سکوت کن...
فرقی نمیکند از روی رضایت باشد یا دلخوری،
این مردم از سکوت
کمتر داستان می سازند...!
سکوت خطر ناکتر از حرف های نیشدار است !!
بدون شک کسی که سکوت می کند ،
روزی حرف هایش را سرنوشت به شما خواهد گفت ..
گاهی سکوت
شرافتی دارد که گفتن ندارد ...
سکوت در اثر بستن دهان نیست؛
در اثر باز کردن فکر است،
هر چه فکر بازتر، سکوت بیشتر،
هر چه فکر بسته تر، دهان بازتر
👤الهی_قمشه_ایی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره . دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد . امیر علت این خنده را پرسید، مرد پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم. روزی راه بر کسی بستم آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم اما من مصمم به کشتن او بودم. در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت: شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است. اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم
امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد میکند و میگوید: کبکها شهادت خودشان را دادند. پس از این گفته امیر دستور داد سر ان مرد را بزنند...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در آینه تصویرت اگر تیره و تار است
در خویش نظر کن که پر از گرد و غبار است
راهی بگشاییم اگر در پی نوریم
یک خانه بی روزنه را نور چه کار است؟
دل را بتکانیم و بر آن عطر بپاشیم
هر کنج دلی خوب ترین جای قرار است
یک چند اگر گریه سپس خنده بر آریم
خورشید امیری ست که بر ابر سوار است
فرصت گذران است و دمی منتظرت نیست
او می رود و می رود و مثل قطار است
لب را به لبش دوز و در آغوش کش او را
ساحل به تماشا شد و عمری به کنار است
هرگاه کسی دل به دل عشق سپرده
حالش متحول شد و آنگاه بهار است
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❣️نکته آموزنده داستان ❣️
♻ یک روز مردی از همسرش پرسید نمازت را خوانده ای؟
همسرش گفت: نه
شوهر پرسید: چرا؟
همسر گفت: خیلی خسته ام تازه از کار برگشتم و کمی استراحت کردم.
شوهر گفت: درست است خسته ای اما نمازت را بخوان قبل از اینکه بخوابی!
فردای آن روز شوهر به قصد یک سفر بازرگانی شهر را ترک کرد، همسرش چند ساعت پس از پرواز با شوهر اش تماس گرفت تا احوال اش را جویا شود اما شوهر به تماسش پاسخ نداد، چندین بار پی در پی زنگ زد اما شوهر گوشی را برنداشت،
همسر آهسته آهسته نگران شد و هر باری که زنگ میزد پاسخ دریافت نمیکرد نگرانی اش افزون تر میشد، اندیشه ها و خیالات طولانی در ذهن اش بود که نکند اتفاقی برای او افتاده باشد، چون شوهر اش به هر سفر که میرفت همزمان با فرود آمدن اش به مقصد تماس میگرفت اما حالا چرا جواب نمیداد؟
خیلی ترسیده بود گوشی را برداشت ودوباره تماس گرفت به امید اینکه صدای شوهر اش را بشنود، اما این بارشوهر پاسخ داد و شوهر اش گوشی را برداشت.
همسر اش با صدای لرزان پرسید: رسیدی؟
شوهر اش جواب داد: بله الحمدلله به سلامت رسیدم.
همسر پرسید: چه وقت رسیدی؟
شوهر گفت: چهار ساعت قبل،
همسر با عصابنیت گفت: چهار ساعت قبل رسیدی و به من یک زنگ هم نزدی؟
شوهر با خون سردی گفت: خیلی خسته بودم و کمی استراحت کردم،
همسرگفت: مگر میمردی که چند دقیقه را صرف میکردی و جواب منو میدادی؟ مگه من برایت مهم نیستم؟
شوهر گفت: چراکه نه عزیزم تو برایم مهم هستی.
همسر گفت: مگر صدای زنگ را نمیشنیدی؟ شوهر گفت: میشنیدم.
زن گفت: پس چرا پاسخ نمیدادی؟
شوهر گفت: دیروز تو هم به زنگ پروردگار پاسخ ندادی، به یاد داری؟ که تماس پروردگار(اذان) را بی پاسخ گذاشتی؟
چشمان همسر از اشک حلقه زد و پس از کمی سکوت گفت: بله یادم است، ممنون که به این موضوع اشاره کردی......معذرت میخواهم!
شوهر گفت: نه عزیزم از من معذرت خواهی نکن، برو از پروردگار طلب مغفرت کن....
《بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَیاةَ الدُّنْیا وَالْآخِرَةُ خَیرٌ وَ أَبْقَى》
شما دنیا را ترجیح می دهید، در حالی که آخرت بهتر و پایدارتر است!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💟 داستان کوتاه
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد . در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند، برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز میکرد. سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکر می کرد یک مرغ است. این ما هستیم که زندگی خودمان را میسازیم؛ نگذارید محیط اطرف شما را دچار تغییرات اساسی کند. وقتي باران مي بارد همه پرندگان به سوي پناهگاه پرواز مي كنند بجز عقاب كه براي دور شدن از باران در بالاي ابرها به پرواز در مي آيد. مشكلات براي همه وجود دارد اما طرز برخورد با آن است ﻛﻪ باعث تفاوت مي گردد. ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻋﻘﺎﺏ بلند پرواز باش.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد.
مرد بی ایمانی به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد.
آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد.
ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.
وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد. منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟
زن جواب داد: نه، مهم نیست،
وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان میبرد..
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#روش تعامل بازنان🧕
پدربزرگ من همیشه به یک ضرب المثل قدیمی استناد میکرد و میگفت: «من غابت عن عنزه جابت تيس» یعنی هرکسی که زنش چیزی را در نزد وی نیابد که عاطفهاش را ارضا نماید و او را سیر کند، نفسش او را وادار میکند تا به کسی دیگر که دارای سخنان شیرین است، گرایش داشته باشد. منظور وی از این ضرب المثل معاذ الله تشبیه زن و مرد به بز نر و ماده نیست! زنان مانند مردان هستند و اگر خداوند به مردان نیرو جسم عطا نموده است، به زنان عواطف و احساسات قوی ارزانی داشته است و چهقدر از پادشاهان و افراد دلیر بودهاند که در برابر قدرت عاطفی یک زن سر تعظیم فرود آوردهاند.
یکی از مهارتهای تعامل با زنان این است که شما ترفندی را بدانید که به وسیله آن در عاطفهشان تأثیر بگذارید و با اسلحهی خودشان با آنها به نبرد بپردازید.
رسول خدا تو را به احسان و نیکیکردن نسبت به زن، و احترام به عاطفهاش توصیه میکند، تا این که با او خوشبخت شوید و به پدران توصیه میکند تا با دخترانشان با نیکی و احسان رفتار نماید.
میفرماید: «مَنْ عَالَ جَارِيَتَيْنِ حَتَّى تَبْلُغَا، جَاءَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَنَا وَهُوَ، وَضَمَّ أَصَابِعَهُ»( ). یعنی: «هرکسی دو دختر را تربیت نماید، تا این که به سن بلوغ برسند. روز قیامت در حالی با من ملاقات میکند که من و او اینقدر به همدیگر نزدیک میشویم (و انگشتانش را جمع مینمود)».
و فرزندان را به رفتار محبتآمیز نسبت به مادران توصیه نموده است. چنانکه وقتی یکی از صحابه پرسید: چه کسی سزاوارتر است که من با او بیشتر خوشرفتاری و حسن معاشرت داشته باشم؟ گفت: مادرت، سپس مادرت، سپس مادرت، سپس پدرت( ).
حتی شوهر را نسبت به حق زن نیز توصیه نموده است، و کسی را که بر زن خویش خشمگین شود یا با او بدرفتاری کند، مورد سرزنش و ملامت قرار داده است. ملاحظه فرمایید که رسول خدا در حجة الوداع در میان صد هزار نفر از حجاج ایستاده بود، که در میان آنها هرگونه انسان، سیاه و سفید، بزرگ و کوچک، ثروتمند و فقیر بود، به همه آنها فریاد زد و گفت: «أَلَا وَاسْتَوْصُوا بِالنِّسَاءِ خَيْرًا، أَلَا وَاسْتَوْصُوا بِالنِّسَاءِ خَيْرًا»( ) «آگاه باشید، من شما را نسبت به زنانتان به خیر و خوبی توصیه میکنم»
ادامه دارد....🦋
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
یک روز ملا نصرالدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پلهها بالا رفت. ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. ملا نمیدانست که خر از پله بالا میرود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمیآید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین میپرد. وقتی که دوباره به پشت بام رفت، میخواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت. بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، و سرانجام الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد! ملا نصرالدین با خود گفت لعنت بر من که نمیدانستم اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد هم آنجا را خراب میکند و هم خودش را از بین میبرد.
مراقب باشيد به هر الاغى جايگاهى بالاتر از شأن او ندهيد...🐴
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🎀داستان کوتاه🎀
فردی "ڪیسه ای طلا" در باغ خود دفن ڪرده بود ڪه بعد از مدتے یادش رفت ڪجا بود.
نزد بایزید بسطامی آمد.
بایزید گفت:
نیمه شب برخیر و تا "صبح نـماز بخوان." اما باید مواظب باشی ڪه لحظه ای ذهنت نزد گمشده ات نرود و نیت عبادت تو مادی نشود.
"نیمه شب" به نماز ایستاد و نزدیڪ صبح یادش افتاد ڪجای باغ دفن ڪرده است.
سریع نماز خود به هم زد و بیل برداشت و باغ روانه شد و محل را ڪند و ڪیسه ها در آغوش ڪشید.
صبح شادمان نزد بایزید آمد و بابت راهنمایی اش تشڪر ڪرد. بایزید گفت: می دانی چه ڪسی "محل سڪه" را به تو نشان داد؟
گفت: نه.
گفت: "ڪار شیطان" بود ڪه دماغ اش بر سینه ات ڪشید و یادت افتاد.
مرد تعجب ڪرد و گفت: به خدا برای شیطان نمی خواندم.
بایزید گفت: می دانم، خالص برای خـدا بود. شیطان دید اگر چنین پیش بروی و لذت "عبادت و راز و نیاز و سجده شبانه" را بدانے ، دیگر او را رها می ڪنی...
نزدیڪ صبح بود، لذت عبادت شبانه را "ملایڪ "می خواستند بر ڪام تو بچشانند، ڪه شیطان محل طلاها را یاد تو انداخت تا محروم شوی.
چون یڪ شب اگر این لذت را درڪ می ڪردی، برای همیشه سراغ عبادت نیمه شب می رفتے. شیطان یادت انداخت تا نمازت را "قطع ڪنی." چنانچه وقتی قطع ڪردی و رفتی طلاها را پیدا ڪردی دیگر "نمازت را نخواندی" و خوابیدی...
"و اینجا بود ڪه شیطان تیر خلاص خود را به تو رها ڪرد."
مواظب تیرهای شیطان باشیم
التماس دعا با ذکر صلوات
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هرگز زنت را تحقیر نکن، چون بار بیماریِاش را سالها باید به دوش بکشی...
هرگز به زنت بی اعتنایی نکن، چون سالها باید بیتوجهیاش را تحمل کنی...
هرگز به زنت پرخاش نکن، چون سالها سکوت مرگبارش را باید طاقت بیاوری...
هرگز از محبت به روح او غافل نباش، چون سالها باید در بستری سرد بخوابی...
هرگز او را مقابل دیگران کوچک مکن، چون به بزرگی یاد کردن از تو را فراموش میکند...
هرگز نقصهایش را بازگو نکن، چون از تو در نهان متنفر خواهد شد...
هرگز انتقاد و شکایت او را مسخره نکن، چون از تو برای همیشه ناامید میشود...
هرگز به رویاهایش نخند اگر نمیتوانی برآوردهشان کنی، چون افسرده میشود و اگر شهامت داشته باشد خودکشی میکند...
هرگز زنت را اسیر خانه و فرزند نکن، چون اینگونه او را بیصدا کشتهای و فقط قانون تو را مجرم نمیداند...
خود را با زنت برابر بدان، در همه چیز، وگرنه فرقی با یک زندانبان نخواهی داشت...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❣#حکایتی_زیبا_و_خواندنی
💢آموزه مرد عارف به شاهزاده
🌼🍃روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا
بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
🌼🍃عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکتهای آموزنده به شاهزاده
جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیرگذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت:
“بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.”
🌼🍃شاهزاده با تمسخر گفت:
”من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم!”
عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود. تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یاد شده خارج نشد.
🌼🍃استاد بلافاصله گفت:
”جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته”
شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت:
”پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود.“
🌼🍃عارف پاسخ داد: ”نه”
و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت:
”این دوستی است که باید بدنبالش بگردی”
شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت:
”استاد اینکه نشد!“
🌼🍃عارف پیر پاسخ داد:
”حال مجددا امتحان کن”
برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند. استاد رو به شاهزاده کرد و گفت:
🌼🍃”شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.👌
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
حكايت باد و آفتاب
باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم، آن پیرمرد را می بینی؟ شرط می بندم زودتر از تو کُتش را از تنش در می آورم.
آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد شروع به وزیدن گرفت. هرچه باد شدیدتر می شد پیرمرد کت را محکمتر به خود می پیچید. سرانجام باد تسلیم شد.
آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و کتش را از تن درآورد.
آفتاب گفت: محبت قوی تر از خشم است. در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم از طوفان خشم و جنگ، راهگشاتر است...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk