🍂
حکایات کوتاه و خواندنی!
1- از کاسبی پرسیدند : چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟! گفت : آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند، چگونه فرشته روزی اش مرا گم میکند !
2-پسری با اخلاق اما فقیر به خواستگاری دختری میرود ، پدر دختر گفت : تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد ، به تو دختر نمیدهم !
پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود ، پدر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید : ان شاءالله خدا او را هدایت میکند ! دخترگفت : پدرجان مگر خدایی که هدایت میکند با خدایی که روزی میدهد فرق دارد !؟
3- از حاتم طایی پرسیدند : بخشنده تر از خود دیده ای؟ گفت : آری مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود ، یکی را شب برایم ذبح کرد ! از طعم جگرش تعریف کردم ، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...
گفتند : تو چه کردی؟ گفت : پانصد گوسفند به او هدیه دادم ! گفتند : پس تو بخشنده تری؟ گفت: نه ! چون او هرچه داشت به من داد اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...
4-عارفی را گفتند : خداوند را چگونه میبینی؟ گفت : آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد اما دستم را میگیرد👌
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
📚 #آموزنده📚
✍🏻داستان زندگی براء....📚
🔳🌸داستان شگفت انگیززندگی( براء )دختر 10 ساله حافظ كل قرآن چشم ها را به گریه میاندازدو قلبها را تکان میدهد
🔳🌸براء نمادی از ايمان و صبر عجيبيست كه ذهن هر خواننده ای را درگیر میکند .
🔳🌸داستان زندگی براء از اينجا شروع ميشود كه مادر و پدر ش در اوایل زندگیشان به کشور عربستان سفر میکنند و زندگی را در آنجا شروع میکنند .
🔳🌸براء به دنيا ميايد و از همان اغاز كودكی با تلاشهای مادر و پدرش قرآن میاموزد و وقتی به سن 10سالگی میرسدحافظ کل قرآن میشود
🔳🌸زندگی خوب و آرامی کنار خانواده اش داردتا اینکه مادرش بخاطر بیماری دربيمارستان بستری ميشود بعد از آزمایشات مشخص میشود که مادر براء سرطان دارد و بزودی خواهد مرد
🔳🌸مادر براء كه دلش نمی آمدبه دختر 10 ساله اش بگوید که بزودی او را تنها میگذارد ؛درپی چاره ای میگردد تا به زبانی ساده به دخترش بفهماندکه بزودی او را ترک خواهد کرد؛
🔳🌸پس مدام در گوش دخترش میخواند :(براء دختركم ميدانی مادر زودتر از تو به بهشت خواهد رفت ؟)
روزها به سختی ميگذرند هر روز براء بعد از مدرسه نزد مادرش ميرود و برايش دعا و قرآن ميخواند
🔳🌸حال مادر روز به روز وخيم تر ميشود؛تا اينكه روزى دكتر به پدر براء زنگ میزند و از او میخواهدهر چه زودترخودشان را برسانندچرا که ممکن است این لحظه ها نفس های آخر همسرش باشد .
🔳🌸پدر ازاین احوال آشفته و غمگین میشود و با دخترش راهی بیمارستان میشود ؛درکنار خیابان ماشینش را پارک میکند اما تصمیم میگیرد که اول خودش برود ؛از براء ميخواهد كه از ماشین پیاده نشود و پدر با چشمانی گریان پیاده شده و به سمت بیمارستان به راه میافتد .
🔳🌸در این احوال پریشان که بعد از همسرش چه بسر دخترش خواهد آمد وچگونه مرگ مادر را به دختر بگوید که ناگهان ماشینی او را زیر میگیرد و پدر در مقابل چشمان براء جان ميدهد
🔳🌸بعد از مدت اندكی مادرش را هم از دست ميدهد و براء دختر 10 ساله در كشوری غريب تنها ميماند و هيچ کس جز الله را ندارد ولی همواره صبور و شکر گذار است
🔳🌸بعد از مدتی براء دچار سر درد هایی میشودکه درپی نتیجه مشخص میگردد که او هم سرطان دارد. و براء بعد از مدتی بسيار كم بر اثر سرطان ميميرد.
✍🏻این داستان واقعیت زندگی براء بود....
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
🍂
💠حکایتی که اشک آدمو در میاره💠
🗣
حتما حتما بخونید و منتشر کنید🕊
🌼🍃در مثنوی شریف مولانای روم حکایتی نقل میکند: که بردهای بود... وظیفه و کار او جمع کردن گاو، قاطر، وشتر بود دیگه کاری نداشت مزدور بود پیش یکی از اشراف مسلمان" بردهای بود که جز خودش و پروردگارش از آن گنجی که در درونش بود کسی خبر نداشت...
🌼🍃(9) سال تمام خدمت اربابش را میکرد اما لحظه به لحظه از حالات او رسول معظم اسلام آگاهی پیدا میکرد در عالم کشف و مکاشفه" حالات قلب اورا رسول خدا از دور میخواند...!
🔻شاعر میفرماید: که انبیاء و اولیاء جاسوس دلها اند!
🌼🍃حِلال وظیفهای او اینست که در طویله همرای گاو و خر زندگی میکند. همیشه در آبخور گاو می۔خوابد عشر ونشر زندگی او با همان حیوانات است" تا اینکه مریض میشود حِلال و در بستر می افتد در همان طویله و آبخور گاو... (9) شبانه روز درد می کشد در این لحظه ناگهان از جانب پروردگار الهام میشود...
🌼🍃در قلب نازنین رسول خدا که ای محمد آن یار مریض مارا دریاب" ای محمد ای طبیب ای محمد ای حبیب برو که آنجا مریضی داریم مرحمی در قلبش بگذار! خورشید جهان تاب هدایت رسول اکرم از حجرهای خود بیرون میشود. رهبر بشریت فخر کائنات به دیدن کسی میرود که خر چران و گاو چران است در طویله زندگی میکند! گنجی است در ویرانه...
🌼🍃جمعی از اصحاب مثل اینکه ماه در میان باشد و ستارگان در اطرافش با رسول خدا حرکت میکنند. خبر میرسد به ارباب حِلال که فلانی رسول معظم با جمع کثیری از صاحبه به دیدن تو می آیند و به طرف اهالی تو می آیند...
🌼🍃ارباب حِلال از خوشحالی فریاد کشید و خودش را آماده کرد با پاه برهنه دویده آمد به استقبال رسول خدا و عرض کرد که ای سلطان" سلطانان افتخار دادی و کلبهای فقیری مارو پادشاهی ساختی:) رسول معظم رو کردند به ارباب و با عتاب فرمودند که من به دیدن تو نیامده ام! ارباب بدون اینکه شرمگین شود رو کرد به رسول خدا و گفت ای پیامبر خدا به دیدن چه کسی آمدهیی که من جان به قربانش کنم؟ به ملاقات چه کسی آمدهیی که خاک راهش شوم...؟
🌼🍃که تو با این مقام منزلت از خانهای خود بیرون شدهیی و به عیادت و ملاقات او آمدهیی او کیست؟؟ رسول اکرم دید که این انسان غروری از خود ندارد و تواضع را پیشهای خود کرده است و رو کرد به ارباب و فرمود: که حِلال من کجاست؟ حِلالم را به من نشان بدهید
🌼🍃ارباب گفت: یا رسول الله حِلال کیست؟ منظور شما همین گاو چران ماست که (9) سال است همرای حیوانات زندگی میکند روز را به شب میرساند و شب را به روز؟ رسول خدا فرمودند کجاست او...؟ ارباب گفت یا رسول الله از حالش خبر ندارم و (9) روز است که اورا ندیدهام... رسول معظم فرمود: (9) روز است که مریض است و تو ارباب او بودی و ازش خبر نداری؟؟ و فرمود: کجاست؟
🌼🍃ارباب خواست که برود و صدایش کند از درون طویله" رسول معظم فرمود: حِلال مرا آزار مده که بی آید من خودم به استقبالش میروم رهبر بشریت وارد آن طویله میشود! آنقدر تاریک است که جای دیده نمیشود" اما هنوز پاه رسول خدا آنجا گذاشته نشده بود که دل حِلال زنده میشود و تشریف آوری رسول خدا را احساس میکند.
🔻چرا که بین دلها ارتباطی وجود دارد آن دلهای که دل است! نه آن دلهای که گِل است!
🌼🍃از گرمی تشریف آوری رسول خدا حِلال جان گرفت اما توان حرکت کردن نداشت از زیر شکم گاو دامن رسول خدا را حضرت حِلال میبیند خودش را از آبخور می اندازد سینه خیز می آید و پاهی مبارک رسول خدا را بوسه میزند😔😭
🌼🍃رسول معظم اسلام سر حِلال را بالا میکند و با دستان مبارک خود گردو خاک هارا از سرو صورت حِلال پاک میکند و صورتش را بوسه میزند
فدای تو شوم ای محمد کجاست آن پاها که ما هم بوسه بزنیم 😭😔
روز جمعه است صلوات یادتان نرود بزرگواران" اللهم صل علی محمد و آل محمد❣
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
📚 #داستان_کوتاه_پند_آموز 📚
🖊دو خاطره متفاوت و قابل تأمل از گم شدن مداد سیاه دو نفر در دوران دبستان:
1⃣ مرد اول میگفت:
«چهارم ابتدایی بودم.
در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم.
وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بیمسئولیت و بیحواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم.
روز بعد نقشهام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش میرفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم.
ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام میدادم ولی کمکم بر ترسم غلبه کردم و از نقشههای زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم میدزدیدم و به خودشان میفروختم.
بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم.
خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفهای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفهای شدم!»
2⃣ مرد دوم میگفت:
«دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به ماردم گفتم مداد سیاهم را گم کردم.
مادرم گفت خوب چه کار کردم بدون مداد؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم. مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست.
مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد میخریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود.
آن مداد را به کسی که مدادش گم میشود میدهم و بعد از پایان درس پس میگیرم.
خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری میگذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم.
با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقهام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم به گونهای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره میشناختند و همیشه از من کمک میگرفتند.
🖌حالا که بزرگ شدهام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفتهام و تشکیل خانواده دادهام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.»
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
📚داستان پندآموز📚
🌍#دنیا
قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه ی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید. باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هر چه بیشتر و بیشتر لذت ببرد.
مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد.
اما افسوس که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت. در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد.
میگوید: #دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ.
پس آن که به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود.
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
🥀#داستان آموزنده🥀📚
🌱🌺زنی به مشاور خانواده گفت: من و همسرم زندگی کم نظیری داریم؛ همه حسرت زندگی ما رو میخورند.سراسر محبّت؛ شادی؛ توجّه؛ گذشت و هماهنگی...
🌱🌺امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است.
🌱🌺پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم؛چه کسی را نجات خواهی داد؟
🌱🌺و او بیدرنگ جواب داد: معلوم است، مادرم را ؛چون مرا بدنیا آورده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده!
🌱🌺از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟
🌱🌺مشاور جواب داد: شنا یاد بگیرید! همیشه در زندگی روی پای خود بایستید حتی با داشتن همسر خوب...
👈به جای بالا بردن انتظار خود از دیگران، توانایی خود را افزایش دهید...
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
📚#داستان_بسیار_زیبا📚
روزی خانم از شوهر خود پرسید کدام رنگ را دوست داری؟ شوهر برایش گفت رنگ سیاه
خانم رفت حجاب سیاه را پوشید نزد شوهر آمد گفت چگونه معلوم میشم؟ شوهر چشمانش را بوسید گفت همانند فرشته ها
چند وقت بعد خانم حجاب سفید را پوشید آمد از شوهر پرسید چگونه معلوم میشم شوهر بیشتر از قبل توصیفش کرد
خانم حیران شد روزی حجاب به رنگ دیگر پوشید نزد شوهر آمد شوهر صورتش را بوسید و بیشتر از پیش توصیفش کرد
خانم حیران شد پرسید عزیزم مگر نگفتی رنگ مورد علاقه ات سیاه است من هر رنگ را پوشیدم ازم توصیف کردی
شوهر خندید و برایش گفت عزیزم رنگش مهم نیست مهم برایم همان حجاب است هر بار که باحجاب نزدم میایی بیشتر از پیش عاشقت میشم
حجاب محافظ آبرو و عزت تو است خواهرم
دختر بي حجاب همچون چاكليت بي پوست است كه هر مگسي ميتواند آنرا ليس بزند
قدر خود را بدان تو مسلماني بايد با حيا و با حجاب باشي
ای زن به توازعائشه اینگونه خطاب است؛
ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
🔴پند خیلی خیلی حکیمانه
ﯾﻪ ﺭﻭﺯی مردی ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ امام جماعت ﻭﻻﯾﺘﺸﻮﻥ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺯﻧﻢ ﻧﻤﺎﺯ نمیخونه، ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟
امام جماعت: ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﻓﻀﻴﻠﺖﻫﺎی ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ، ﺑﮕﻮ ﻛﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﻭﯼ ﺭﻭﺡ ﺁﺩﻡ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﻣﺜﺒﺖ میزاره.
مرد: ﮔﻔﺘﻢ، خیلی ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺩ، ولی ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ!!
امام جماعت: ﻭﻋﺪه ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ نعمتهای ﺍﻭﻥ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﻧﻪ ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻫﺎیی ﺗﻮﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺷﻪ.
مرد: ﮔﻔﺘﻢ! خیلی ﻫﻢ ﺍﻏﺮﺍﻕ ﻛﺮﺩﻡ. ولی بی فایده ﺍﺳﺖ!!
امام جماعت: ﺍﺯ ﻫﻮﻝ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺟﻬﻨﻢ ﻭ سختیهایی ﻛﻪ ﺩﺭ اگه نماز نخونه ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻪ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻮ.
مرد: ﮔﻔﺘﻢ خیلی ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺩ ولی ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ!!
امام جماعت ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﻴﺖ: ﺁﺧﻪ ﺣﺮﻑ ﺣﺴﺎﺑﺶ ﭼﯿﻪ؟
مرد: هیچی، ﻣﻴﮕﻪ ﺗﻮ ﺑﺨﻮﻥ ﺗﺎ ﻣﻨﻢ ﺑﺨﻮنم!😐
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
#بسیار_زیبا👌
📚
🖊 عالمی مشغول نوشتن با مداد بود.
کودکی پرسید: چه می نویسی؟
عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم.
می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی! پسرک تعجب کرد!
چون چیز خاصی در مداد ندید.
عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری.
👌اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست!
👌دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد!
👌سوم: مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!
👌چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید!
👌پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن!
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
📚#داستان کوتاه و آموزنده📚
پدری برای از بین بردن بداخلاقی و زود عصبانی نشدن فرزندش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و به او گفت: هر موقع عصبانی شدی یک میخ به دیوار روبرو بکوب!
روز اول پسرک 30 میخ به دیوار کوبید و روزها و هفتههای بعد توانست با کمتر کردن عصبانیت خود میخهای کمتری به دیوار بکوبد.
پسرک کم کم آموخت که عصبانی نشدن از فرو کردن این میخ ها به دیوار سخت آسانتر است و به این ترتیب پسرک این عادت خود را ترک کرد و شادمانه به پدر خود گفت که سربلند بیرون آمده.
این بار پدر به او یادآوری کرد حالا به ازای هر روزی که عصبانی نشود یکی از میخها را از دیوار خارج کند، روزها گذشت تا بالاخره یک روز پسرک به پدرش رو کرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است.
پدر دست او را گرفت و به آن طرف دیوار برد و به او گفت حالا به سوراخهایی که در دیوار به وجود آوردهای نگاه کن! این دیوار دیگر هیچ وقت دیوار قبلی نمیشود.
وقتی عصبانی میشويد حرفهايی را میزنيد كه پس از آرامش پشيمان میشويد كه در حالت خوشبينانه از طرف مقابل معذرتخواهی میكنيد اما تاثير حرفهايی كه در حالت عصبانيت زدهايد مانند فرو كردن چاقویی بر بدن طرف مقابل است، مهم نیست چند مرتبه به شخص روبرو خواهید گفت معذرت میخواهم مهم این است که زخم چاقو بر بدن شخص روبرو خواهد ماند.
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
📚#داستان عبرت آموز📚
⚪️ یکی از دوستام و خانمش میخواستن از هم جدا بشن🖖
یه روز تو یه مهمونی بودیم ازش پرسیدم خانومت چه مشکلی داره که میخوای طلاقش بدی؟🤔
گفت: یه مرد هیچ وقت عیب زنشو به کسی نمیگه ...😐
وقتی از هم جدا شدن پرسیدم چرا طلاقش دادی؟🤔
گفت آدم: پشت سر دختر مردم حرف نمیزنه ...😑
بعد از چند ماه از هم جدا شدن و سالِ بعدش خانومش با یکی دیگه ازدواج کرد ؛
یه روز ازش پرسیدم خب حالا بگو چرا طلاقش دادی؟⁉️
گفت: یه مرد هیچوقت پشت سر زنِ مردم حرف نمیزنه ...👌
یادمان نرود نامردترین انسان کسی است که راز دوران دوستی را به وقت دشمنی فاش سازد ..👎
✎Join∞🌹∞↷
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
#ویژه_استوری
#سلام_بانو
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِیجَة
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِین
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْن
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَر
يَا فَاطِمَةُ اشْفَعِي لِي فِي الْجَنَّةِ
🔸السلام علیک یافاطمه المعصومه🔸
◀️هر روز صبح با سلام به حضرت فاطمه معصومه سلامالله علیها روز خود را آغاز میکنیم