میخواهم از مادرم شکایت کنم ...
من راضی نیستم که همیشه قسمتِ خوبِ غذا برای من باشد، من راضی نیستم که همیشه قبل از خودش به من فکر کند، قبل از آرامشِ خودش به فکر آرامشِ من باشد و قبل از دلخوشیهای خودش برای دلخوشیهای من دست به کار شود.
من راضی نیستم که دیگر به فکر آرزوهای خودش نیست، که دیگر برای دلخوشیهای خودش قدمی بر نمیدارد، که دیگر روسریای که دوست دارد نمیپوشد، که دیگر لباسی که دوست دارد نمیخرد، که دیگر مراقب قشنگیِ چشمهای عزیزش نیست و برای خودش وقت نمیگذارد. که همهچیزش شده اینکه بچهاش بخندد و سلامت باشد و به تمام آرزوهاش برسد. ولی مامان!!!!! خودت چه؟! آرزوهای خودت؟ دلِ خودت؟ کودک معصومِ درونِ خودت؟
من برق اشتیاق چشمهای تو را میخواهم، من سلامتیِ تو را میخواهم. من میمیرم اگر یک تار مو از سرت کم بشود و اذیت میشوم که اینقدر به فکر منی. اذیت میشوم که خودت را از یاد بردهای و دستی روی سر کودک منزویِ درون خودت نمیکشی!
باور کن من به فکر خودم هستم، من بزرگ شدهام و خودم حواسم به دلخوشیهای خودم هست. کاش دست برداری از این ایثارهای افراطی. کاش کمی خودخواهتر باشی.
کاش کمی بیشتر به فکر خودت باشی. کاش قبل از همه به خودت فکر کنی و بپذیری که برای هیچ چیز دیر نشده.
از آن مامانها باش که سالخورده میشوند، اما پیر نه! اینقدر که با کودک درونشان رفیق ماندهاند. کودک درونت را پس نزن مامان. من عاشق وقتهاییام که مثل بچهها دنبال خواستههای خودت میروی، عاشق وقتهاییام که موهات را میبافم، لباسهای رنگی میپوشی، به آینه نگاه میکنی و چشمهات برق میزند.
من عاشق توام مامان و میخواهم کمی بیشتر به فکر خودت باشی.
#نرگس_صرافیان_طوفان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌻🌻 🌻🌻
زندگی تو پر از جرئیات زیباست فقط باید حوصله دیدن شون رو لا به لای شلوغی ها و تکرار ها داشته باشی ❤️
❄️ صبحتون بخیر ❄️
🎀 🌸 🎀
••———*💕*~💕~*💕*———••
@idehaykhaneh1
📚قصه کوتاه
مرد ثروتمندی پسری عیاش داشت. هرچه پدر نصیحت می کرد که با این دوستان ناباب معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی کرد تا اینکه لحظه مرگ پدرفرا می رسد.
پسرش را خواسته و میگوید فرزند با تو وصیتی دارم، من ازدنیا می روم ولی درمطبخ (آشپزخانه) را قفل کردم و کلید آن را به تو می دهم، آنجا یک طناب از سقف آویزان است و هر وقت از زندگی ناامید شدی و راه به جایی نبردی برو و خودت را دار بزن.
پدراز دنیا می رود و پسر در معاشرت با دوستان ناباب و زنان آنقدرافراط می کند که بعد از مدتی تمام ماترک و ثروت بجا مانده به پایان میرسد.
کم کم دوستانش که وضع را چنین می بینند از دوراو پراکنده می شوند. پسر در بهت و حیرت فرومی رود و به یاد نصیحت های پدرمی افتد و پشیمان می شود اما سودی نداشت.
روزی در حالی که برای ناهار گرده نانی داشت کناری می نشیند تا سد جوع (رفع گرسنگی) کند، در همان لحظه کلاغی از آسمان به زیر آمده و نان را برداشته و میرود.
پسرناراحت و افسرده با شکم گرسنه به راه میافتد و در گذری دوستانش را میبیند که مشغول خنده و شوخی هستند. نزد آنها رفته سلام میکند و آنها به سردی جواب او را میدهند.
سرصحبت را باز می کند ومی گوید گرده نانی داشتم کلاغی آن را برداشت وحال آمدم که روزخود را با شما بگذرانم. رفقایش قاه قاه خندیدند و مسخره اش کردند.
پسر ناراحت و دلشکسته راهی منزل می شود و در راه به یاد حرف های پدرمی افتد کلید مطبخ را برداشته قفل آن را باز میکند و به درون میرود. چشمش به طناب داری میافتد که از سقف آویزان است.
چهارپایه ای آورده طناب را روی گردنش می اندازد و با لگدی چهارپایه را به کناری پرت میکند که در همان لحظه طناب از سقف کنده شده او با گچ و خاک به همراه کیسه ای کف زمین می افتد.
با تعجب کیسه را باز کرده درون آن پراز جواهر و سکه طلا میبنید. به روح پدر رحمت فرستاده و از فردای آن روز با لباسهای گرانقیمت در محل حاضر میشود و دوستانش همدیگر را خبر کرده و یکی یکی از راه میرسند و گردش را گرفته و شروع به چاپلوسی میکنند.
او هم وعده گرفته و آنها را برای صرف غذا به منزل دعوت کرده و از طرفی ده نفر گردن کلفت با چماق در گوشه ای پنهان میکند و وقتی همه آنها جمع میشوند به آنها میگوید:
دوستان بزغاله ای برای شما خریده بودم که ناگهان کلاغی از آسمان بزیر آمد و بزغاله را برداشت و فرار کرد. دوستان ضمن تائید حرف او دلداریش دادند که مهم نیست از این پیش آمدها میشود و امروز ناهار بازار را میخوریم که در این لحظه پسر فریاد میزند:
فلان فلان شده ها در روزگار فقر و محنت بشما گفتم نان مرا کلاغ برد به من خندیدید، حال چطور باور میکنید که کلاغ بزغاله ای را برده است؟
و چماق دارها را خبر می کند و آنها هجوم آورده کتک مفصلی به رفقایش می زنند و از آن روز به بعد طریق درست زندگی را پیش میگیرد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#حکایت ✏️
عارفی می گوید که روزی دزدان قافله ما را غارت کردند، پس نشستند ومشغول طعام خوردن شدند.
یکی از آنها را دیدم که چیزی نمی خورد به اوگفتم:" که چرا با آنان در غذا خوردن شریک نمی شوی؟" گفت :"من امروز روزه ام!"
گفتم : "دزدی و روزه گرفتن عجیب است."
گفت :"ای مرد!این راه،راه صلح است که با خدای خود واگذاشته ام،شاید روزی سبب شود وبا او آشنا شدم."
آن عارف می گوید، یکسال دیگر او را در مسجد الحرام دیدم که طواف می کند وآثار توبه از وی مشاهده کردم؛رو به من کرد وگفت:"دیدی که آن روزه چگونه مرا با خدا آشنا کرد."
منبع #کشکول
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#وسوسه_ی_خواهر_و_برادر
👹شیطان نشسته بود و در حال وسوسه کردن خواهر و برادری بود
حرامزاده شر خر دور و بر شیطان می چرخید که چه بیهوده اینجا با وسوسه این برادر و خواهر وقت به بطالت می گذرانی ؟؟
برخیز که میان ده بالا و پایین را مرافه ایی در گرفته سخت و با کمی شیطنت به جنگ و خونریزی ختم می گردد
شیطان با بی توجهی به او همچنان به وسوسه آن دو خواهر وبرادر دل مشغول بود و گفت سکوت کن که من مشغول کاری بزرگ هستم...
ادامه درکلیپ(دانلودشود)☝️
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
شخصی نزد سقراط آمد و گفت:
میدانی راجع به شاگردت چه شنیده ام؟
سقراط پاسخ داد: لحظه ای صبر کن.
آیا کاملا مطمئنی که آنچه که می خواهی بگویی حقیقت دارد؟ مرد: نه، فقط در موردش شنیده ام.
سقراط: آیا خبرخوبی است؟ مرد پاسخ داد: نه، برعکس.
سقراط: آیا آنچه که می خواهی بگویی، برایم سودمند است؟
مرد: نه واقعا.
سقراط: اگر می خواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد، نه خبر خوبی است و نه حتی سودمند است، پس چرا اصلا آن را به من میگویی؟
مراقب نقل قول هایمان باشیم....
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
یک روز کارمند پستی که به نامههایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی میکرد متوجه نامهای شد که روی پاکت آن در بخش گیرنده نوشته شده بود: «خدا»
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود: «خدای عزیزم، بیوه زنی هشتاد و سه ساله هستم که زندگیام با حقوق ناچیز بازنشستگی میگذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج میکردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کردهام، اما بدون آن پول چیزی نمیتوانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان، تنها امید من هستی، به من کمک کن...»
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نود و شش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که دوباره در بخش گیرنده نوشته شده بود: «خدا»
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود: «خدای عزیزم، چگونه میتوانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی. البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشتهاند!»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚عارف پیر...!
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت:
“بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.”
شاهزاده با تمسخر گفت: ” من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! ” عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد. سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود. تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت :
” جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته ” شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: ” پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. “
عارف پاسخ داد : ” نه ” و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: ” این دوستی است که باید بدنبالش بگردی ” شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : ” استاد اینکه نشد ! “
عارف پیر پاسخ داد: ” حال مجددا امتحان کن ” برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت:
شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند...!!!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستان کوتاه
🔹سالها پیش حاکمی به یکی از سوارکارانش گفت مقدار سرزمین هایی را که با اسبش طی کند به او خواهد بخشید.
🔹همان طور که انتظار میرفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمینها سوار بر اسب شد و با سرعت شروع کرد به تاختن با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت.
🔹حتی وقتی گرسنه و خسته بود متوقف نمی شد چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند.
🔹وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود و به نقطه ای رسید که از شدت خستگی و گرسنگی و فشار های ناشی از سفر طولانی مدت داشت می مرد، از خودش پرسید: «چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدار زمین را به پیمایم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن شدنم نیاز دارم.»
🔹این داستان شبیه سفر زندگی خودمان است. برای به دست آوردن ثروت و قدرت و شهرت سخت تلاش می کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف شود غفلت می کنیم تا با زیبایی ها و سر گرمی های اطرافمان که دوست داریم مشغول باشیم.
🔹وقتی به گذشته نگاه می کنیم متوجه می شویم که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم اما نمی توان آب رفته را به جوی باز گرداند.
🔹زندگی تنها پول در آوردن و قدرتمند شدن و بدست آوردن شهرت نیست. زندگی قطعا فقط کار نیست بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیبایی ها و لذت های زندگی بهره مند شد و استفاده کرد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
دوم راهنمایی یه معلم ریاضی داشتیم تیکه کلامش این بود «خدا رو چه دیدی شاید شد».
یادم میاد همون سال یکی از بچه ها تصادف کرد و دیگه نتونست راه بره... دیگه مدرسه هم نیومد. فقط یه بار اومد واسه خداحافظی که شبیه مراسم عزاداری بود. همه گریه می کردیم و حالمون خراب بود. گریه مون وقتی شروع شد که گفت به درک که نمی تونم راه برم، فقط از این ناراحتم که نمی تونم بازیگر بشم. آخه عشق سینما بود. سینما پارادیزو رو صد بار دیده بود. سی دی تایتانیک رو اون برای همه ی ما آورده بود. معلم ریاضی مون وقتی حال ما رو دید اون تیکه کلام معروفش رو به اون رفیقمون گفت...
«خدا رو چه دیدی شاید شد».
وقتی این رو گفت همه ی ما عصبی شدیم چون بیشتر شبیه یه دلداری مزخرف بود برای کسی که هیچ امیدی برای رسیدن به آرزوش نداره.
امشب تو پیج رفیقم دیدم که برای نقش اول یه فیلم با موضوع معلولیت انتخاب شده و قرارداد بسته... مثل همون روز تو مدرسه گریهم گرفت.
فکر میکنی رسیدن به آرزوت محاله؟!
«خدا رو چه دیدی شاید شد».
#حسین_حائریان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
حالم را خوب میکنند کارمندانی که حوصله دارند و لیست مدارک و مراحل کارها را یک ریز پشت سر هم بلغور نمیکنند، صاف و پوست کنده حالیت میکنند باید چکار کنی...
خوشم میآید از آقا و خانم دکترهایی که موقع ورود مریض زیرچشمی به او نگاه نمیاندازند. خوش و بش میکنند و صمیمانه از دردش میپرسند...
خوش خلقم میکنند رانندههایی که میایستند و دست تکان میدهند تا تو از خیابان رد شوی...
با نشاطم میکنند آدمهایی که از شغل شان راضی اند و کارشان را مزخرف ترین شغل هستی نمیدانند...
هیجان زده ام میکنند آدمهایی که برایت کاری میکنند، بی آنکه از آنها خواسته باشی...
حس خوبی دارم وقتی رفیقی که کمتر همدیگر را میبینیم، راهش را دور میکند تا بیشتر با هم باشیم...
جانم در میرود برای مادری که وقتی میرسم خانه و دلم غذای دلخواهم را میخواهد، کتلت های سرخ شده را توی سس گوجه فرنگی غلت میدهد...
خوشم میآید از رفیق شفیقی که زنگ میزند و میگوید "برنامه محبوبت شروع شده" و سریع قطع میکند...
خوشم میآید از مسافرانی که در صندلی عقب تاکسی یه وری لم نمیدهند...
هنوز هیجان زده ام میکنند رفقایی که اول صبح پیام میدهند "سلام خوبی؟"
خوشم میآید از آدم های خوش ذوقی که وقتی یک لباس نو میخرند، فردا صبح تن شان می کنند...
احترام میگذارم به غریبه هایی که در آسانسور را باز نگه میدارند تا تو برسی...
خوشم میآید از آدمهایی که برای زندگی، خوب هنرمندند...
وقتی حالت خوب باشه میتونی آدم بهتری بشی ...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk