فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💧مناجات زیبا
خدایا🙏
از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت
اما شکایتم را پس میگیرم ...
من نفهمیدم! فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد ..
گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنار من نیست ،
معنایش این نیست که تنهایم ...
معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت ...
با تو تنهایی معنا ندارد !
مانده ام تو را نداشتم چه میکردم ...!
❤️دوستت دارم ، خدای خوب من
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
لبخند بزن😊
وقتی با خانواده ات دور هم جمع شده اید، خیلی ها هستند آرزوی داشتن خانواده را دارند!
لبخند بزن😊
وقتی داری سرکارت می روی، خیلی ها هستند دارند دربدر به دنبال کار و شغل هستند!
لبخند بزن😊
چون تو صحیح و سالم هستی، خیلی ها هستند دارند به خاطر بازگشت سلامتی شان میلیون ها خرج می کنند!
لبخند بزن😊
چون تو زنده ای و روزی داده می شوی و هنوز فرصت برای مافات داری، مرده های هستند آرزوی بازگشت به زندگی را دارند تا عمل صالحی انجام دهند.
لبخند بزن😊
چون تو خدا را داری و آن را می پرستی و از او طلب کمک می کنی، کسانی هستند که برای گاو سجده می کنند!
لبخند بزن😊
چون تو خودت هستی و خیلی ها آرزو دارند که چون تو باشد!
لبخند بزن😊
و همیشه لبخند بر لبانت داشته باشو خدا را شاکر باش...
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
👌#عجب_درس_میدهد_این_زندگانی
عجب درس میدهد این زندگانی..
عجب سر میدهد شور جوانی..
تمام لحظه ها مثل کلاس است..
معلم گویی هر دم در کلاس است..
کلاس درس ما جمعه ندارد..
مگر این که کسی غایب نماید..
اگر شاگرد با هوشی تو باشی..
همیشه درس استاد خوانده باشی..
تمام لحظه هایت درس عشق است..
خدایا درس عشق مثل بهشت است..
خدا استاد دنیا بوده و هست..
خدا هر روز ما را میدهد درس..
اگر با جان و دل خواهی بدانی..
تامل کن تو در اوج جوانی..
کمی دقت نما در راز هستی..
ببین استاد را با هر که هستی..
ببین استاد ما نقاش بوده..
جهان را اینچنین زیبا نموده..
ببین کوه و چمن با دشت و دریا..
همه شور و نشاط زندگی ها..
همه را خالق ما خلق کرده..
سوالی از برایت طرح کرده...
جوابش به چه زیبا و قشنگ است..
خداوند عاشق ما بوده و هست
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان کوتاه
گوشه ی چادر مادرم را میگرفتم
باهم میرفتیم مخابرات نبش کوچه ششم
میگفتند مخابرات! اما اسمش اصلا مخابرات نبود که
همیشهی خدا هم شلوغ بود
نوبت میگرفتیم و مینشستیم
بعد از چند دقیقه صدا میزدند و میگفتند خانم فلانی کابین شمارهی سه
یک اتاقک چوبی نیم در نیم،
یک تلفن قدیمی و کثیف روی دیوار
و بوی عرق نفر قبلی
اما چه ذوقی داشتیم
تقریبا هر دو روز یک بار میآمدیم تلفن میزدیم و چند دقیقهای با پدربزرگ و مادربزرگم حرف میزدیم.
محل ما سیمکشی تلفن نداشت که
آنها هم که داشتند وضعشان تقریبا همین بود.
حرف زیاد داشتیم
اما مجبور بودیم زود قطع کنیم
قطع نمیکردیم خودش قطع میشد
ارتباط ها کم بود،
اما با جان و دل
با ذوق و شوق.
حرف ها هیچوقت تکراری نمیشد
همه برای هم وقت داشتند
هیچکس تیک دوم تلفنش را برنمیداشت
که مثلا صدایت را هنوز نشنیده ام!
هیچکس حرف هایش را ادیت نمیکرد
دوستتدارم هایش را پاک نمیکرد جایش نقطه بگذارد
وقتی میگفت دلم برایت تنگ شده،
شک نداشت که میگفت
صدا را که نمیشد پاک کرد،
میرسید.
گروه هم نداشتیم
اما هروقت تلفن میزدیم حتما یکی بود که آنلاین باشد و جوابمان را بدهد.
آن روزها
یک مخابراتِ نبش کوچهی ششم بود و یک دنیا عشق
که همه را از سیمهای تلفنش رد میکردیم
اما امروز
یک دنیا وسیلهی ارتباطی
که یک "دلم برایت تنگ شده" از امواجشان رد نمیشود
اگر هم رد شود، میشود پاکش کرد
میترسم در بروز رسانی بعدی
همدیگر را هم بتوانیم پاک کنیم
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍃🍃🍃
لیاقتِ تو بیشتر از این هاست که توقف کنی و خودت را برای افرادِ حقیری که تو را بی بهانه قضاوت می کنند توضیح دهی ...
اینها اگر قرار بود بفهمند که قضاوت نمی کردند !!
هیچ کس به اندازه ی خودت به مسائل و دغدغه هایت اِشراف ندارد ...
این تو هستی که باید درست را از نادرست تشخیص بدهی و گام برداری ...
منطق هم همین را میگوید؛
این که در زندگیِ هرکسی ، تصمیم گیرنده و قاضی ، خودش است و خدایش... ، "نه مردم" !
قضاوتت که کردند ، خودت را به نشنیدن بزن
و با بیخیالیِ تمام ، راهت را ادامه بده ،
کاری که تمامِ انسانهایِ موفقِ تاریخ کرده اند !!
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
9.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو ببین، وحشی چشمان توأم دختر خوب
که چنین بی سر و سامان توأم دختر خوب
خوشترین خاطره در خلوت خونین خیال
خواب لبخند و پری خوان توأم دختر خوب !
🌷دخترم روزت مبارک🌷
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان کوتاه
گوشه ی چادر مادرم را میگرفتم
باهم میرفتیم مخابرات نبش کوچه ششم
میگفتند مخابرات! اما اسمش اصلا مخابرات نبود که
همیشهی خدا هم شلوغ بود
نوبت میگرفتیم و مینشستیم
بعد از چند دقیقه صدا میزدند و میگفتند خانم فلانی کابین شمارهی سه
یک اتاقک چوبی نیم در نیم،
یک تلفن قدیمی و کثیف روی دیوار
و بوی عرق نفر قبلی
اما چه ذوقی داشتیم
تقریبا هر دو روز یک بار میآمدیم تلفن میزدیم و چند دقیقهای با پدربزرگ و مادربزرگم حرف میزدیم.
محل ما سیمکشی تلفن نداشت که
آنها هم که داشتند وضعشان تقریبا همین بود.
حرف زیاد داشتیم
اما مجبور بودیم زود قطع کنیم
قطع نمیکردیم خودش قطع میشد
ارتباط ها کم بود،
اما با جان و دل
با ذوق و شوق.
حرف ها هیچوقت تکراری نمیشد
همه برای هم وقت داشتند
هیچکس تیک دوم تلفنش را برنمیداشت
که مثلا صدایت را هنوز نشنیده ام!
هیچکس حرف هایش را ادیت نمیکرد
دوستتدارم هایش را پاک نمیکرد جایش نقطه بگذارد
وقتی میگفت دلم برایت تنگ شده،
شک نداشت که میگفت
صدا را که نمیشد پاک کرد،
میرسید.
گروه هم نداشتیم
اما هروقت تلفن میزدیم حتما یکی بود که آنلاین باشد و جوابمان را بدهد.
آن روزها
یک مخابراتِ نبش کوچهی ششم بود و یک دنیا عشق
که همه را از سیمهای تلفنش رد میکردیم
اما امروز
یک دنیا وسیلهی ارتباطی
که یک "دلم برایت تنگ شده" از امواجشان رد نمیشود
اگر هم رد شود، میشود پاکش کرد
میترسم در بروز رسانی بعدی
همدیگر را هم بتوانیم پاک کنیم
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
زیاد که شاد باشی و بخندی، متهم میشوی به سبکسر بودن و سرخوشی، زیاد که اظهار به شادی نکنی، افسرده و دلمرده خطابت میکنند.
زیاد که قبراق و سرزنده باشی، از دید دیگران، بیخیالی و خودخواه، حالت که خوب نباشد و برای سلامتیات محتاط باشی، میگویند داری تمارض میکنی.
زیاد که منظم و حساس باشی، میشوی وسواسی و زیاد که درگیر نظم و ترتیب نباشی، میشوی شلخته و بینظم.
زیاد که سفر بروی و راحت برای خودت خرج کنی، میشوی خوشگذران و ولخرج، و زیاد که خانه بمانی و در خرج کردن جانب احتیاط را بگیری، میشوی گوشهگیر و خسیس!
این معیار عموم آدمهاست که معمولا در قضاوت کردنشان میانه را نگه نمیدارند و هر چقدر هم در رفتار و منشت احتیاط کنی، آخر به چیزی متهمت میکنند.
بام قضاوت، به شیروانی بلندی میماند با شیب بسیار تند که آدمهایی که از آن بالا میروند، ناگزیر، یا از این سمت میافتند، یا از سمت دیگر و هیچکس توان ایستادن در میانهی این بام را ندارد.
پس بیخیالِ حرف مردم! درگیر قضاوتها نباش و هرجور راحتی زندگی کن.
#نرگس_صرافیان_طوفان
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من خدا را دارم
کوله بارم بر دوش
سفری می باید
سفری تا ته تنهایی محض
هر کجا لرزیدی از سفر ترسیدی
فقط آهسته بگو:
من خدا را دارم...
لحظه هایتان لبریز از حضور خدا
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💚هیچ چیز در طبیعت برای خود زندگی نمی کند
رودخانه ها آب خود را مصرف نمی کنند
درختان میوه خود را نمی خورند
خورشید گرمای خود را استفاده نمی کند
گل، عطرش را برای خود گسترش نمی دهد
زندگی یعنی در خدمت دیگران، قانون طبیعت است . . .
پس اگر دیدی کسی گره ای دارد و تو راهش را می دانی سکوت نکن!
اگر دستت به جایی می رسید دریغ نکن،
معجزه زندگی دیگران باش!
این قانون کائنات است !!!
معجزه زندگی دیگران که باشی
بی شک کسی معجزه زندگی تو خواهد بود ….!
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❤️#حکایت
تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند
یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد.
شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد.
صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است.
به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم .
قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .
قاضی گفت:به کسی مشکوک نشدید؟
ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم.
قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند.
قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟
تاجر پنبه گفت به هیچ کدام. قاضی فکری کرد و گفت:
ولی من دزد را شناختم.
دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند.
ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند .
قاضی گفت:
دزد همین است.
و همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یک ساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد.
از آن به بعد می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند :
«پنبه دزد ، دست به ریشش میکشد»
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌷استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند
صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند
سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند
قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد.
آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد
این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید:
هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟
آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلبهاشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد:هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد
چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند
و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان
باز هم به یکدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند
و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد
عشق خدا به ما
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk