🍎داستان کوتاه
نوجوانی که احساس ناامیدی شدیدی می کرد به یک کارگردان سینما مراجعه کردو گفت:من می خواهم بازیگر شوم.
کارگردان از او پرسید:چه نقشی را می توانی اجرا کنی؟
نوجوان گفت:نقش یک آدم بدبخت و فلاکت زده را.
کارگردان گفت:متاسفم .من در فیلم خودم به یک نوجوان خوشبخت و با نشاط نیاز دارم . اگر تمایل داشته باشی می توانی آن نقش را بازی کنی .اما یک شرط دارد.
نوجوان پرسید:شرطش چیست؟
کارگردان گفت:شرطش این است که به مدت یک ماه نقش آدم های خوش بخت را تمرین کنی.
نوجوان یک ماه نقش خوش بخت ها را به خود گرفت . مثل آن ها فکر کرد ، مثل آن ها راه رفت ، مثل آن ها زندگی کرد. در آخر ماه او به کاگردان مراجعه کرد و گفت:من دیگر برای بازیگری در سینما علاقه ای ندارم.یک ماه تمرین برای من کافی بود که بدانم زندگی خود نیز بازی است و من بازیگر ، می خواهم در بقیه عمرم نقش خوش بخت ها را بازی کنم.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌹مثال زیبایی برای دنیا و آخرت🌹
🍉 اگر به هندوانهفروشهای مغازهها یا خودروها اندکی دقت کنیم، آنها هندوانهی سرخی را انتخاب و به دو نیم تقسیم میکنند و برای معرفی هندوانهی خود، به دید و معرض تماشای عموم میگذارند ولی هرگز یک خربزهفروش، خربزهی خود را نصف نکرده و در معرض تماشا قرار نمیدهد.
♦️ هندوانه شیرینیاش از رنگ آن پیداست. هر کس با چشم ببیند هوس خریدن و خوردن آن میکند.
💫 ظواهر دنیا هم مانند هندوانه است، هر کس ماشین لوکس و خانهی مجللی ببیند، هوس داشتن آن را میکند؛
♦️ اما شیرینی خربزه از رنگ آن هرگز پیدا نیست. باید آن را خورد تا شیرینی خربزه را فهمید.
💫 تا کسی نصف شبی از بستر جدا نشده و رو به قبله راز و نیاز و زاری نکرده باشد، شیرینی عبادت شبانه را نمیفهمد.
🌻برای همین هندوانه از رنگش مشتری جذب میکند ولی خربزه نه.
🌻 پس ظواهر دنیوی هم باید مشتریهای به مراتب بیشتری نسبت به آخرت داشته باشند.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣#جوان_دزد_و_زن_زیبا
🌼🍃در میان یاران پیامبراکرم صل الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در بارهاش نمیداد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شبها به خانههای مردم دستبرد میزد.
🌼🍃یک بار، هنگامی که روز بود، خانهای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانهای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر میبرد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه میزیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت میگذراند.
🌼🍃دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهرهای از مال و ثروت ، و بهرهای از لذّت و شهوت!» سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت:
«به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّهدار کردم، پس از مدّتی میمیرم و به دادگاه الهی خوانده میشوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!»
🌼🍃از عمل خود پشمیان شد، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده، به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت:
🌼🍃«ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت.
شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم.
شب گذشته، سایهای روی دیوار خانهام دیدم.
احتمال میدهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم.
از شما میخواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمیخواهم؛ زیرا از مال دنیا بینیازم.»
🌼🍃در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه وآله نگاهی به حاضران انداخت.
در میان آن جمع، نظر محبتآمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند.
سپس از او پرسید: «ازدواج کردهای؟»
– نه!
– حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟
– اختیار با شماست.
🌼🍃پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد
و سپس فرمود:«برخیز و با همسرت به خانه برو!»
جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانهاش رفت
و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد.
زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفتزده بود، از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟!
🌼🍃جوان پاسخ داد:
«ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد.
من همان دزدی هستم که دیشب به خانهات آمدم،
ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم
و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود.
به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟!»
❣زن لبخندی زد و گفت: «آری، نماز، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند است.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
﷽قشنگه بخونین 🦋🦋🦋
مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت تمام کارگرانی که پیش او کار می کردند برای صرف شام دعوت کرد.
و جلوی آن ها یک نسخه قرآن مجید و مبلغی از پول گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آنها پرسید قرآن را انتخاب میکنید یا آن مبلغ پولی که همراه آن گذاشته شده است.
اول از نگهبان شروع کرد پس گفت: انتخاب کنید؟
نگهبان بدون اینکه خجالت بکشد جواب داد: آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم لذا مال را میگیرم چرا که فائده آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و مال را انتخاب کرد.
بعداً از کشاورزی که پیش او کار میکرد، سوال کرد. گفت اختیار کن؟
کشاورز گفت: زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب میکردم ولی فعلا مال را انتخاب میکنم.
بعد از آن سوال از آشپز بود که آیا قرآن یا مال را انتخاب می کنید؟
پس آشپز گفت: من تلاوت را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته در کار هستم وقتی برای قرائت قرآن ندارم بنابر این پول را بر می گزینم.
و در سری آخر از پسری که مسئول حیوانات بود پرسید این پسر خیلی فقیر بود پس گفت: من به طور قطعی می دانم که تو حتما مال را انتخاب می کنید تا اینکه غذا بخری یا اینکه به جای این کفش پاره پاره خود کفش جدیدی بخری.
پس آن پسر جواب داد: درسته من نیاز شدیدی دارم که کفش نو خرید کنم یا اینکه مرغی بخرم تا همراه مادرم میل کنم ولی من قرآن را انتخاب می کنم چرا که مادرم گفته است: یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرین تر است.
قرآن را گرفت و بعد از اینکه قرآن را گشود در آن دو کیسه دید در اولین کیسه مبلغی ده برابری آن مبلغی بود که بر میز غذا بود، وجود داشت و کیسه دوم یک وثیقه بود که در او نوشته بود: به زودی این مرد غنی را وارث میشود.
پس آن مرد ثروتمند گفت: هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد پس الله او را ناامید نمی کند.
پس گمان شما به پروردگار جهانیان چگونه است.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
خانومی تعریف میکرد :
من و همسرم با هم بگو مگو کردیم؛
از دست شوهرم ناراحت شدم و با سرعت از اتاق خارج شدم.
لباسم را از پشت گرفت و مانع خروجم شد
در حالیکه من اندوهگین و ناراحت بودم گفتم؛
از من دور شو؛
بخدا نمیخام حرفاتو گوش بدم؛
سعی نکن منو راضی کنی بمونم؛
من خیلی از دستت ناراحتم..
نمیخواهم حتی صداتو بشنوم حتی یک کلمه، پس خواهش میکنم ولم کن
و هنگامیکه سرم را به عقب برگرداندم دیدم پیراهنم به دستگیره درب گیر کرده و شوهرم در مکان خودش نشسته و از خنده روده بر شده..!😂😂😂😂
خدا هیچکس و ضایع نکنه!😂
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❤️داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند
✨💙✨💙💫💙✨💙💫
💙💫💙✨
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💙✨
💫
#داستان_واقعی و عبرت آموز
بنام #حسرت
#قسمت_پنجم و پایانی
ولی خبری از ازدواج نبود...یک روز باهم رفتیم بیرون بهم گفت که من نمیتونم بیام خواستگاریت خانوادم چون مطلقه ای مخالفن...
زبونم بند امده بود😳دنیا رو سرم خراب شد😔رضا ب راحتی ولم کرد و رفت و من موندم و زندگی ک خودم نابودش کردم...
چندسالی هست ک میگذره و من 30سالمه و هنوز حسرت زندگی گذشتمو میخورم و هرروز ب خودم و بیشتر رضا لعنت میفرستم ک امد و زندگیمو خراب کرد...
گهگاهی پسرمو میبینم،بزرگ شده،ولی حسرت داشتن خانواده رو توی چشماش میبینم😞بچم این وسط نابود شد...
دوست داشتم برگردم پیش شهاب حداقل بخاطر پسرمون ولی اون دیگ منو نمیخواست.
بهش گفتم ک اونم مقصره اگ بامن سرد رفتار نمیکرد اگ بهم توجه میکرد منم همچین کاری رو نمیکردم...
این مدت خواستگارای زیادیم برام امدن ولی تا میخواست سربگیره،همه چیز خراب میشد...و من میدونستم دارم چوب کارامو میخورم😔
نمیدونم...شهاب با رفتاراش مقصر بود،یا رضا ک وارد زندگی یک زن متاهل شده بود،ولی میدونم این بین خودم از همه بیشتر مقصرم و نتیجه کارامو هم دارم میبینم...
ازهمتون میخوام قدر زندگیتون رو بدونید،و ب راحتی ازش دست نکشید و برای درست کردنش بجنگید که بعدا مثل من مرتکب اشتباه بزرگی نشین و تا اخر عمر حسرت بخورین. در آخر هم تشکر میکنم از ادمین های کانال محبوب داستان و پند.
❤️پایان
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند.
✨
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💙✨💙💫💙
♦️در مقطع فوقلیسانس استادی داشتیم كه بسیار باسواد و البته بداخلاق بود.
یكی از دانشجویان که بسیار دیرفهم و در عینحال جوانی جاهطلب بود برای رسیدن به مقطع پایان نامه نیاز به یک نمره ارفاق از درس آن استاد داشت و استاد سالخوردۀ ما هم به هیچ وجه زیر بار آن نمیرفت...
من علیرغم میل باطنی به سراغ استاد رفتم و گفتم:
ایشان پسر خوبیست و فقیر است، پرداختن اجارۀ منزل در اینجا برایش دشوار است اگر میشود برای قبول شدن کمکش کنید.
آن روز استاد حرفی زد كه بعدها عمقش را فهمیدم.
ایشان فرمود: تركیب بیسوادی و جاهطلبی و فقر میتواند فاجعه به پا كند، شما از كجا میدانید كه این آدم در آینده به پست و مقام مهمی نرسد،
✅بگذار تو و من عامل این فاجعه نباشیم.
حكايت آشنا🤔
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
D🅰💲t🅰nv🅿️🅰nd
📕🍃در اصفهان مردی عصایی به زنش زد و زن به خاطر خوردن آن عصا درگذشت که قصدکشتن در آن بود، چون مرد از قبیله زن ترسید پیش کسی رفت و با او مشورت کرد
📘🍃وی گفت:علاجش در این است که جوان خوشگل و زیبارویی را به منزل ببری و به قتل رسانی و پیش همسرت بیندازی و بگویی که زوجه ام با این جوان زنا میکرد و من دیدم ،لذا هردو را به قتل رسانیدم، پس مرد ساده لوح کلام آن مرد را تصدیق نمود و رفت درخانه اش نشست دید جوان زیبایی از راه میگذرد او را طلبید با زور به خانه اش برد طعامش داد و ناغافل او را به قتل رسانید و پیش همسرش خوابانید،
📗🍃 قبیله زن چون این ماجرا شنیدند گفتند کارخوبی کردی که آنها را در این حال به قتل رساندی ... آن مردی که مورد مشورت بود رفت درب منزل مرد ساده لوح گفت: نصیحت مرا گوش کردی گفت: آری گفت:جوان را بیاور ببینم چگونه است؟ تاسر جوان را دید به سرش کوبید وای این جوان که فرزند من است
📕🍃 آنچه بر ما میرسد آن هم ز ماست. (مولوی).
❣از مکافـات عمل غافـل مشو گندم از گندم بروید جو ز جو
(مولانا)
D🅰💲t🅰nv🅿️🅰nd
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍒🙄🍒🙄🍒🙄
🔷عمر مانند یخ است!
یکی از علمای معروف می گوید: یکی از بزرگان و وارستگان را دیدم، میگفت: «شخصی را دیدم یخ میفروخت و مکرر فریاد می زد «ارحموا من یذوب رأس ماله، به کسی که سرمایه اش ذوب میشود رحم کنید». انسانی که از عمرش، روز به روز می کاهد و در برابر آن، کسب فضایل نمی نماید، مانند یخی است که آب می شود و هیچ می گردد. چنان که حضرت علی (ع) می فرمایند: «انه لیس لا نفسکم ثمن الا الجنة فلا تبیعوها الا بها» بدانید که جان شما بهایی جز بهشت ندارد پس به کمتر از آن نفروشید.»
📗منبع: «داستان دوستان»
✍️اثر محمدی اشتهاردی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎تار مو
مرد عصبانی سرشو با دو دستش گرفته و لب پنجره ایستاده و در حال کشیدن نفس های عمیقه تا آرام بشه تا از اعصبانیتش کاسته بشه و زیر لب به زنش فحش میده ...
دخترش میاد تا باباش رو آروم کنه
میگه : بابا اینقدر ناراحت نباش ، حالا درسته مامان به خاطر اون تار موی بلند زنانه ! که روی کت شما پیدا کرده این جنجال رو به پا کرده !!! و رفته تو اتاقش میگه طلاقشو می گیره و بیرون نمیاد اما من راه چاره اش رو میدونم چیه ! در ضمن مگه نشنیدن که حکیم ارد بزرگ میگه : هیچگاه در برابر فرزند ، همسرتان را بازخواست نکنید .
و ادامه میده : من نمیدونم این مامانا که وسایل خودشون رو یه جایی میزارن, بعد خودشونم یادشون میره کجاس ... چه جوریه که تو پیدا کردن وسایلی که ما به اصطلاح تو 7 تا سوراخ موش قایم می کنیم تبحر خاصی دارن ...
پدر میگه : بسه اینقدر پرحرفی نکن ! بگو چطور از این مصیبت خلاص شم !!!
دختر میگه : این هم مانتوی مامان
باباش میگه : که چی ؟!
دختر هم میگه : این موی کوتاه ، لابد مردانه روی مانتوی مامان چکار می کنه ؟
مرد با عصبانیت پالتو رو بر میداره و میاد پشت در اتاق خانومش و داد میزنه : این تار موی مردانه روی لباس تو چکار می کنه زنننننننننننننننن ... بخدا طلاقت میدم .........
و خانومش وقتی اینو می شنوه ... می زنه بیرون
و با گریه می گه من نمی دونم به خدا ...............
صدای خنده دخترشون از تو آشپزخونه اونا رو متعجب می کنه
وقتی میان سراغ دختر تازه می فهمن چه کلاهی سرشون رفته !
هر دو مو
موی سر دختر چموششون بوده که یکی رو کامل روی لباس بابا گذاشته و یکی رو هم با قیچی کوتاه کرده و رو لباس مامان گذاشته ...
دختره با همون حالت خنده به مامان و بابا میگه : وقتی شما سر یه تار مو ، می خواهین از هم طلاق بگیرین چرا به من میگین زودتر عروس شو....
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
😱 #زن_بدکار
در زمان حضرت صادق علیه السلام زن زانیه ای بود که هر وقت بچه ای از طریق نامشروع متولد می کرد، او را به تنوری می انداخت و می سوزاند!
تا اینکه اجل آن زن رسید و او مرد، اقربا و خویشان او، زن را غسل و کفن کردند و برایش نماز خواندند و به خاکش سپردند.!
ولی یک وقت متوجه شدند که زمین جنازه این زن بدکاره را قبول نکرده و پس از دفن قبر شکاف برداشت!
آن عده که در جریان دفن این زن بدکاره شرکت داشتند، گمان کردند که شاید اشکال از زمین و خاک باشد، و بنابراین جنازه را بردند و در جای دیگر دفن کردند ولی دوباره صحنه ی قبل تکرار شد، یعنی زمین جسد را نپذیرفت و این عمل تا سه مرتبه تکرار شد!
مادرش متعجب شد و به محضر حضرت امام صادق علیه السلام آمد و گفت:
ای فرزند پیغمبر به فریادم برسید و جریان را برای حضرت بازگو کرد و متمسک و ملتجی به ایشان گردید.
حضرت امام صادق علیه السلام وقتی این قضیه را از زبان مادرش شنیدند و متوجه شدند که کار آن زن زنا کردن و سوزاندن بچه های حرامزاده بوده است، فرمودند:
هیچ مخلوقی حق ندارد که مخلوق دیگر را بسوزاند، و سوزاندن در آتش، فقط بدست خالق است!
حکایت های واقعی و تکان دهنده ای که بیش از هر مطلب و موضوعی باید به آن اهمیت داد و از عاقبت چنین خطاهایی هراس داشته باشیم .
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
✨﷽✨
#حکایت_آموزنده
🌟اربابی یکی را کشت و زندانی شد. و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد. شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد.
🐎اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده میکردند. ارباب گفت:
👈سپاسگزارم بدان جبران میکنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانوادهات و فرزندانت وداع میکردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.
👥اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من میروم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد
💐قرآن کریم:
لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الذی
هرگز نیکیهای خود را با منت باطل نکنید..
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈