eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.8هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
19.3هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
۵-روز چهارم بچه ها خارج وپراکنده می شوند👆 سبحان الله 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
۶-روز پنجم آخرین روز خروج بچه هاست ومادر همچنان پابرجاست👆 سبحان الله 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
هدایت شده از عجیب و پر ابهام🥶
۷-بعدازپایان یافتن وضع حمل،پشت عقرب هم مانند روز اول برمی گردد ودرست می شود👆 فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِين 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💟 داستان کوتاه و خواندنی 💞روزگاری پسرکی فقیر برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دست‌فروشی می‌کرد؛ از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می‌کرد. تصمیم گرفت از خانه‌ای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی در خانه‌ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر به آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟» دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می‌کنم.» سال‌ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند. دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی‌اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت. سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید. آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود. زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه‌اش را جلب کرد. چند کلمه‌ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند: «بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است!» .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📚 👈 پدر و پسر 💞گویند پدر و پسر را نزد حاکم بردند که چوب بزنند اول پدر را بر زمین انداخته و صد چوب زدند آه نکرد و دم نزد. 🌹بعد از آن پسرش را انداخته و چون یک چوب زدند پدرش آغاز ناله و فریاد کرد حاکم گفت: «تو صد چوب خوردی و دم نزدی به یک چوب که پسرت خورد این ناله و فریاد چیست؟» 🌹گفت: «آن چوب‌ها که بر تن می‌آمد تحمل می‌کردم اکنون که بر جگرم می‌آید تحمل ندارم» 📷 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عنوان داستان: 💥قسمت: سلام به اعضای کانال داستان و پند زنی هستم 43ساله اهل وساکن شهر مشهد در یک خانواده تقریبا پر اشوب.. در حول وحوش انقلاب در یک شب سرد پاییزی اواخر اذر ماه پا به دنیا گذاشتم فرزند دوم خانواده شدم ویک خواهر که سه سال از خودم بزرگتر بود پدرم اسمم به یاد دردانه امام حسین رقیه گذاشت اوایل کودکی اصلا از اینکه دخترم واسمم رقیه زیاد راضی نبود پدرم تقریبا با خصلت پسرانه بزرگم کرد تا نه سالگی همیشه لباس پسرانه میپوشیدم وبه همرا پدرم همیشه در کارهای مردانه کمکش بودم ویک جورهایی عصا دستش بودم ...کم کم تمام خاله ها ودایی ها به صدا درامدن تو دختری فلان کار نکن با پسرها بازی نکن بهشون دست نده وبازی پسراته نکن وتقریبا از همان بچگی بین اقوام مادرم محبوبیت زیادی نداشتم و همیشه خواهر بزرگترم عزیز کرده اقوام مادرم بود ومن عزیز کرده پدرم واقوام پدرم مخصوصا مادر بزرگم عمو وعمه ودختر عمه ها وپسر عمه ها وبراشون عزیز بودم .. هر چند هر چند وقت یکبار دعوا پدر ومادرم طبیعی بود وگهگاهی حرف طلاق زده میشد هشت ساله بودم که خواهر دیگرم به دنیا امد وشدیم سه تا خواهر وسال بعد از دوسال بالاخره خدا به پدرم ومادرم پسر داد وپدر ومادرم کلی خوشحال وباز به فاصله یک سال بعد از ان برادر دیگرم ویک سال بعدش هم خواهر کوچکم به دنیا امد... وشدیم خانواده پر جمعیت شش تا فرزند شدیم چهارتا دختردوتا پسر بازهم همچنان پدر ومادرم در کشمکش دعوا همیشه خانه ما دعوا وپر سر صدا ومن هم کم کم بزرگتر میشدم اما بازهم برای پدرم مثل یک پسر بودم مغازه سبزی فروشی داشتیم ....ولی همیشه در مغازه بودم وکارهای بیرون خانه را انجام میدادم وتقریبا به قول پدرم یک پا مرد شده بودم وتقریبا خلق وخویی پسرانه داشتم تنها تفاوتم حجاب وداشتن چادر بود سال 73بود به دلیل مشکلات اقتصادی مادرم مانع درس خوندنم شد گفت کار کردنت بیشتر کمکمون میکنه سال 73با یک دنیا حسرت وغم وغصه با مدرسه خداحافظی کردم خواهر بزرگم در سن 17سالگی ازدواج کرد وازدواج ان بیشتر بیشتر باعث ترک تحصیلم شد به گفته مامان خواهرم دیپلم میگرفت باعث ابروی من میشد... او کنکور شرکت کرد افتخارش به قول مامانم برای من بود ولی همه یک مشت حرف برای توجیه درس نخواندن من محبت وتوجه اقوام مادرم مال او بود... مرداد 74ازدواج کرد ورفت وعملا کار من بیشتر شده مادرم به کار بیرون مشغول شد و در سن 14سالگی شدم یک زن خانه دار ومسولیت خواهر وبرادرم شد کار من همیشه فکر مبکردم زودتر ازدواج کنم بهتر برام، ولی نشد وبا تمام بالا وپایین زندگی در سن 23سالگی با مردی که انتخاب مادرم بود پیمان ازدواج بستم .مردی که دوسال از خودم کوچکتر بود واز همه لحاظ با من وحتی خانواده ام فرق میکرد واز همان یک ماه بعد عقد اختلافات ریز ودرشت مون شروع شد یک سال از عقدم نگذشته بود دوبار اقدام به خودکشی کردم ولی بازهم فایده نداشت دوران عقدی که برای همه شیرین وپر خاطره برای من با قهر های طولانی وجر وبحث گذشت حتی مشاور هم پیشنهاد طلاق را بهمون داد گفت این زندگی ادامه پیدا نکنه بهتر ولی متاسفانه خانواده ام خیلی با طلاق آن هم دردوران عقد مخالفت کردن وگفتن برین زیر یک سقف مشکلات تمام میشه 💥 ... .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
عنوان داستان: #تلخ_شیرین_1 💥قسمت:#اول1 سلام به اعضای کانال داستان و پند زنی هستم 43ساله اهل وساک
عنوان داستان: 💥قسمت: ولی تمام نشد روز به روز بیشتر هم میشد سال 83بایک دست لباس وچادر مشکی سرم راهی خانه شوهر شدم.. خانواده حاضر نشدن جهزیه بدن تا وقتی شوهرم نزدیک خانه انها وبالاشهر خانه نگیره هیچ حقی ندارم ... با چشمی اشک بار سال 83زندگی دونفره را در یک مهمانپذیر شروع کردم وهم انجا کار میکردم ودر گاراژ ان مهمانپذیر زندگی میکردم یادم میاد یک بالشت ویک پتو بیشتر نداشتیم یک قابلمه کمی ظرف صاحب مهمانپذیر داد زندگی را میگذراندم هم کار میکردم وهم زندگی خانواده شوهرم هوام داشتن وواقعا بهم محبت میکردن که مبادا کمبود خانواده ام اذیتم کنه... شش ماه در مهمانپذیر بودیم که با تلاش وکار شوهر تونست نزدیک خانه خواهر وبردار بزرگش خانه ایی اجاره کنیم هر چند ان خانه هم حتی گچ سفید نبود وتا خانه بشه کلی کار داشت ولی ما زندگی میکردیم وکم کم برای خودمان وسایل دست ودوم تهیه کردیم وتقریبا نصف وسایل یک زندگی را داشتم اما مشکلات واختلاف باشوهرم تمام نمیشد شوهرم یک کاشی کار بیشتر نبود ولی برای اینکه به خانواده من خیلی چیزها را ثابت کنه متوجه شدم زده به کار خلاف وکنار شغل اصلیش خلاف هم میکرد تا اینکه تو ماه رجب یک شب، دو روز خانه نیامد وخبر امد که دستگیر شده خانواده اش کنارم بودن وگفتن همه کار میکنیم تا ازاد بشه برگرده ..برادر کوچکش موتورش را فروخت وکمک کرد شوهرم ازادشد... تا بالاخره سال 84پدر شوهرم به خانواده ام پیغام داد تا کی لجبازی بیاین مجلس بگیریم دختر تون دختر بیوه نبوده که این شکلی بیاد خانه پسر ما اگر شما نمیاین ما برای انها تدارک جشن دیدم وحتی وسایل نو هم براشون تهیه میکنیم میدیم دخترتون ارزشش برای ما خیلی بالا تر از این هاست خلاصه 17شهریور سال 84مصادف با تولد امام حسین مجلس گرفته شده ساده بود اما لباس عروس تنم کردن که ارزو به دل نمانم .. بعد از یکماه از شروع واقعی زندگی مشترکم باوجودی که اصلا تمایل به بچه دار شدن نداشتیم من باردار شدم... مشکلات چند برابر شد شوهرم بیکار وخودم تازه در مهد کودک مشغول به کار شده بودم تصمیم گرفتم به کسی نگم باردارم تا بتونم کارم ادامه بدم خلاصه بارداری سختی را داشتم کارم میکردم ولی انقدر پول برای خورد وخوراک نداشتیم وروزهای خیلی سختی را داشتم..پدر ومادرم حاضر نبودن کمکی به من بکنن در حالی که شوهر وازدواجم به اصرار خودشان اخلاق های بد همسرم هم بیشتر ازارم میداد دوست دختر داشت واین روابط دختر وپسر را بد نمیدونست کفتر بازی ورفیق بازی هم بیشتر میشد کمتر نمیشد... دخترم خرداد 85به دنیا امد واسمش گذاشتیم سارا وپا به دنیایی گذاشت که مرتب باید شاهد دعواهای مامان وباباش ابان ماه 93دیگه در زندگیم به بن بست رسیدیم ودر حالی که سارا کلاس سوم دبستان بودیم ما از هم جدا شدیم وبازهم خانواده ام حمایتم نکردن ومن مهریه وهمه چیزم را بخشیدم وحضانت دخترم به عهده گرفتم وزندگی پر از مشکل من شروع شد وابتدا زندگی وبرای کسب در امد بیشتر به پرستاری یک خانم مسن را عهده دار شدم تا سال 94که شوهرم ابراز پشیمانی کرد وخانواده اش هم خواستن بهم فرصتی دوباره بدیم ولی باز سال 95به بن بست رسیدیم ودباره جدا شدیم .... این بار باباش سارا را ازمن گرفت سه ماه از دیدن دخترم محروم شدم واین بار من التماسش میکردم که هر چی بگه به حرف میکنم فقط اجازه بده دخترم را داشته باشم وان گفت من تعیین میکنم کجا زندگی کنی وباید سارا را بتونم هرروز وساعت که بخوام ببینم خلاصه در خانه ایی که خودش در نظر گرفته بود زندگیم شروع کردم بازهم متاسفانه خلاف را از چند سال قبل کم وبیش ادامه داده بود وهمچنان دوست دختر هم داشت وسال 95با یک زن شوهر دار دوست شد وکمکش کرد طلاق بگیره وباهم ازدواج کردن.... تا سال 98بود که دخترم درگیر امتحان های خردادکلاس هفتم بود که باباش به مشکل خوردم واین بار منو از خانه ایی که خودش بهم داده بود من را بیرون کرد 💥 ... 💥🤍💯🤍💥 💥🤍💯💥 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
عنوان داستان: #تلخ_شیرین_2 💥قسمت:#دوم2 ولی تمام نشد روز به روز بیشتر هم میشد سال 83بایک دست لباس و
عنوان داستان: 💥قسمت:/پایانی دخترم را برای همیشه از من گرفت واجازه دیدنش را هم به من نداد ودر بدترین شرایط حتی بازهم خانواده نخواستن کنارم باشن در مهد کودکی که در ان کار میکردم همان جا هم میخوابیدم وتابستان 98برایم بدترین تابستان وبهار را به همراه داشت التماس وخواهش های من برای دیدن تنها فرزندم تاثیر نداشت در اواخر شهریور 98 بود که مدیر مهد مون که برام تبدیل شده بود به یک مادر وعزیز تر از خواهر بامن خیلی صحبت کرد وگفت بیا زندگی جدیدی شروع کن تا کی میخوای اواره باشی ودر فراق دخترت اشک بریزی حق داری تو هم زندگی داشته باشی وتا کی میخوایی تنها بمونی ... خلاصه انقدر بامن حرف زد تا راضی به ازدواج شدم وخودش چند نفر را پیشنهاد داد... تا اینکه 12مهر ماه 98 آقایی از اشناهای مدیر مون به خواستگاری ام امد که همسرش دوسال قبل فوت کرده بود و چهار تا دختر بزرگ داشت ودر صحبت های اولیه با ان اقا به تقاهم تقریبا رسیدم وبرای اشنایی بیشتر یک ماهی گهگاهی همدیگر را میدیم وتقریبا روز به روز بیشتر به محبت ومهربونیش پی میبردم ... آن اقا تصمیم گرفت برای خواستگاری رسمی همراه دختر هاش وخانواده اش به خانه مامان وبابام بیان ویک روز رفتم وبا مامان وبابا صحبت کردم که قرار برام خواستگار بیاد ... اولش مخالفت کردن که نکن خجالت بکش از تو گذشته ولی برای اولین بار تو زندگیم محکم ایستادم گفتم خسته شدم وحق دارم زندگی کنم تا کی بخاطر حرف مردم همه چیزم را ببازم ...محکم گفتم این اقا را میخوام وتصمیم جدی است.. خلاصه 20 ابان 98 در یک جشن مفصل پیمان زن وشوهری با مردی را بستم که 12سال از من برزگتر بود ولی این اقا چیزی را بهم داد که حتی تو بچگی ام هم نداشتم عشق ومجبت و حس دوست داشته شدن الان نزدیک به چهارسال با این اقا وهمراه چهار تا دخترمون زندگی میکنم سال 99یک دخترم را عروس کردم وحالا سه تا دختر دارم... دیگه این همه براتون نوشتم که بگم بالاخره یک روزی خدا اگر خیلی چیزها را میگره و اشک میریزیم ولی یک جایی برامون یک چیز قشنگ تر گذاشته🤍 سرتون به درد اوردم که بگم تو را خدا بخاطر حرف مردم خودتان ودیگری را به نابودی نکشید .. شاید اگر من بخاط حرف مردم وترس همان دوران عقد جدا میشدم ..دخترم کنار من اذیت نمیشد واقعا کانال خوب و آموزنده ای هست تشکر میکنم از اقا امین مدیر محترم کانال با خواندن تجربه های دیگران تصمیم گرفتم من هم داستان زندگیم ارسال کنم شاید عبرتی برای خانواده ها بشه 💥 ... .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
📕داستان کوتاه 💎شخصی تعریف می کرد وقتی از نماز جماعت صبح برمیگشتم جماعتی را دیدم که به زورقصد سوار کردن گاو نری را در ماشین داشتند.گاو مقاومت می کرد و حاضر نبود سوار ماشین بشود،من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم ؛گاو مطیع شد و سوار شد.من مغرور شدم و پیش خودم گفتم《این از برکت نماز صبح است》 وقتی به خانه رسیدم دیدم مادرم گریه و زاری می کند،علت را که جویا شدم گفت 《گاومان را دزدیدند》 گاو مرا شناخته بود ولی من او را نشناختم. .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
ممنون🌹🌸 از کسانی که اتفاقاتی ک تو زندگیشون رخ داده برای من میفرستن تا در کانال بذارم 💟اگه بقیه دوستان هم میخوان بفرستن, تا برای بقیه درس عبرتی بشه ،،بفرستین ب↙️ @harram
📚 روستاى ما دو ارباب داشت ،که همیشه بایکدیگر اختلاف داشتند هر کدام هم کلی چماقدار دور و بر خود جمع کرده بودند. یک روز اختلافات بالا گرفته بود و قرار شده بود فردا برای چماق کشی با طرفداران اربابِ مقابل به صحرا برویم اما من یک روز مانده به چماق کشی ، به در خانه ارباب خودمان رفتم . در نیم‌باز بود . باگفتن یاالله وارد حیاط خانه شدم دیدم دو ارباب در حال کشیدن قلیان هستند‼️ گفتم: ارباب مگر فردا چماق کشی نیست⁉️ پس چرا با هم قلیان می کشید⁉️❗️ اربابمان گفت: شماها قرار است دعوا کنید نه ما‼️ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
✨﷽✨ 🌼صداقت ✍سال ها پیش در چين باستان شاهزاده ای تصميم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد به شدت غمگين شد. چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا .دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم . روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را برای من بياورد ، ملکه آينده چين می شود . دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت . سه ماه گذشت و هيچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبان های بسياری صحبت کرد و راه گل کاری را به او آموختند ، اما بی نتيجه بود ، گلی نروييد... روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود . همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراطور می کند : گل صداقت ... همه دانه هايی که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود... .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk