#پیر_بشی_اما_نوبتی_نشی
یه روز تو مترو جامو دادم به یک پیر مرد نورانی و خوش صورت، نشست و گفت:
جَوون الهی پیر بشی ولی نوبتی نشی!
گفتم:
حاجی نوبتی چیه ؟
گفت:
آدم وقتی پیر میشه و دیگه قادر به انجام کارهاش نیست، یکی باید کمکش کنه
اونجاس که بچه ها دعوا میکنند
و میگن:
امروز نوبت من نیست!!
"بله پسرم امیدوارم پیر بشی ولی نوبتی نشی"
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
@dastanakk
#پیر_بشی_اما_نوبتی_نشی
یه روز تو مترو جامو دادم به یک پیر مرد نورانی و خوش صورت، نشست و گفت:
جَوون الهی پیر بشی ولی نوبتی نشی!
گفتم:
حاجی نوبتی چیه ؟
گفت:
آدم وقتی پیر میشه و دیگه قادر به انجام کارهاش نیست، یکی باید کمکش کنه
اونجاس که بچه ها دعوا میکنند
و میگن:
امروز نوبت من نیست!!
"بله پسرم امیدوارم پیر بشی ولی نوبتی نشی"
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
@dastanakk
#داستانهای_کلیله_و_دمنه
#ماهیخوار_و_خرچنگ
💎آوردهاند که مرغ ماهيخواري بر لب آبي خانه داشت و هميشه به اندازهي نياز خود، از آب ماهي ميگرفت.
روزگار او بد نبود تا اينکه پيري و ناتواني به او روي آورد و از شکار باز ماند.
به کنجي نشست و با خود گفت، دريغا از زندگي که به تندي باد گذشت و از آن چيزي مگر تجربه برايم نماند و امروز همين تجربه شايد مرا بهکار آيد.
پس بايد امروز به جاي زور و چالاکي، کار خود را با نيرنگ پيش برم.!
ماهيخوار با چهرهاي اندوهگين بر لب آب نشست.
ناگهان خرچنگي او را ديد و به نزدش آمد.
خرچنگ از اودليل اندوهش را پرسيد و ماهيخوار گفت: «چگونه اندوهگين نباشم هنگامي که من هر روز چندين ماهي از اين آب ميگرفتم و ميخوردم و هم من سير ميشدم و هم ماهيها پايان نداشتند؛ اما امروز با چشم خود ديدم که دو ماهيگير از اينجا مي گذشتند و با يکديگر ميگفتند؛ ”در اين آبگير ماهي بسياري زندگي ميکند، بايد روزي با تورهايمان به سراغ آنها بيايم!“ يکي از آنها گفت که؛ ”ما هنوز ماهيهاي فلان آبگير را نگرفتهايم، هنگامي که کار آنجا پايان يافت، به اين آبگير ميآييم.“
بنابراين اگر چنين شود، من بايد کمکم در انديشهي مرگ باشم.»
خرچنگ از نزد ماهيخوار رفت و هر آنچه را شنيده بود به ديگر ماهيان آبگير گفت.!
ماهيها همگي به نزد مرغ آمدند تا با همانديشي او راه چارهاي براي آن کار بيابند زيرا سود آبگير، افزون بر ماهيها به مرغ نيز ميرسيد.!
يکي از ماهيها به مرغ گفت؛ «تو خوب ميداني که اگر ما نباشم از گرسنگي خواهي مرد.
اکنون براي اينکار چارهاي بينديش؟»
ماهيخوار گفت: «ايستادگي در برابر چنين شکارچياني بيهوده است، اما من در اين نزديکي آبگيري ميشناسم که آب آن چنان پاک است که ميتوان ريگهاي ته آن را شمرد و تخم ماهي را از آسمان در آن ديد؛ اگر بتوانيد به آنجا برويد در آسايش خواهيد افتاد.»
ماهيها گفتند که راه خوبي است، اما بدون ياري و راهنمايي تو چگونه ميتوانيم به آنجا برويم؟
مرغ گفت که من در کمک به شما کوتاهي نخواهم کرد، اما نياز به زمان دارد؛ از سويي شکارچيان نيز هر دم از راه خواهند رسيد و فرصت ما رو به پايان است.!
ماهيها بسيار گريه و زاري و التماس کردند، تا اينکه ماهيخوار پذيرفت تا هر روز چند ماهي با خود به آن آبگير ببرد و ماهيها هم اين کار را پذيرفتند.!
بنابراين، ماهيخوار هر روز چند ماهي را با خود ميبرد و در جايي مينشست و آنها را ميخورد و استخوانهايشان را در همانجا ميانداخت.!
از سويي ماهيها براي آنکه به آبگير گفته شده بروند، با يکديگر به رقابت ميپرداختند و از هم پيشي ميگرفتند.!
ماهيخوار با چشم عبرت بر ناداني آنها مينگريست و با زبان سرزنش با خود ميگفت: «هر کس گول گريه و زاري دشمن را خورده پاداشي بهتر از اين نخواهد داشت.!
روزهاي بسياري بر اين روال گذشت تا اينکه خرچنگ نيز خواهان رفتن به آبگير تازه شد.!
پس ماهيخوار او را بر پشت خود سوار کرد و به پرواز در آمد.!
خرچنگ ناگهان از آن بالا استخوانهاي ماهيهايي که مرغ خورده بود را ديد و دريافت که داستان چيست.!
او براي آن که به دست ماهيخوار کشته نشود، گردن مرغ را به چنگال گرفت و او را خفه کرد و به آبگير برگشت و داستان را براي ماهيهاي ديگر بازگو کرد.
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
@dastanakk
﷽
•
😔 #خواهر_بخدا....
🔻خواهر بخدا جلوه گری مثل سراب است
🔻خواهر بخدا زینت زن حفظ حجاب است
🔹بافسق و فجورو هوس وعشوه گری ها
🔹بین تو و معبود مداوم شکراب است
🔻خواهر بخدا روز قیامت شده نزدیک
🔻خواهر بخدا روز دگر روز حساب است
🔹آن روز که دست وسرو پایت شده ناطق
🔹لب ها و زبانت همه الکن ز جواب است
🔻آن روز که دوزخ شده بخشی ز عذابت
🔻شرم از رخ زینب بخدا کل عذاب است
🔹خواهر بخدا چادر مشکی زره توست
🔹زیبا و پر از نور و پر از بوی گلاب است
🔻با عائشه همرنگ شدن اوج هنرهاست
🔻با فاطمه همرنگ شدن راه ثواب است
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌱🌱🌱🌺🌸🌺
❣دزدی فقط بالا رفتن از دیوار مردم نیست!!
- وقتی پزشکی برای «نفع رساندن» به همکار و رفیق رادیولوژیست خود، بیمار بی خبر از همه جا را به او حواله میکند،
این دزدی است!
- وقتی تعمیرکار ماشین با دست های چرب و چیلی و درحالیکه عرق پیشانی اش را پاک میکند، برای تعویض یک پیچ از شما دویست هزارتومان میگیرد، شما نمیدانید و تشکر هم میکنید، ولی خودش میداند که حق العمل اش پنج هزار تومان است، این دزدی است!
- وقتی کارمند مملکت به جای کار، میگوید سیستم قطعه و بازی میکند و فیلم دانلود میکند، این دزدی است!
- وقتی استاد بدون مطالعه وارد کلاس میشود و برای پر کردن وقت کلاس از دانشجوها میخواهد یکی یکی بیایند و کنفرانس! بدهند، این دزدی است!
- وقتی کارخانه داری به جای لیمو، اسید سیتریک می ریزد توی شیشه و به اسم آبلمیوی خالص به خلق الله میفروشد، این دزدی است!
- وقتی مامور بهداشتی اینها را می بیند و صورتش را آنطرف میکند، این دزدی است!
دزدی فقط جیب بُری توی اتوبوس نیست، دزدها هم همیشه روی دست شان خالکوبی های گنده ندارند و کاپشن خلبانی نمی پوشند!
دزدها میتوانند بوی خوش ادکلن بدهند، ساعت گرانقیمت ببندند، میتوانند لباس مارک دار بپوشند و حرفهای قلمبه سلمبه هم پست کنند و بزنند، اما وقت و عمر مردم را بدزدند!
دزدهای تابلودار ! دزدهایی که دست و پایشان را خالکوبی اژدها میکنند، به مراتب از دزدهای کت و شلوار پوش و ادکلن زده قابل تحمل ترند!
❣احساس مسولیت و وجدان داشته باشیم!
مطمئن باشیم چوب #خدا صدا ندارد!!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌷🌷🌷
آدمی که چاقه میدونه چاقه
آدمي كه استخونيه ميدونه استخونيه
آدمي كه كچله ميدونه كچله
آدمي كه دماغش قوز داره ميدونه دماغش قوز داره
آدمي كه ككمک داره میدونه ککمک داره
حتي آدمي كه يه جوش گنده رو دماغش داره هم ميدونه يه جوش گنده رو دماغش داره
نيازي به يادآوری تو نيست بیشعور.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌷🌷🌷
حکایت کوتاه
خضر نبی در سایه درختی نشسته بود
سائلی سمت او آمد و از اول سوال کرد خضر دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت
گفت ای سائل ببخشم چیزی ندارم
سایل گفت تو را به خدا سوگند میدهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمیدانی
خضر برخواست گفت صبر کن دارم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش بگیر و ببر چاره علاجت کن
سائل گفت نه هرگز!!!
خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی
القصه خضر را سائل بفروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد.
خضر را مردی خرید و آورد خانه
دید پیرمردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمیسپرد.
روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد.
خضر گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم
مرد گفت همین بس
خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگهای کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم
خضر نبی پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانهای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت
صاحب خضر آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست!
گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن،
گفت غلام توام
گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟
یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم
خودم را به بردگی فروختم!!!
من خضر نبی هستم
مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت
گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان
گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه
گفت ای صاحب و مولای من
از زمانی که غلام تو شدهام به راحتی نمیتوانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمیتوانم اشک بریزم
چرا که میترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم.
مرا لطف فرموده آزاد کن
صاحب خضر گریست و او را آزاد کرد.
حضرت خضر کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت.
راستی ما برای خدا چه می کنیم...!؟
"قدری بیندیشیم"
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
جمله " قــمپز درمیکنند " از کجـــا آمده؟
توپ جنگی عثمانی بنام "قمپز" که قدرت تخریبی نداشت اما به خاطر صدای مهیبش ترس به دل دشمن میانداخت. ولی بعدها سربازان ایرانی هر وقت این صدا را می شنیدند می گفتند «نترسید! قمپز درمیکنند»
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
حکمتانه🌹
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﮐﻔﺶ ﻗﺸﻨﮓ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﻢ ﺍﻭﻣﺪ، ﺑﺎ
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﻨﮓ
ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﻣﻮ ﻣﯽ ﺯﺩ
ﺧﺮﯾﺪﻣﺶ !!
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ،ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ !
ﻣﺪﺗﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ .
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﻣﺴﯿﺮﺍﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﻤﺶ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻡ ﺍﺫﯾﺘﻢ
ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ
ﭘﺎﻫﺎﻣﻮ ﺯﺧﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ...
ﺗﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ،
ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ !
ﺍﻣﯿﺪ ﻣﻦ ﻭﺍﺳﻪ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺑﯽ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺳﺎﯾﺰ ﭘﺎﯼ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩ
ﺩﺭﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻤﺶ، ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﺩ !
ﺧﻼﺻﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﯿﭽﯽ ﻭﺍﺳﻢ ﻧﻤﻮﻧﺪ ﺟﺰ
ﺯﺧﻢ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻫﺎﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ...
ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﻧﺪ !
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﺸﻮﻥ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺳﺎﯾﺰ ﻗﻠﺒﺘﻮﻥ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﻥ
ﺣﺎﻻ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺷﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ
ﺁﺧﺮﺵ ﻓﻘﻂ ﺯﺧﻤﺎﺷﻮﻥ ﺑﺠﺎ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ ....
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستانک
♦️حرف بند تنبانی
در زمان امیر کبیر هرج و مرج در بازار به حدی بود که هر کس در
مغازه اش از همه نوع جنسی می فروخت. به دستور امیر کبیر هر کسی
ملزم به فروش اجناس هم نوع با یکدیگر شد، مثلا پارچه فروش فقط
پارچه، کوزه گر فقط کوزه و همه به همین شکل.
پس از مدتی به امیر
کبیر خبر دادند شخصی به همراه توتون و تنباکو، بند تنبان، هم می
فروشد، امیر کبیر دستور داد او را حاضر کردند و از او دلیل کارش را
پرسیدند، آن شخص در جواب گفت: کسی که تنباکو از من می خرد
ممکن است هنگام استعمال به سرفه بیافتد و در اثر این سرفه بند تنبانش
پاره شود. لذا من بند تنبان را به همراه تنباکو می فروشم.
از آن زمان هرکسی که حرف چرت و پرت و بی ربط میزند میگویند
"حرفای بند تنبونی میزنه"
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
حکمتانه🌹
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﮐﻔﺶ ﻗﺸﻨﮓ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﻢ ﺍﻭﻣﺪ، ﺑﺎ
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﻨﮓ
ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﻣﻮ ﻣﯽ ﺯﺩ
ﺧﺮﯾﺪﻣﺶ !!
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ،ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ !
ﻣﺪﺗﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ .
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﻣﺴﯿﺮﺍﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﻤﺶ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻡ ﺍﺫﯾﺘﻢ
ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ
ﭘﺎﻫﺎﻣﻮ ﺯﺧﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ...
ﺗﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ،
ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ !
ﺍﻣﯿﺪ ﻣﻦ ﻭﺍﺳﻪ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺑﯽ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺳﺎﯾﺰ ﭘﺎﯼ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩ
ﺩﺭﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻤﺶ، ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﺩ !
ﺧﻼﺻﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﯿﭽﯽ ﻭﺍﺳﻢ ﻧﻤﻮﻧﺪ ﺟﺰ
ﺯﺧﻢ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻫﺎﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ...
ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﻧﺪ !
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﺸﻮﻥ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺳﺎﯾﺰ ﻗﻠﺒﺘﻮﻥ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﻥ
ﺣﺎﻻ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺷﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ
ﺁﺧﺮﺵ ﻓﻘﻂ ﺯﺧﻤﺎﺷﻮﻥ ﺑﺠﺎ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ ....
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
در وادی عشق ِ تــو دلم خسته ترین است
وای از دل دیوانه که دل بسته ترین است
رفتن نتــوانم به رهــی گر تو نباشــی
در راه ِ غمت گام ِ من آهسته ترین است
من زخمــی ِ صد دشنه ی آلوده به زهــرم
باکی نبود ... زخــم ِ تو برجسته ترین است
تسلیــم قضا و قدرم در سفــر ِ جان
در مذهب ِ عشق دیده ی من بسته ترین است
در الفت ِ دیــرینه ی غم با من رســوا
پیــوند غم عشق تو ... پــیوسته ترین است
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk