده شدن تو بحث با یه آدم باهوش سخته ولی برنده شدن تو بحث با یه ادم احمق غیر ممکنه! 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
جمله " قــمپز درمیکنند " از کجـــا آمده؟ توپ جنگی عثمانی بنام "قمپز" که قدرت تخریبی نداشت اما به خاطر صدای مهیبش ترس به دل دشمن می‌انداخت. ولی بعدها سربازان ایرانی هر وقت این صدا را می شنیدند می گفتند «نترسید! قمپز درمیکنند» 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💎 یک‌ روز به خودم اومدم دیدم حال خوبم وابسته شده به چند ورق قرص که از ترس، تمام روزهامو به شکل منظمی سراغشون میرم. زنگ زدم به اتابکی گفتم دیگه قرص نمی خوام، من خوب شدم. گفت نمیتونی یکهو قطع اش کنی. گفتم می تونم... الان حس می کنم بهترم. گفت نمیتونی‌ يكدفعه دست از مصرف دارویی كه چند وقته كنترل بدن و اندام و افكارتو توی دستش گرفته برداری. بايد كمش كنی تا بتونی قطعش كنی. هيچ چيزی رو نميشه يکهو قطع كرد. پرسیدم اگه قطعش کنم چی میشه؟ گفت اون باهات رابطشو تموم کرد چی شد؟ رسیدی به همین قرص ها. نمیتونی یکی رو دوست داشته باشی بعد یکدفعه دوستش نداشته باشی. نمیشه یکی همش باشه و بعد یکهو نباشه. شاید اگر به مرور کمرنگ می شد حضورش، دیگه برات مهم نبود اما تو چون یکهو از کنارت رفت، زمین خوردی. «اون یکهو نرفت اتابکی. از خیلی وقت قبل رفته بود. از چشماش تو آخرین پرواز، از نگاهش به ابرا معلوم بود. از خنده هاش که زود خشک می شد تو صورتش، از لباس هایی که براش می خریدمو هی می گفت یادش رفته بپوشه. از وقتی داد میزدم و دیگه باهام نمی‌جنگید. از وقتی الکی می رفتو جلوشو نمی گرفتم. هربار بیشتر از قبل رفته بود. فقط من تو خواب خودم بودم و خبر نداشتم... اون یکهو نرفت، من یکهو بیدار شدم... وقتی رفته بود.» ✍ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🍂 داستان جالب !! ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺯﻥ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﺪ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﻪ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ، ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻭ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺟﻬﺖ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ. ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﻗﺪ ﺍﻭ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﻔﺖ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ، ﺯﯾﺮﺍ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻢ، ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﻫﻢ ﻟﮑﻨﺖ ﺩﺍﺭﺩ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﺯﯾﺮﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﻋﯿﺐ ﺑﺰﺭﮒ ﺯﻥﻫﺎ ﭘﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﭼﻮﻥ ﻟﮑﻨﺖ ﺯﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﭘﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻧﻤﯽ ﺁﻭﺭﺩ. ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺶ ﻫﻢ ﻣﻌﯿﻮﺏ ﺍﺳﺖ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ، ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻃﻤﻊ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﺩ. ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﭘﺎﯾﺶ ﻫﻢ ﻣﯽ ﻟﻨﮕﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻋﯿﺐ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ، ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺻﻔﺖ، ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺘﺎﻥ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﺎﻧﺪﻥ، ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﮔﺮﺩﯼ، ﺧﺮﺝ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺍﺷﺪ. ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭ، ﻭﻟﯽ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻋﻘﻞ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﻭﺍﯼ، ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﻫﺴﺘﯿﺪ، ﭘﺲ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﺯﻧﯿﻨﯽ، ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﮐﻮﭼﮏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟! 😁 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk