💟داستان زیبای ” عشق در بیمارستان “
چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.
یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.
داستان و مط🍒الب زیبا
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✍#وصیت_نامه_ابوالقاسم_حالت
بعد مرگم نه به خود زحمت بسیار دهید
نه به من بر سر گور و کفن آزار دهید
نه پی گورکن و قاری و غسال روید
نه پی سنگ لحد پول به حجار دهید
به که هر عضو مرا از پس مرگم به کسی
که بدان عضو بود حاجت بسیار دهید
این دو چشمان قوی را به فلان چشمچران
که دگر خوب دو چشمش نکند کار دهید
وین زبان را که خداوند زبانبازی بود
به فلان هوچی رند از پی گفتار دهید
کلهام را که همه عمر پر از گچ بودهاست
راست تحویل علی اصغر گچکار دهید
وین دل سنگ مرا هم که بود سنگ سیاه
به فلان سنگتراش ته بازار دهید
کلیهام را به فلان رند عرقخوار که شد
از عرق کلیه او پاک لت و پار دهید
ریهام را به جوانی که ز دود و دم بنز
در جوانی ریه او شده بیمار دهید
جگرم را به فلان بیجگر بیغیرت
کمرم را به فلان مردک زن بار دهید
چانهام را به فلان زن که پی وراجیست
معدهام را به فلان مرد شکمخوار دهید
گر سر سفره خورَد فاطمه بیدندان غم
به که، دندان مرا نیز به آن یار دهید
تا مگر بند به چیزی شده باشد دستش
لااقل تخم مرا هم به طلبکار دهید
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
بخون قشنگه👌
پسربچه اي پرنده زيبايي داشت. او به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
حتي شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش مي گذاشت و مي خوابيد.
اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگي او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابي كار مي كشيدند.
هر وقت پسرك از كار خسته مي شد و نميخواست كاري را انجام دهد، او را تهديد مي كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با التماس مي گفت: نه، كاري به پرنده ام نداشته باشيد. هر كاري گفتيد انجام مي دهم.
تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختي و كسالت گفت، خسته ام و خوابم مياد، برادرش گفت: الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم، كه پسرك آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم.
كه با آزادي او خودم هم آزاد شدم.
👈اين حكايت همه ما است.
تنها فرق ما، در نوع پرنده اي است كه به آن دلبسته ايم.
پرنده بسياري پولشان، بعضي قدرتشان، برخي موقعيتشان، پاره اي زيبايي و جمالشان، عده اي مدرك و عنوان آكادميك و خلاصه شيطان و نفس، هر كسي را به چيزي بسته اند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهي نفس خودمان از ما بيگاري كشيده و ما را رها نكنند.
پرنده ات را آزاد کن
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌻🌻🌻🌻
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌻
#ارسالی از اعضا کانال داستان و پند❤️🦋
#خاطرات_زندگی_یک_خواهــر_1
❤️قسمت اول
❣سلام به اعضای کانال داستان و پند🙏
من اهل ارومیه هستم در یکی از روستاهای ارومیه بدنیا امدم... میخوام اول از بدبختی های پدرم شروع کنم بعد خودمان....
پدرم 3 خواهر داشت وضع مالی خیلی خوبی داشتن وقتی عمه کوچکیم بدنیا میاد مادرشون فوت میکنه و پدربزرگم بعد مدتی میره ازدواج میکنه و پدرم بعد مرگ مادرشون هر سه خواهرش رو تحت سرپرستی خودش نگه میداره و اونها رو یکی یکی بدون کم و کسری شوهر میده ..
روزی پدرم در طویله مشغول پارو کردن پهن بود که قاطر با لگد به چشم پدرم میزنه و پدرم یک چشمش رو از دست میده...
پدرم خیلی آدم زرنگ و غیرتی بود و تنهایی از پس همه ی کار ها بر می آمد خیلی از دختر ها آرزوی ازدواج با پدرم را داشتند...
پدرم چون نه پدر داشت و نه مادر خواهرهاشو خودش به خونه ی بخت فرستاده بود...
پدرم تقریبا 38ساله بود که عمویش به اصرار زیاد دخترش رو به پدرم میده...
مادرم 6 برادر و 1 خواهر داشت..
خونواده مادرم خیلی خیلی فقیر بودن و از طرف دیگر مادرم نه اخلاق داشت و نه قیافه مادرم در کوچکی سرخک در آورده بود صورتش هم سیاه ، مانند این بود که سوخته است...
مادرم از وقتی پاشو به خونه ی پدرم گذاشت بدبختی های پدرم شروع شد... مادرم بعد از ازدواج 4 برادرش را هم به خونه پدرم میاره، خونه ی پدرم میشه کاروانسرای مادرم...
ما هم 4دختر و یک برادر بودیم....
مادرم هرچه بود یا از پدرم میدزدید برای پدر و مادرش می فرستاد در واقع پدرم به تنهایی 17نفر رو سیر میکرد، مادرم نه سلیقه داشت و نه غذا بلد بود درست کنه...
هر وقت پدرم میخواست حرفی بزنه مادرم با برادرانش یکی میشد و پدرم رو کتکش میزدند...
مادرم از پدرم خوشش نمی آمد فقط به خاطر پول با پدرم ازدواج کرده بود، هرزه هم بود به مردهای دیگه هم چشم داشت و چند بار پدرم خواست که طلاقش بده ولی فامیلها نذاشتن...
پدرم از شدت ناراحتی دق کرد مُرد فقط 53 سال داشت مادرم با کارهاش پدرم رو کشت دیگه ما موندیم و بدبختیمان...
ادامه دارد...🎐
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍃🍃🍃
🌻🌻🌻🌻
بخون قشنگه👌
پسربچه اي پرنده زيبايي داشت. او به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
حتي شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش مي گذاشت و مي خوابيد.
اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگي او به پرنده باخبر شدند، از پسرك حسابي كار مي كشيدند.
هر وقت پسرك از كار خسته مي شد و نميخواست كاري را انجام دهد، او را تهديد مي كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرك با التماس مي گفت: نه، كاري به پرنده ام نداشته باشيد. هر كاري گفتيد انجام مي دهم.
تا اينكه يك روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختي و كسالت گفت، خسته ام و خوابم مياد، برادرش گفت: الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم، كه پسرك آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم.
كه با آزادي او خودم هم آزاد شدم.
👈اين حكايت همه ما است.
تنها فرق ما، در نوع پرنده اي است كه به آن دلبسته ايم.
پرنده بسياري پولشان، بعضي قدرتشان، برخي موقعيتشان، پاره اي زيبايي و جمالشان، عده اي مدرك و عنوان آكادميك و خلاصه شيطان و نفس، هر كسي را به چيزي بسته اند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهي نفس خودمان از ما بيگاري كشيده و ما را رها نكنند.
پرنده ات را آزاد کن
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚 #داستان_شب
💎 رسول خدا و مامور قبض روح...
روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد.
پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:
ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی.
آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارئیل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:…
1- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
2- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم.👏👏👏
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✨﷽✨
💢حق مادر
✍حق مادر برتو آنست ڪه بدانے او حمل ڪردہ است تو را نہ ماہ طورے ڪہ هيچ ڪس حاضر نيست اين چنين ديگرے را حمل ڪند و بہ تو شيرہ جانش را خوراندہ است قسمے ڪہ هيچ ڪس ديگر حاضر نيست اينڪار را انجام دهد و با تمام وجود، با گوشش، چشمش، دستش، پايش، مويش، پوست بدنش و جميع اعضا و جوارحش تو را حمايت و مواظبت نمودہ است و اينڪار را از روے شوق و عشق انجام دادہ و رنج و درد و غم و گرفتارے دوران باردارے را بہ خاطر تو تحمل نمودہ است، تا وقتے ڪہ خداے متعال ترا از عالم رحم بہ عالم خارج انتقال داد.
پس اين مادر بود ڪہ حاضر بود گرسنہ بماند و تو سير باشے، برهنہ بماند و تو لباس داشتہ باشے، تشنہ بماند و تو سيراب باشے، در آفتاب بنشيند تا تو در سايہ او آرام استراحت ڪنے، ناراحتے را تحمل ڪند تا تو در نعمت و آسايش بہ زندگے ادامہ دادہ و رشد نمائے و در اثر نوازش او بہ خواب راحت و استراحت لذيذ دست يابے.
شڪم او خانہ تو و آغوش او گهوارہ تو و سينہ او سيراب ڪنندہ تو و خود او حافظ و نگهدارندہ تو بود؛ سردے و گرمے دنيا را تحمل ميكرد تا تو در آسايش و ناز و نعمت زندگے ڪنے.
پس شڪرگزار مادر باش بہ اندازہ اے ڪہ براے تو زحمت كشيدہ است؛ و نمے توانے از او قدردانے نمائے مگر بہ عنايت و توفيق خداوند متعال.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌼🌿🌼🌿🌼
🍒کدخدای دزد
💯 دزدی مرتبا به دهكده اي ميزد، ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ،
ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺩﺯﺩ، ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ، ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﺵ ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ. ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ. ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ؛ ﺩﺯﺩ، ﺧﻮﺩﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩﻥ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻪﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻗﻞ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻭﺳﺖ.
ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ، ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ، ﻓﺮﺳﻨﮕﻬﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪﺩﺍﺷﺖ،
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻧﻮﺷﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ.
ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ، ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ،ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ.
داستان و مط❤️الب زیبا
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#چقدر_این_متن_زیباست👇
اگر عادت داری همیشه روی مبلها و فرشها را بپوشانی، زندگی نمیکنی.
اگر پنجرهها را به بهانهی آنکه پردهها کثیف میشوند باز نمیکنی، زندگی نمیکنی.
اگر روکش مشمایی صندلیهای ماشینت را هنوز دور ننداختهای زندگی نمیکنی.
دیر میشود عزیز...
بیا دست برداریم از این اسارت کهنه که به مسخرهترین طرز ممکن نامش شده قناعت و چنگ انداخته به باورهایمان.
عمر تمام این وسایل میتواند از من و تو و نسل آیندهمان بیشتر باشد.
چه عیبی دارد؟ کثیف شدند تمیزشان میکنیم.
ما معنای مراقبت را اشتباه فهمیدهایم.
نباید این ترس باعث شود لذت بردن از آنها را فراموش کنیم.
اگر راحتتر زندگی کنیم آرامتر و کمدغدغهتر هم خواهیم بود.
فقط فکر کن که چه صفایی داشته رقص نسیم و پردههای بلند رو به حیاط و آنهمه گلدان در جایجای زندگی. و چه لذتش بیشتر بود شستن و تکاندن فرشهای لاکی پس از فصلی و سالی. حالا در آپارتمانهایمان اسیر شدهایم در میان این روکشها و حفاظها...
خوشبختی واقعی همین حوالیست، در سادگی، در سهلگیری زندگی...
روی زندگی را نپوشانیم ...❤️
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#تلنگر
برای نابودی یک ملت نیازی به بمب هسته ای یا موشکهای دور برد نیست
فقط کافیست سطح و کیفیت آموزش را پایین آورد و اجازه تقلب را به دانش آموزان داد...
🔹مریض به دست پزشکی که بتواند تقلب کند خواهد مرد
🔹خانه ها بدست مهندسی که موفق به تقلب شده ویران خواهند شد
🔹منابع مالی را بدست حسابداری که موفق به تقلب شده از دست خواهیم داد
🔹و انسانیت بدست عالم دینی که موفق به تقلب شده می میرد
🔹و عدالت بدست قاضی که موفق به تقلب شده ضایع می شود
🔹و جهل در کله فرزندانمان که موفق به تقلب شده فرو می رود
سقوط آموزش = سقوط ملت
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هرگز از حرفهايي كه مردم درباره تو مي گويند نگران نشو.
هيچگاه كوچكترين توجهي به آن نشان نده.
هميشه فقط به يك چيز فكر كن:
« داور خداست. آيا من در برابر او روسفيدم؟ »
بگذار اين معيار قضاوت زندگي تو باشد
تا بي راهه نروي ...
تو بايد روي پاي خودت بايستي و تنها ملاحظه ات اين باشد كه :
🌺🌿«هر كاري انجام مي دهم بايد مطابق آگاهی و شعور خودم باشد.و خداوند از من راضی باشد.
آنگاه خواهی دید که خداوند چگونه حامی و سرپرست تو خواهد شد.🦋
🦋وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ وَكِيلًا
🌺🌿ﻭ ﺑﺮ ﺧﺪﺍ ﺗﻮﻛﻞ ﻛﻦ ; ﻭ ﻛﺎﻓﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﻭ ﻛﺎﺭﺳﺎﺯ [ ﻫﻤﻪ ﺍﻣﻮﺭ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ] ﺑﺎﺷﺪ .(٣)
سوره احزاب 🌿
#آرامش_با_قرآن
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هرگز از حرفهايي كه مردم درباره تو مي گويند نگران نشو.
هيچگاه كوچكترين توجهي به آن نشان نده.
هميشه فقط به يك چيز فكر كن:
« داور خداست. آيا من در برابر او روسفيدم؟ »
بگذار اين معيار قضاوت زندگي تو باشد
تا بي راهه نروي ...
تو بايد روي پاي خودت بايستي و تنها ملاحظه ات اين باشد كه :
🌺🌿«هر كاري انجام مي دهم بايد مطابق آگاهی و شعور خودم باشد.و خداوند از من راضی باشد.
آنگاه خواهی دید که خداوند چگونه حامی و سرپرست تو خواهد شد.🦋
🦋وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ وَكِيلًا
🌺🌿ﻭ ﺑﺮ ﺧﺪﺍ ﺗﻮﻛﻞ ﻛﻦ ; ﻭ ﻛﺎﻓﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﻭ ﻛﺎﺭﺳﺎﺯ [ ﻫﻤﻪ ﺍﻣﻮﺭ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ] ﺑﺎﺷﺪ .(٣)
سوره احزاب 🌿
#آرامش_با_قرآن
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk