عجیب و پر ابهام🥶
✨💢✨💢🔥💢 📚داستانڪ📚 ༺📚════════ @dastanakk
✨💢✨💢🔥💢
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✨💢🔥💢✨
🔥💢✨
✨
✫#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦
عنوان داستان: #بی_توجهی_احساسات_4
🔥قسمت چهارم و پایانی
همیشه منو تو دلشوره و سردرگمی میذاشت .
من اونقدر شرایط سختشو تحمل کرده بودم که میتونم به جرات بگم تو این زمونه هیچ دختری حاضر نیست چنین شرایطی رو قبول کنه
, حاضر نیست قبول کنه شوهرش کار کنه تمام وقتشو تا جاییکه حتی وقت نداشته باشه پیامی بهش بده و آخر هم پول حاصل از کارش رو هم خرج خانوادش کنه و حتی پول یه روسری از اون پولها حق اون دختر نباشه...
من با همه ی این ها هم کنار میومدم اما دیگه نمیتونستم این حجم از تنهاییمو تحمل کنم ...
شنیدین میگن به ستوه اومدم ؟ من به معنای واقعیه کلمه به ستوه اومده بودم 😓...
اون حتی حاضر بود من برم عمل های زیبایی انجام بدم , میدونید دنیای من با دنیای اون زمین تا آسمون فرق میکرد..
واسه همین ساکت نموندم ...
خانواده هارو درجریان گذاشتم ,حاضر بودم ننگ کلمه ی طلاق رو به جون بخرم ولی با یه آدم بی احساس ادامه ندم ...
اما تو فامیل ما خیلی کم اسم طلاق به گوش میخورد و من با آوردن این کلمه به وضوح غم بزرگیو تو چشم پدرم دیدم و چجور میتونستم رو خواستم پافشاری کنم وقتی پدرم هنوز بعد سه سال داغدار پسرش بود و چجور میتونستم چشم رو همه چی ببندم و بگم این آدمه زندگیه من نیست وقتی پدرم با برادر خودش هم قطع رابطه کرده بود سر راضی نبودن اون به این وصلت...
یعنی من بشم باعث سرشکستگیه پدرم؟ نه... 😔
مطمئن بودم که نمیتونم راضی بشم به این کار حتی اگه شرایط زندگیمم سختتر میشد...
من حتی وقتی اسم طلاق روآوردم شوهرم هیچ مخالفتی نداشت , اگه حتی یکبار بهم میگفت من حاضر نیستم توروازدست بدم امیدم به زندگی برمیگشت و محال بود به جدایی فکر کنم اما اون حتی از گفتن این جمله هم دریغ میکرد...
من موندم...بخاطر خانوادم... موندم تا با یه آدم اشتباهی زندگیمو تا چندماه دیگه شروع کنم .
اینکه کار درستی کردم یا نه نمیدونم ,فقط خدا میدونه چی در انتظارمه ...
ولی هدف من از گفتن داستان زندگیم و گذاشتن تو کانال داستان و پند این که شاید مشکل خیلی ها باشه یا شایدم فقط برای من پیش اومده این بود که چندتا چیزو بهتون بگم:
دخترای زیادی مثل من هستن که با بی پولی طرفشون کنار میان ولی بیتوجهی خیلی بیشتر از بی پولی آدمو داغون میکنه...
میدونم این جمله هایی که میگم و شاید هزار جا خونده باشید اما میگم که یادآوری کنم
ازتون خواهش میکنم تنها ملاک ازدواجتون دوست داشتن نباشه...
اگه میبینید یه نفر خیلی دوستتون داره ولی آدم هم نیستید هیچوقت تن به ازدواج ندید که همون دوست داشتنم به نفرت تبدیل میکنید...
میخاستم به همه ی مردها بگم بخدا هیچ زنی افسرده و غمگین نمیشه اگه مرد زندگیش به اندازه ی کافی مرد باشه...
من خیلی از شب هارو تو تنهایی سوختم وقتی صفحه ی تلگرامم پر از پیام دوستانم بود و تنها کسی که حتی یه سلام هم برام نفرستاده بود شوهر خودم بود...
نذارید دختر دیگه ای مثل من😔 توبیتوجهی همسرش بسوزه...
من دختری بودم که موقعیت های ازدواج زیادی داشتم حتی در زمانی که عقد بودم خیلی از خانواده ها اجازه ی خواستگاری میخاستن و وقتی میفهمیدن من ازدواج کردم انگار که یک شی باارزش روازدست دادن, چرا باید اسیر قدرنشناسیه یک نفر میشدم؟
میدونم خیلی از دخترهای دیگه ای تو سرزمینم هستن که بخاطرزیبایی ,بخاطر نجابت ,بخاطر خانواده ی خوب,آرزوی خیلیا هستن اما اسیر قدرنشناسیه یک نفر میشن ...از همینجا به همتون میگم نباشید...
اسیر قدرنشناسیهای یکنفر نباشید...
اگه دیدین جایی کسی برای موندنتون تلاشی نمیکنه دل بکنید ...
خیلی وقت ها رفتن و دل کندن بهتر از موندن و زجر کشیدنه...
در آخر بگم کانال داستان و پند واقعا عالیه, تنها کانالیه که من چندماهه عضوم و حذف نکردم, تو هرکانالی شاید چندروز بیشتر نموندم ولی مطالب و داستانهای این کانال حرف نداره ممنون از مدیر محترم و ادمین های کانال
✨پایان
✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫
✨💢🔥💢✨🔥
🔥💢✨💢
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✨💢
✨
🪙نکته هایی بسیار شنیدنی:
اشتباه کردن ، اشتباه نیست در اشتباه ماندن اشتباه است!
مرداب به رود گفت: چه کردی که زلالی ؟ رود گفت : گذشتم
سه چیز را فراموش نکن:
به همه نمیتوانی کمک کنی!
همه چیز را نمیتوانی عوض کنی!
و همه تو را دوست نخواهند داشت!
صبر یعنی واکنش در بهترین فرصت نه اولین فرصت!
همیشه به خاطر داشته باش هر گاه به قله رسیدی همزمان در کنار دره ای عمیق قرار داری!
همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم!
عشق در لحظه پدید میآید و دوست داشتن در امتداد زمان و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است!
قابل اعتماد بودن ارزشمندتر از دوست داشتنی بودن است!
تولد یک انسان همانند روشن کردن کبریتی است و مرگش خاموشی آن ،بنگر در این فاصله چه کردی؟ گرما بخشیدی ؛ یا سوزاندی.......؟!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍃🍃🍃
❣یڪ فنجان تفڪر
🌷🌿به فکر واکس زدن کفشهایمان هستیم و هر روز آن را روشن و براق میکنیم...!
اما به فکر روشن شدن فکر و وجدان و تفکرات و عقیده مون نیستیم ..!!
🌷🌿 به فکر اتوکردن لباسهایمان هستیم و هر روز آن را اتو و صاف میکنیم..!
اما به فکر دلهایمان نیستیم تا از کینه ها صاف کنیم..!!
🌷🌿به فکر ماشین و وسایل نقلیه خودمان هستیم و برای حفاظتش با چادر آن را می پوشانیم...!
اما به فکر زن و دخترانمون نیستیم که برای نجات ازجهنم با چادر آنها را بپوشانیم ..!!
🌷🌿نگران گوشی و تبلتامون هستیم که مبادا بشکنه...!
اما نگران دلهایی که با بی توجهی مون میشکنیم نیستیم...!!
🌷🌿 غرق در مادیات شده ایم ... و معنویات را فراموش کرده ایم..!
غرق در واتساپ و اینستگرام و فیس بوک ووو. فضاهای مجازی شده ایم ..
خانواده و خویش و اقوام را فراموش کرده ایم..!
🌷🌿غرق در پیامهای جور واجور و گوناگون درصفحات مختلف مجاری شده ایم..
و پیام پروردگار و کلامش را فراموش کرده ایم...!
🌷🌿 غرق درخواهشات نفسانی شده ایم..
و بهشت و جهنم را فراموش کرده ایم..!
غرق در بازی و سرگرمی و لهو و لعب شده ایم..
🌷🌿 و عبادت و هدف خود را ازخلقت فراموش کرده ایم..!
انگار ما فقط برای بازی و تفریح و سرگرمی آفریده شده ایم..!!
غرق در تجملات و زر و زیور دنیا شده ایم !
🌷🌿و آخرت و مرگ را فراموش کرده ایم..
غرق در تماشای فیلمهای مستهجن و سریالهای خانمان برانداز و ضددین و مروج بی حیایی و فحشا شده ایم..
و شرم و حیا و خوف از خدا و آخر عاقبت این فیلمها رافراموش کرده ایم..!
❣ ای بشر..
به کجاچنین شتابان.؟؟🤔
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📝ابولحسن خرقانی میگوید: جواب دو نفر مرا سخت تکان داد...‼️
✍اول؛ مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد!
او گفت: ای شیخ! خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد شد❗️
👈دوم؛ مستی دیدم که افتان و خیزان در جادهاى گل آلود میرفت.
به او گفتم : قدم ثابت بردار تا نلغزی❗️
گفت: من بلغزم باکی نیست...
بهوش باش تو نلغزی شیخ! که جماعتی از پی تو خواهند لغزید.
♻️ياد اين جمله داستايوفسكى از كتاب نفرين شدگان افتادم:
هر"پرهیزکاری"گذشتهای دارد و هر "گناه کاری"آینده ای❗️
👌پس هیچگاه همدیگر را قضاوت نکنیم...❗️
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
🔗 #تلنــــــگــــر
✍همه چیز در زندگی گذرا و موقتی است.
هروقت باران بیاید ، بالاخره بند خواهد آمد .
هروقت ضربه میخورید، بالاخره خوب میشوید. بعد از تاریکی همیشه روشنایی ست.
🍃هر روز صبح طلوع خورشید میخواهد همین را بگوید اما شما یادتان میرود و درعوض فکر میکنید که شب همیشه باقی میماند.
اما اینطور نیست.
🍂هیچ چیز همیشگی نیست...❗️
👌پس اگر اوضاع زندگی خوب است از آن لذت ببرید چون همیشگی نیست.
اگر اوضاع بد است، نگران نباشید چون این شرایط هم همیشه نمیماند.
👈فقط به این دلیل که دراین لحظه زندگیتان سخت شده به این معنی نیست که نمیتوانید بخندید.
فقط به این دلیل که چیزی اذیتتان میکند به این معنی نیست که نمیتوانید لبخند بزنید.
👌هر لحظه برای شما شروعی تازه و پایانی تازه است.
هر لحظه فرصت جدیدی به شما داده میشود فقط باید از این فرصت بهترین استفاده را بکنید.
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯
حکایت مردی كه باغهای بهشت را به دنيا فروخت...❗️
مرد مسلمانی بود كه شاخه يكی از درختان خرمای او به حياط خانه مرد فقير و عيال مندی رفته بود، صاحب درخت گاهی بدون اجازه وارد حياط خانه می شد و برای چيدن خرماها بالای درخت می رفت، گاهی تعدادی خرما به حياط مرد فقير می افتاد و كودكانش خرماها را بر می داشتند، مرد از درخت پايين می آمد و خرماها را از دست آنها می گرفت و اگر خرما را در دهان يكی از بچه ها می ديد انگشتش را در داخل دهان می كرد و خرما را بيرون می آورد.
مرد فقير خدمت پيامبر رسيد و از صاحب درخت شكايت كرد. پيامبر (صلی الله عليه و آله) فرمود: برو تا به شكايتت رسيدگی كنم.
سپس پيامبر صاحب درخت را ديد و به او فرمود: اين درختی كه شاخه هايش به خانه فلان كس آمده است به من می دهی تا در مقابل آن، درخت خرمايی در بهشت از آن تو باشد؟ مرد گفت: نمی دهم! من خيلی درختان خرما دارم و خرمای هيچ كدام به خوبی اين درخت نيست. حضرت فرمود: اگر بدهی من در مقابلش باغی در بهشت به تو می دهم. مرد گفت: نمی دهم!
ابو دحداح يكی از صحابه پيامبر بود، سخن رسول خدا را شنيد. و عرض كرد: يا رسول الله اگر من اين درخت را از او بخرم و به شما واگذار كنم آيا شما آنچه را كه به آن مرد می دادی به من مرحمت می كنی؟ فرمود: آری.
ابو دحداح رفت با صاحب درخت صحبت كرد مرد گفت: محمد (صلی الله عليه و آله) می خواست مقابل اين درخت درختهايی در بهشت به من بدهد من نپذيرفتم چون خرمای اين درخت بسيار لذيذ است. ابو دحداح گفت: آيا حاضری بفروشی يا نه؟ گفت نه، مگر اينكه چهل درخت به من بدهی. ابو دحداح گفت: چه بهای سنگينی برای درخت كج شده مطالبه می كنی. ابو دحداح پس از سكوت كوتاه گفت خيلی خوب چهل درخت به تو می دهم. مرد طمع كار گفت: اگر راست می گويی چند نفر بعنوان شاهد بياور! ابو دحداح عده ای را برای انجام معامله شاهد گرفت آنگاه به محضر پيامبر آمد و عرض كرد: يا رسول الله درخت خرما را خريدم ملك من شده است، تقديم خدمت مباركتان می كنم، تقاضا دارم آن را از من بپذير و باغ بهشتی كه به آن مرد می دادی قبول نكرد اينك به من عنايت فرما.
پيامبر فرمود: ای ابو دحداح! نه يك باغ بلكه تعدادی از باغهای بهشت در اختيار شماست. پيامبر به سراغ مرد فقير رفت و به او گفت اين درخت از آن تو و فرزندان تو است.به اين ترتيب مرد كوتاه نظر برای زندگی چند روزه دنيا، باغ بهشتی را از دست داد و ابو دحداح مالك آن باغ و باغهای ديگر شدند
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎دایی خوش تیپ من
دایی ام در چشمم خوش قیافه ترین و خوش تیپ ترین و خوش هیکل ترین مرد دنیا بود و من دلم می خواست عین دایی ام باشم. هرجا می رفتیم همه از دایی ام تعریف می کردند و خانم ها همه عاشقش می شدند. مادربزرگم به دایی ام می گفت "این ور اون ور که می ری بعدش بگو من برات یه ذره اسفند دود کنم که چشمت نکنن" و بعد برای بقیه توضیح می داد که "هزار تا عاشق داره... هرجا می ره همه عاشقش می شن" دایی ام این جور مواقع با صدای بلند می خندید و می گفت "اونا عاشق من نمی شن، من عاشق اونا می شم" مادربزرگم هم می خندید و می گفت "خاک تو سر هیزت کنن"
دلم می خواست مثل دایی ام هرجا می روم همه عاشقم بشوند و من هم عاشق همه بشوم و به من بگویند "خاک تو سر هیزت کنن" لباس پوشیدن دایی ام را هم خیلی دوست داشتم. پوتین های یقر چرمی می پوشید با شلوار جین راسته و پیراهن های چهارخانه درشت و اورکت های ارتشی سبز یا خاکی رنگ و یک کلاه کشی هم می کشید روی سرش.
بین کلاه های مختلفش یک کلاه کشی
زرشکی داشت که من بیشتر از همه کلاه هایش دوست داشتم. وقتی آن کلاه را سرش می گذاشت موهای فرفری سیاهش از دو طرف بیرون می زد و وقتی قاه قاه از ته دل می خندید ترکیب آن صورت خشن با سبیل های پرپشت و موهای فرفری و آن خنده های از ته دل و آن کلاه زرشکی هرچند که به ظاهر متضاد می آمد، اما هماهنگ ترین و دلنشین ترین تصویر را برای من می ساخت و به خودم می گفتم مرد یعنی این. یک بار که دایی ام آمده بود خانه ما، وقتی کلاهش را از سرش برداشت گفتم "این کلاهو می دین به من؟" دایی ام با تعجب گفت "اینو؟" گفتم "بله" گفت "برات بزرگ نیست؟" گفتم "نه" گفت "مال تو" کلاه را در دستم گرفتم.
انگار خدا دنیا را به من داده بود. می دانستم که وقتی کلاه را روی سرم بکشم چقدر جذاب می شوم. کلاه را سرم گذاشتم و به مادر گفتم "من می رم تو کوچه" می خواستم دخترهای محل من را با کلاهم ببینند و عاشقم شوند. مادرم گفت "این کلاه چیه؟ برش دار زشته" سلیقه مادرم را می شناختم و اصلا قبول نداشتم. گفتم "نه، خوبه" و رفتم.
دخترهای محله مان عصرها جلوی خانه یکی از دخترها جمع می شدند و حرف می زدند. سوار بر دوچرخه ام از جلوی شان رد شدم. غرق صحبت بودند و نگاهم نمی کردند. اگر من را با کلاهم می دیدند، دیگر نمی توانستند به این راحتی حرف بزنند و همه حواس شان می آمد طرف من. چند بار دیگر سر تا ته کوچه را رفتم و برگشتم. دخترها دیدندم ولی مثل همیشه هیچ واکنشی نداشتند. انگار نه انگار. دفعه آخری که رد شدم صدای فریده را شنیدم که گفت "مثل حاجی فیروز کلاه قرمز گذاشته سرش" عاطفه گفت "میمون هرچی زشت تر اداش بیشتر" برگشتم خانه. کلاه کمی برای من بزرگ بود و سبیل های کم پشت و تازه درآمده ام با موهای چتری کوتاه و آن کلاه زرشکی رنگ واقعا من را شبیه میمون زشتی کرده بود که ادا و اطوارش زیاد است. دیگر کلاه را سرم نگذاشتم...
چند سال پیش یک شب سرد تازه از حمام آمده بودم و می خواستم با برادرم بروم بیرون و موهایم خیس بود، در کمد را که باز کردم کلاه کشی را دیدم و کشیدم روی سرم، حالا من هم موهایم بلند بود و سبیل های پرپشتی داشتم، از اطاق که آمدم بیرون پسرم گفت "این کلاه چیه سرت گذاشتی؟" گفتم "چشه؟" پسرم گفت "قرمزه، به درد سن تو نمی خوره، این برای من خوبه" برادرم خانه ما بود، آمد نگاهم کرد و گفت "راست می گه، عین دلقک های سیرک شدی... این کلاه که مال سن تو نیست" گفتم "مگه یادت نیست، این کلاه را دایی می ذاشت سرش، اون موقع هم سن و سال الان من بود دیگه" برادرم گفت "ا، راست می گیا... این کلاه داییه" بعد گفت "به اون می یومد ولی به تو نمی یاد" گفتم "چرا؟" گفت "خب آدم با آدم فرق داره، تو که دایی نیستی" توی آیینه به خودم نگاه کردم. راست می گفت، من شبیه دایی ام نبودم. کلاه را از سرم برداشتم ولی نه آن را دور می اندازم و نه به کسی می دهم. کلاه کشی زرشکی را برای خودم نگه می دارم.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
حال كردن
💎راننده 50 سالگي را رد كرده بود اما قبراق و سرحال به نظر مي رسيد. صداي راديوي تاكسي را زياد كرده بود و سرش را با نواي تاري كه از راديو پخش مي شد، تكان مي داد. به راننده نگاه كردم. معلوم بود دارد كيف مي كند، مدت ها بود كسي را نديده بودم كه اينقدر از چيزي لذت ببرد. به راننده گفتم: «حالتون خوبه ها.» راننده گفت: «عالي»، بعد گفت: «عليزاده ست. عجب تاري مي زنه لاكردار.» بعد دوباره سرش را تكان داد و گفت: «جان... به به... جان... جان...» گفتم: «موسيقي دوست دارين؟» راننده گفت: «جات خالي چند شب پيش رفته بودم كنسرت عليرضا قرباني، زنده شدم به جون تو.» اين را گفت و شروع كرد به خواندن. «حريق خزان بود... حريق خزان بود... حريق خزان بود... حريق خزان بود... حيف كه بقيه شو بلد نيستم، ديگه چي خوند؟... ارغوانم آنجاست... ارغوانم تنهاست... ارغوانم آنجاست... ارغوان... ارغوان... اينا منو ديوونه مي كنن شجريان، پسرش آقا همايون، قرباني...» گفتم: «پس موسيقي سنتي دوست دارين.» گفت: «خيلي، آقا رفتم كنسرت علي قمصري خدا مي دونه داشت تار مي زد نزديك بود ديوونه بشم اين نابغه ست؟ روانيه؟ مجنونه؟ چيه؟... يا سهراب پورناظري باز همين طور، به جون خودت با كمونچه يه كاري كرد كه گفتم اين يا خودشو مي كشه يا منو.» پرسيدم: «فقط سنتي گوش مي كني؟» راننده گفت: «ما آسيابمون همه چي خرد مي كنه... پالتم گوش مي كنيم، دنگ شو هم گوش مي كنيم، بومراني هم گوش مي كنيم، نايما هم گوش مي كنيم، محسن چاووشي هم گوش مي كنيم، اوهام هم گوش مي كنيم.» به راننده نگاه كردم به شكم چاقش، به سر تاسش، به چروك هاي دور چشمش. گفتم: «شوخي مي كني؟» راننده گفت: «چشمات مثل مثلث، دستات مثل گندمزار، توي قلبت يك من خون، حالالاي لاي لاي لاي لاي.» به راننده گفتم: «شما واقعا اين گروه ها را مي شناسيد؟» راننده گفت: «مگه واقعي و غيرواقعي داره همه كنسراتاشونو مي رم.» پسر جواني كه عقب تاكسي نشسته بود به من گفت: «اين هفته حرف هاي اين آقاي راننده رو تو روزنامه بنويس. جالبه.» گفتم: «نه، دردسر مي شه. دوباره بايد به هزار نفر جواب بدم كه اين داستان واقعي بوده يا از خودم درآوردم.» راننده گفت: «قربونت برم بنويس.... بنويس واقعي بوده، بنويس حال كردن سخت نيست بايد پيدا كني با كي حال مي كني بعد حالشو ببري... زندگي يعني همين. بايد حال كني.» بعد صداي راديو رو بيشتر كرد و با شدت بيشتري سرش را تكان داد.
+این روزا زیاد سوار تاکسی میشیم😄
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.🟣عنایت حضرت فاطمه به معصومه (س)به آیت الله العظمی سید محمد حجت کوه کمره ای(رض)
.
مرحوم آیت الله مهدی حائری مازندرانی که یکی از هم دوره ای های آیت الله حجت بود،ا ز مازندران به زیارت حضرت معصومه(س) آمده بود.
شب به قم میرسند، اتاق کرایه میکنند تا صبح به حرم مشرف شوند.
همان شب در عالم رویا میبینند که می خواهند وارد حرم شوند اما خدام ازدحام کرده و نمیگذارند.
می پرسند برای زیارت آمده ام ، چرا نمیگذارید؟
یکی به ایشان میگوید : خانم آمده و بالای ضریح نشسته است.صبر کنید تا پرده بزنند.
بعد از درنگی اذن ورود دادند،آمدم و از پشت پرده به خانم سلام کردم و با ایشان صحبت نمودم.
حضرت فاطمه معصومه (س) فرمودند:
به حجت ما بگویید که این عبا را دیگر استفاده نکند!
از خواب بیدار شدم و برای زیارت به حرم بی بی رفتم.
از خادمی سراغ آیت الله حجت را گرفتم.
خادم گفت: هر روز صبح برای نماز به حرم می آیند. اذان شد، آقا آمد. رفتم به ایشان اقتدا کردم و نماز خواندم.
پس از اتمام نماز به ایشان گفتم : آقا از حضرت معصومه(س) پیغامی برایتان دارم.
آقای حجت تکانی خوردند و فرمودند: چه پیغامی؟
داستان را نقل نمودم ،
فرموند : یک بار دیگر جمله حضرت را بگو.
دوباره گفتم!
از اینکه دانستند حضرت فاطمه معصومه(س) مراقب ایشان است، بسیار خوشحال شدند.
بعد فرمودند: بله درست است،این عبا را چند روزی است که شخصی برایم هدیه آورده است.من میبینم که وقتی این عبا را به دوش می اندازم، دیگر آن حال را در نماز ندارم. تحقیق میکنم که قضیه چیست؟
بله ایشان تحقیق کرده و معلوم شد آن شخصی که عبا را آورده بود،جنسش را از شخصی تهیه میکرده است ،که مالش مشکل داشت.
همان عبای قدیمی را به دوش انداختند و عبای هدیه را کنار گذاشتند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستانک 📚
یک روز از همسرم پرسیدم : «همیشه برای من سوال بوده که چرا تو همیشه ابتدا سر و تهِ سوسیس را با چاقو میزنی، بعد آن را داخل ماهیتابه میاندازی!»
او گفت: «علتش را نمیدانم. این چیزی است که وقتی بچه بودم، از مادرم یاد گرفتم.»
چند هفته بعد وقتی خانواده همسرم را دیدم، از مادرش پرسیدم که چرا سر و تهِ سوسیس را قبل از تفت دادن، صاف میکند.
او گفت: «خودم هم دلیل خاصی برایش نداشتم هیچوقت، اما چون دیدم مادرم این کار را میکند، خودم هم همیشه همان را انجام دادم.»
طاقتم تمام شد و با مادربزرگ همسرم تماس گرفتم تا بفهمم که چرا سر و تهِ سوسیس را میزده. او وقتی قضیه را فهمید، خندید و گفت: «در سالهای دوری که از آن حرف میزنی، من در آشپزخانه فقط یک ماهیتابه کوچک داشتم و چون سوسیس داخلش جا نمیشد، مجبور بودم سر و ته آن را بزنم تا کوتاهتر شود...همین!»
#نتیجه ما گاهی به چیزهایی آداب و رسوم میگوییم که ریشهی آن اتفاقی مانند این داستان است.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#یک_فنجان_تفکر ☕️
چطور گول می خوریم
فرض کنید به تماشای یک فیلم در سینما رفتهاید و میخواهید یک ظرف ذرت بوداده بخرید.
ظرف کوچک به قیمت 4.5 دلار و ظرف بزرگتر 7 دلار قیمت دارد. با آنکه از ذرت بوداده بدتان نمیآید، ولی نمیخواهید زیاد بخورید؛ پس ظرف بزرگتر را بی خیال میشوید و یک ظرف کوچک 4.5 دلاری میخرید.
دفعه بعد که به همان سینما میروید، میبینید که یک گزینه دیگر هم افزوده شده است و ظرف متوسط هم در منو وجود دارد و قیمت آن 6.75 دلار است.
نظرتان جلب می شود، ولی میبینید که فقط با 25 سنت بیشتر میشود ظرف بزرگتر را خرید، عجب معامله ای! این بار شما خوشحال و خندان از اینکه پولتان را دور نریختهاید، 7 دلار میپردازید و ظرف بزرگ را میخرید!
در واقع ظرف متوسط و آن قیمت نوعی طعمه است که برای "نخریدن" در منو قرار داده شده است و کارش تنها این است که نشان دهد گزینه 7 دلاری چقدر بهصرفه است.
در ترفندی مشابه و بسیار جالب، در منوی یک رستوران و در ردیف خوراکیها که همگی زیر 100 دلار قیمت داشتند، قیمت یک کالای عجیب و بیربط هم آورده شده بود: یک موتورسیکلت! و قیمت آن هم بیش از 1000 دلار بود.
آیا قرار است رستوران به شما موتورسیکلت بفروشد که آن را در منو آورده است؟
به هیچ وجه! این هم یک طعمه است که قیمت خوراکیهای منو در مقایسه با قیمت موتورسیکلت پایین به نظر برسد و مشتری قیمتها را خیلی فرض نکند. مراقب طعمه ها باشید
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستان کوتاه
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر ِ زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی.
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگینترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه ی بهتری خواهد بود، پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتی خارج بشه. دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سُم به زمین میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه.
برای بار سوم در طویله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. این گاو، برای مرد جوان بود! در حالی که گاو نزدیک میشد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..
زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه. بهره گیری از بعضی هاش ساده ست، بعضی هاش مشکل. اما زمانی که بهشون اجازه میدیم رد بشن و بگذرن (معمولاً در امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید دیگه موجود نباش
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk