eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.9هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
19.2هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ✍🏻کار هر روزم شده بود... تمام ساعت فروشی های شهر را بارها و بارها زیر و رو کرده بودم تا آن ساعتی را که ماه ها قبل دست یکی از دوستانم دیده بودم پیدا کنم... هرچه بیشتر گشتم؛ بیشتر از پیدا کردنش نا امید شدم... یک ساعت ساده ولی به چشم من عجیب زیبا... چند ماه گذشت... با خودم گفتم فعلا یک ساعت دیگر می خرم تا روزی که ساعت مورد علاقه ام را پیدا کنم... یک ساعت خریدم... تا چند روز اول پرتش می کردم یک گوشه و حتی آن را به دستم نمی بستم اما بهتر از هیچی بود... هر بار نگاهش می کردم حس بدی بهم دست می داد چون آن چیزی که می خواستم نبود... آن روزها گذشت... به جایش روزهایی آمد که اولین کارم بعد از بیدار شدن بستن آن ساعت بود... من به آن ساعت عادت کرده بودم... آنقدر عادت کرده بودم که حتی وقتی ساعت مورد علاقه ام را پشت ویترین مغازه ها دیدم بی توجه از کنارش رد شدم... دستم به ساعت و چشمم به عقربه هایش عادت کرده بود... سال ها گذشت... حالا هر وقت آن ساعت را گوشه ی کمد می بینم تمام ذهنم درگیر می شود... درگیر آدم هایی که به چیزی یا کسی که دوست دارند نمی رسند و به اجبار برایش جایگزین پیدا می کنند... درگیر آدم هایی که بدون دوست داشتن به چیزی یا کسی عادت می کنند... آنقدر که علاقه شان را فراموش می کنند... درگیر آدم هایی که پای عادتشان می مانند نه پای دوست داشتنشان... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
تو پدر خوبی میشی ...‌ اینو همیشه زری بهم میگفت، زری دختر همسایمون بود. تو همهٔ خاله بازی ها من شوهر زری بودم ،رضا و سارا هم بچه هامون همیشه کلی خوراکی از خونه کش میرفتم و میاوردم واسه خاله بازی، ناسلامتی مرد خونه بودم ،زشت بود دست خالی بیام یادمه یه‌ بار پفک و یخمک و آجیل تو خونه نداشتیم منم قابلمهٔ نهارمون رو بردم واسه زن و بچه م!! وقتی رفتم تو حیاط ،‌زری داشت به بچه ها میگفت سر و صدا نکنید الان باباتون میاد وقتی زری میگفت باباتون، جوگیر میشدم واسه همین برگشتم تو خونه و از تو یخچال دوغ برداشتم ،آبگوشت بدون دوغ مزه نداشت نهار رو خورده بودیم که مامانم سر رسید دید جا تره و بچه هم هست ولی آبگوشت نیست که نیست یه دمپایی خوردم، دو تا لگد به باسن ،گوشمم یه نیمچه پیچی خورد بابام که اومد خونه وقتی شاهکارم رو با پیاز داغ اضافی از مامانم شنید خندید و بهم گفت تو پدر خوبی میشی ،منم ذوق مرگ شدم ... اون وقتا مثل الان نبود که بچه ها از آدم بزرگ‌ها بیشتر بدونن ،اون وقتا لک لک ها بچه ها رو از آسمون میاوردن ولی یواشکی میاوردن که کسی اونا رو نبینه و بگه اینو‌ بهم بده اینو نده ،سوا کردنی نبود ولی من همیشه خوشحال بودم که لک لک بچه رسون منو اینجا گذاشته... یه روز فهمیدم بابام خونه خریده و داریم از اینجا میریم وقتی به زری گفتم کلی گریه کرد درد گریه ش بیشتر از همهٔ کتک هایی بود که خورده بودم منم جوگیر‌، زدم زیر گریه مرد که گریه نمیکنه دروغ آدم بزرگاست، تو خاله بازی ما مرد هم گریه میکرد روز آخر هر‌ چی پول از بقیهٔ خرید ماست و نون و پیاز جمع کرده بودم رو برداشتم و رفتم واسه زری و رضا و سارا یادگاری گرفتم ... واسه زری یه عروسک گرفتم، گفت اسمش رو چی‌بذارم گفتم دریا ،‌ وقتی یادگاری رضا و سارا رو دادم به زری تا به دستشون برسونه واسه آخرین بار بهم گفت تو پدر خوبی میشی ... گذشت و دیگه هیچوقت زری رو ندیدم تا امشب تو جشن تولد یه رفیقی خودش بود ،‌همون چهره فقط قد کشیده بود رفیقم رو کشیدم کنار و‌ گفتم این کیه؟ گفت زری خانوم رو میگی؟ وقتی مهمون داریم میاد کارامون رو انجام میده آخه شوهرش از داربست افتاده و نمیتونه کار کنه، گفتم بچه هم داره ،‌گفت تو‌ که فضول نبودی، آره یه دختر داره، دریا... زدم از خونه بیرون با دو جمله که مدام تو‌ ذهنم تکرار میشه... دریا خانوم لک لک بچه رسون دست خوب کسی سپردتت ... زری زری زری ...نمیدونم من پدر‌خوبی‌ میشم‌ یا نه ولی‌ میدونم تو مادر خوبی شدی ... این روزها هوای مادران خوبی که برای تمییز کاری وارد خونه های دیگران میشن را بیشتر داشته باشیم .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
تو پدر خوبی میشی ...‌ اینو همیشه زری بهم میگفت، زری دختر همسایمون بود. تو همهٔ خاله بازی ها من شوهر زری بودم ،رضا و سارا هم بچه هامون همیشه کلی خوراکی از خونه کش میرفتم و میاوردم واسه خاله بازی، ناسلامتی مرد خونه بودم ،زشت بود دست خالی بیام یادمه یه‌ بار پفک و یخمک و آجیل تو خونه نداشتیم منم قابلمهٔ نهارمون رو بردم واسه زن و بچه م!! وقتی رفتم تو حیاط ،‌زری داشت به بچه ها میگفت سر و صدا نکنید الان باباتون میاد وقتی زری میگفت باباتون، جوگیر میشدم واسه همین برگشتم تو خونه و از تو یخچال دوغ برداشتم ،آبگوشت بدون دوغ مزه نداشت نهار رو خورده بودیم که مامانم سر رسید دید جا تره و بچه هم هست ولی آبگوشت نیست که نیست یه دمپایی خوردم، دو تا لگد به باسن ،گوشمم یه نیمچه پیچی خورد بابام که اومد خونه وقتی شاهکارم رو با پیاز داغ اضافی از مامانم شنید خندید و بهم گفت تو پدر خوبی میشی ،منم ذوق مرگ شدم ... اون وقتا مثل الان نبود که بچه ها از آدم بزرگ‌ها بیشتر بدونن ،اون وقتا لک لک ها بچه ها رو از آسمون میاوردن ولی یواشکی میاوردن که کسی اونا رو نبینه و بگه اینو‌ بهم بده اینو نده ،سوا کردنی نبود ولی من همیشه خوشحال بودم که لک لک بچه رسون منو اینجا گذاشته... یه روز فهمیدم بابام خونه خریده و داریم از اینجا میریم وقتی به زری گفتم کلی گریه کرد درد گریه ش بیشتر از همهٔ کتک هایی بود که خورده بودم منم جوگیر‌، زدم زیر گریه مرد که گریه نمیکنه دروغ آدم بزرگاست، تو خاله بازی ما مرد هم گریه میکرد روز آخر هر‌ چی پول از بقیهٔ خرید ماست و نون و پیاز جمع کرده بودم رو برداشتم و رفتم واسه زری و رضا و سارا یادگاری گرفتم ... واسه زری یه عروسک گرفتم، گفت اسمش رو چی‌بذارم گفتم دریا ،‌ وقتی یادگاری رضا و سارا رو دادم به زری تا به دستشون برسونه واسه آخرین بار بهم گفت تو پدر خوبی میشی ... گذشت و دیگه هیچوقت زری رو ندیدم تا امشب تو جشن تولد یه رفیقی خودش بود ،‌همون چهره فقط قد کشیده بود رفیقم رو کشیدم کنار و‌ گفتم این کیه؟ گفت زری خانوم رو میگی؟ وقتی مهمون داریم میاد کارامون رو انجام میده آخه شوهرش از داربست افتاده و نمیتونه کار کنه، گفتم بچه هم داره ،‌گفت تو‌ که فضول نبودی، آره یه دختر داره، دریا... زدم از خونه بیرون با دو جمله که مدام تو‌ ذهنم تکرار میشه... دریا خانوم لک لک بچه رسون دست خوب کسی سپردتت ... زری زری زری ...نمیدونم من پدر‌خوبی‌ میشم‌ یا نه ولی‌ میدونم تو مادر خوبی شدی ... این روزها هوای مادران خوبی که برای تمییز کاری وارد خونه های دیگران میشن را بیشتر داشته باشیم .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚 سال ها پیش پدربزرگ از مکه آمده بود و برایمان سوغاتی آورده بود برای من یک تفنگ آورده بود که با باتری کار می کرد.هم نور پخش می کرد و هم صدایی شبیه به آژیر داشت آنقدر دوستش داشتم که صبح تا شب با خودم تفنگ بازی می‌کردم همه را کلافه کرده بودم می گفتند انقدر صدایش را در نیار انقدر تفنگ بازی نکن باتری اش تمام می شود یادم می آید می خندیدم و می‌گفتم خوب تمام شود می‌روم باتری می خرم و باز بازی می کنم چند روزی گذشت تا برایمان مهمان آمد وسط تفنگ بازی با پسر مهمان دقیقا جایی که حساس ترین نقطه ی بازی بود باتری تفنگم تمام شد دیگر نه نور داشت و نه آژیر نمی توانستم شلیک کنم و بازی را باختم امروز به این فکر می کنم که چقدر شبیه کودکیم هست این روز ها تمام انرژی ام را بیهوده هدر دادم برای انسان هایی که نبودند یا نماندند برای کار هایی که مهم نبودند حالا که همه چیز مهم و جدی ست حالا که مهمترین قسمت بازی ست انرژی ام تمام شده بعضی وقتا نمی دانی چقدر از انرژیت باقی مانده فکر می‌کنی همیشه فرصت هست ولی حقیقت این ست گاهی هیچ فرصتی نداری اگر روزی صاحب فرزند شدم به او خواهم گفت مراقب باتری زندگی ات باش بیهوده مصرفش نکن شاید جایی که به آن نیاز داری تمام شود ... ! 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚 سال ها پیش پدربزرگ از مکه آمده بود و برایمان سوغاتی آورده بود برای من یک تفنگ آورده بود که با باتری کار می کرد.هم نور پخش می کرد و هم صدایی شبیه به آژیر داشت آنقدر دوستش داشتم که صبح تا شب با خودم تفنگ بازی می‌کردم همه را کلافه کرده بودم می گفتند انقدر صدایش را در نیار انقدر تفنگ بازی نکن باتری اش تمام می شود یادم می آید می خندیدم و می‌گفتم خوب تمام شود می‌روم باتری می خرم و باز بازی می کنم چند روزی گذشت تا برایمان مهمان آمد وسط تفنگ بازی با پسر مهمان دقیقا جایی که حساس ترین نقطه ی بازی بود باتری تفنگم تمام شد دیگر نه نور داشت و نه آژیر نمی توانستم شلیک کنم و بازی را باختم امروز به این فکر می کنم که چقدر شبیه کودکیم هست این روز ها تمام انرژی ام را بیهوده هدر دادم برای انسان هایی که نبودند یا نماندند برای کار هایی که مهم نبودند حالا که همه چیز مهم و جدی ست حالا که مهمترین قسمت بازی ست انرژی ام تمام شده بعضی وقتا نمی دانی چقدر از انرژیت باقی مانده فکر می‌کنی همیشه فرصت هست ولی حقیقت این ست گاهی هیچ فرصتی نداری اگر روزی صاحب فرزند شدم به او خواهم گفت مراقب باتری زندگی ات باش بیهوده مصرفش نکن شاید جایی که به آن نیاز داری تمام شود ... !
📚 سال ها پیش پدربزرگ از مکه آمده بود و برایمان سوغاتی آورده بود برای من یک تفنگ آورده بود که با باتری کار می کرد.هم نور پخش می کرد و هم صدایی شبیه به آژیر داشت آنقدر دوستش داشتم که صبح تا شب با خودم تفنگ بازی می‌کردم همه را کلافه کرده بودم می گفتند انقدر صدایش را در نیار انقدر تفنگ بازی نکن باتری اش تمام می شود یادم می آید می خندیدم و می‌گفتم خوب تمام شود می‌روم باتری می خرم و باز بازی می کنم چند روزی گذشت تا برایمان مهمان آمد وسط تفنگ بازی با پسر مهمان دقیقا جایی که حساس ترین نقطه ی بازی بود باتری تفنگم تمام شد دیگر نه نور داشت و نه آژیر نمی توانستم شلیک کنم و بازی را باختم امروز به این فکر می کنم که چقدر شبیه کودکیم هست این روز ها تمام انرژی ام را بیهوده هدر دادم برای انسان هایی که نبودند یا نماندند برای کار هایی که مهم نبودند حالا که همه چیز مهم و جدی ست حالا که مهمترین قسمت بازی ست انرژی ام تمام شده بعضی وقتا نمی دانی چقدر از انرژیت باقی مانده فکر می‌کنی همیشه فرصت هست ولی حقیقت این ست گاهی هیچ فرصتی نداری اگر روزی صاحب فرزند شدم به او خواهم گفت مراقب باتری زندگی ات باش بیهوده مصرفش نکن شاید جایی که به آن نیاز داری تمام شود ... ! 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
👌 فقط دو روز مانده بود تا تولد بهترین دوستم... فکر و ذکرم شده بود انتخاب هدیه برای او... می دانستم دلش اسیر یک جعبه ی مداد رنگی بیست و چهارتایی ست چون بارها درباره اش با من حرف زده بود اما من فقط هشت سالم بود... پول تو جیبی هایم کفاف این هدیه را نمی داد... فقط یک راه داشتم ، اینکه به سراغ قلکم بروم... قلکی که چند ماه تمام امانت دار پول تو جیبی هایم شده بود تا بتوانم اسکیت بخرم ... اما من می خواستم دوستم را به آرزویش برسانم... قلکم را بالا بردم و به زمین کوبیدم... آرزوی خودم را شکاندم ... می دانستم وقتی هدیه ی من را باز کند خوشحال ترین آدم دنیا می شود ولی... ولی آنقدر هدیه ی خوب برایش آورده بودند که اصلا هدیه ی من به چشمش نیامد... حتی یک تشکر هم نکرد... من برای خوشحال کردنش از آرزوی خودم گذشته بودم؛ همه ی پس اندازی که مدت ها برایش از خواسته هایم زده بودم را خرج برآورده شدن آرزوی او کرده بودم اما او هرگز نفهمید... من ماندم و یک قلک شکسته ی خالی... حالا بعد از این همه سال به این فکر می کنم که آدم ها هر کدام قلک هایی دارند که در آن چیزهایی مهم تر از پول را پس انداز می کنند... محبت، وفاداری و عشق را ذخیره می کنند تا در زمان مناسب خرجش کنند... اما گاهی قلکشان را برای آدم اشتباهی می شکنند... کسی که چشمهایش به روی محبت و فداکاری و عشق آن ها بسته ست... کاش حواسمان باشد قلکمان را برای چه کسی می شکنیم... قلکی که خالی شود خیلی سخت پر می شود 👏🏻👏🏻👏🏻 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
اگه یه روز با خودت رو به رو بشی چیکار می‌کنی؟ این سوال رو کسی ازم پرسید که صفر تا صد زندگیم رو حفظ بود. خوبی و بدی من رو می شناخت. خنده و گریه ی من رو دیده بود. گفتم نمی دونم. تا حالا بهش فکر نکردم. گفت حالا فکر کن. من از همه چی خبر دارم ولی می دونی هیچ‌کس مثل خود آدم نمی تونه‌ درباره ی چیزی که بهش گذشته حرف بزنه. اینکه تو چیزی یا کسی رو به دست آوردی و از ته دل خوشحال بودی تصور ماست. هیچ‌کس نمی دونه چقدر به خاطرش صبوری کردی، چقدر زحمت کشیدی، چقدر رویا ساختی. هیچ‌کس آرامش قلبت رو حس‌‌نکرده. یا برعکس اینکه تو چیزی یا کسی رو از دست دادی و به خاطرش ناراحت بودی تصور من و بقیه ست.‌ هیچ‌کس عمق عزاداری تو رو درک نمی کنه. نمی‌دونه چقدر منتظر خورشید موندی تا سیاهی شب بگذره. نمی تونه تصور کنه چه فشارهای روحی رو تحمل کردی تا دوباره به زندگی برگردی. تازه اگه خوش‌شانس باشی و برگردی.بزرگ ترین واقعیت زندگی همینه که هیچ‌کس به جای کسی زندگی نکرده. برای همین تصور ما از آدما خیلی دورتر از تصور خودشونه. حالا بگو ببینم اگه یه روز با خودت رو به رو بشی چیکار می‌کنی؟ یه لبخند زدم و گفتم فقط بغلش می کنم. همین... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💎همیشه به احساساتش حسودیم می شد، احساساتی که از بروز دادنش هیچ ترسی نداشت. اگه می خندید از ته دل بود،اگه غمگین می شد بغضش رو نمی خورد.نمیدونم چه بلایی سر زندگیش اومد که گوشه نشین شد‌،جایی نمی رفت و هیچکسی رو تو خلوتش راه نمی داد... یک سال ازش بی خبر بودم تا اینکه تو یه دورهمی اتفاقی دیدمش.دیگه خبری از اون خنده های همیشگیش نبود،یه گوشه تنها پیداش کردم و گفتم معلوم هست کجایی؟بغض گلوش رو خورد و گفت درگیر بودم.نذاشت بپرسم درگیر چی، گفت عوض شدم نه؟نگاش کردم و گفتم :خیلی بی روح شدی... چی شد اون همه احساسات؟ پوزخند زد و گفت :خیلی وقته دیگه نه چیزی خوشحالم می کنه نه ناراحت ،دیگه کسی دلم رو نمی لرزونه.نه بودن کسی دلخوشم می کنه نه رفتن کسی غمگینم. می دونی من به جایی رسیدم که بهش میگن بی حسی! وقتی بهش گفتم مگه میشه تو یک سال و این همه بی حسی؟نگام کرد و گفت:یک سال نه، یک اتفاق و این همه بی حسی... فقط یک شب تا صبح طول کشید... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💎همیشه به احساساتش حسودیم می شد، احساساتی که از بروز دادنش هیچ ترسی نداشت. اگه می خندید از ته دل بود،اگه غمگین می شد بغضش رو نمی خورد.نمیدونم چه بلایی سر زندگیش اومد که گوشه نشین شد‌،جایی نمی رفت و هیچکسی رو تو خلوتش راه نمی داد... یک سال ازش بی خبر بودم تا اینکه تو یه دورهمی اتفاقی دیدمش.دیگه خبری از اون خنده های همیشگیش نبود،یه گوشه تنها پیداش کردم و گفتم معلوم هست کجایی؟بغض گلوش رو خورد و گفت درگیر بودم.نذاشت بپرسم درگیر چی، گفت عوض شدم نه؟نگاش کردم و گفتم :خیلی بی روح شدی... چی شد اون همه احساسات؟ پوزخند زد و گفت :خیلی وقته دیگه نه چیزی خوشحالم می کنه نه ناراحت ،دیگه کسی دلم رو نمی لرزونه.نه بودن کسی دلخوشم می کنه نه رفتن کسی غمگینم. می دونی من به جایی رسیدم که بهش میگن بی حسی! وقتی بهش گفتم مگه میشه تو یک سال و این همه بی حسی؟نگام کرد و گفت:یک سال نه، یک اتفاق و این همه بی حسی... فقط یک شب تا صبح طول کشید... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💎همیشه به احساساتش حسودیم می شد، احساساتی که از بروز دادنش هیچ ترسی نداشت. اگه می خندید از ته دل بود،اگه غمگین می شد بغضش رو نمی خورد.نمیدونم چه بلایی سر زندگیش اومد که گوشه نشین شد‌،جایی نمی رفت و هیچکسی رو تو خلوتش راه نمی داد... یک سال ازش بی خبر بودم تا اینکه تو یه دورهمی اتفاقی دیدمش.دیگه خبری از اون خنده های همیشگیش نبود،یه گوشه تنها پیداش کردم و گفتم معلوم هست کجایی؟بغض گلوش رو خورد و گفت درگیر بودم.نذاشت بپرسم درگیر چی، گفت عوض شدم نه؟نگاش کردم و گفتم :خیلی بی روح شدی... چی شد اون همه احساسات؟ پوزخند زد و گفت :خیلی وقته دیگه نه چیزی خوشحالم می کنه نه ناراحت ،دیگه کسی دلم رو نمی لرزونه.نه بودن کسی دلخوشم می کنه نه رفتن کسی غمگینم. می دونی من به جایی رسیدم که بهش میگن بی حسی! وقتی بهش گفتم مگه میشه تو یک سال و این همه بی حسی؟نگام کرد و گفت:یک سال نه، یک اتفاق و این همه بی حسی... فقط یک شب تا صبح طول کشید... + و چقد بعضیامون این شب رو سپری کردیم ... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💎همیشه به احساساتش حسودیم می شد، احساساتی که از بروز دادنش هیچ ترسی نداشت. اگه می خندید از ته دل بود،اگه غمگین می شد بغضش رو نمی خورد.نمیدونم چه بلایی سر زندگیش اومد که گوشه نشین شد‌،جایی نمی رفت و هیچکسی رو تو خلوتش راه نمی داد... یک سال ازش بی خبر بودم تا اینکه تو یه دورهمی اتفاقی دیدمش.دیگه خبری از اون خنده های همیشگیش نبود،یه گوشه تنها پیداش کردم و گفتم معلوم هست کجایی؟بغض گلوش رو خورد و گفت درگیر بودم.نذاشت بپرسم درگیر چی، گفت عوض شدم نه؟نگاش کردم و گفتم :خیلی بی روح شدی... چی شد اون همه احساسات؟ پوزخند زد و گفت :خیلی وقته دیگه نه چیزی خوشحالم می کنه نه ناراحت ،دیگه کسی دلم رو نمی لرزونه.نه بودن کسی دلخوشم می کنه نه رفتن کسی غمگینم. می دونی من به جایی رسیدم که بهش میگن بی حسی! وقتی بهش گفتم مگه میشه تو یک سال و این همه بی حسی؟نگام کرد و گفت:یک سال نه، یک اتفاق و این همه بی حسی... فقط یک شب تا صبح طول کشید... + و چقد بعضیامون این شب رو سپری کردیم ... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk