✨✨✨✨
✨🌙⭐️
✨⭐️
✨
✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨
روزی پزشکی سالخورده که از افسردگی شدید رنج میبرد، برای معالجه و درمان نزد من آمد.
او توان این را نداشت که با اندوه از دست دادن همسرش در دو سال پیش کنار بیاید.
نیروی چیره شدن بر این درد و رنج را در خود نمیدید.
او همسرش را بهشدت دوست میداشت.
از دست من چه کاری ساخته بود؟
به او گفتم دکتر چه میشد اگر شما مرده بودید و همسرتان زنده میماند؟
_ وای که دیگر این خیلی بدتر بود، بیچاره او چگونه میتوانست اینهمه درد و رنج را به تنهایی تحمل کند؟
از این فرصت استفاده کردم و در پاسخ گفتم: دکتر پس ببینید که این درد و رنج نصیب او نشد، و این شما هستید که رنجش را به جان خريديد و اکنون باید آن را تحمل کنید.
سکوت کرد، تنها به آرامی دستم را فشرد و مطب را ترک کرد...
▪️ رنج وقتی معنا یافت، معنایی چون گذشت و فداکاری، دیگر آزاردهنده نيست...
👤 ویکتور فرانکل
📚 معنادرمانی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✅دلها_را_نشکنیم
📌❗دلهای مستمندان و تنگدستان ارزشمند است و درحوادث روزگار خراشهای بسیار برداشته است؛ سعی کنیم این دلها را نشکنیم.
📌❕دل، ارزش فراوان دارد با بیتوجهی و در عالم بیخیالی آن را نشکنیم.
📍🌺دلِ بیماری را که زجر فراوان و رنج دوران دیده است، نشکنیم.
📍🌸دلِ مصیبتزده ودردمندی را که از حال و روزگارش خبر نداریم و خبر نمیگیریم، به راحتی و از سر غرور و خودخواهی نشکنیم.
📍🌺دلِ کودک دستفروشی را که التماس میکند تا چیزی از او بخریم، با گفتار ناهنجار و نگاهی ناجوانمردانه نشکنیم و چهره برنتابیم؛ شاید مادری بییار و درمانده و برادران و خواهران کوچک و گرسنهای در انتظار او صبح را به شام میرسانند تا با پول اندکی که به دست آورده، شکمشان را سیر کنند.
📍🌸دلِ نیازمندان وتنگدستانی را که لباس معمولی و کفش ساده و کلبهی بیرونقی دارند، با نگاهی تحقیرآمیز و خندهای معنادار نشکنیم.
📍🌺دلِ کارگری را که در گرمای تابستان کار میکند و عرق میریزد تا فرزندان خردسالش را شاد کند، نشکنیم.
📌شاید ما دردی نداریم؛ اما از دردها و رنجهای دیگران نیز خبر نداریم، پس زود قضاوت نکنیم و اگر قدرت نیکی نداریم، بد نکنیم؛ اگر مردانگی وجود ندارد، نامردی و نامردمی کردن نیز زیبا نیست.
🌺 *گر بر سر نفس خود امیری مردی*
💎 *ور بر دگری خرده نگیری مردی*
🌺 *مردی نبود فتاده را پای زدن*
💎 *گر دست فتادهای بگیری مردی*
📩پروکسی| پروکسی
پروکسی📩
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
دوست داشتن را باید یاد گرفت..
🎈 در کودکی عاشق بادکنک بودم ..امکان نداشت با پدر و مادرم به سوپر مارکت بروم و برای بادکنک پا زمین نکوبم
🎈اولین بادکنکی که داشتم را همان روز اول در دست هایم گرفتم و محکم بغلش کردم... ولی ترکید...فهمیدم همان اول نباید خیلی دوست داشتنم را نشان بدهم. نباید خیلی محکم بغلش کنم طاقتش را ندارد می ترکد!!
🎈بادکنک بعدی را بیش از حد بزرگش کردم ظرفیتش را نداشت... آن هم ترکید... فهمیدم نباید چیزی را که دوست دارم بیش از حد بزرگش کنم
🎈بادکنک بعدی را که خریدم حواسم بود... نه دوست داشتنم را زیاد نشان دادم نه بیش از حد بزرگش کردم ولی آن هم برای من نماند
بردمش پیش دوستانم و در یک چشم بر هم زدن صاحبش شدند!!!!
🎈بادکنک بعدی را خیلی اتفاقی از دست دادم وسط روزهای خوبمان وقتی همه چیز خوب پیش می رفت افتاد روی بخاری و تمام...
🎈رفتم سوپر مارکت محله و یک بادکنک دیگر خریدم. همان جا به آن نگاه کردم و گفتم تو آخرین بادکنکی هستی که دوست دارم...
رفتم خانه و آن را در کمد گذاشتم.
نه بغلش کردم...
نه زیاد بزرگش کردم...
نه به کسی نشانش دادم...
اینطور دیگر هیچ خطری تهدیدش نمی کرد...
یک دوست داشتن یواشکی...
یک دوست داشتن از راه دور...
یک دوست داشتن بدون روزهای خوب و شاد...
🎈هر چند وقت یک بار می رفتم سراغش تا مطمئن شوم هنوز هست... یک روز وقتی رفتم سراغش دیدم که خیلی کوچک شده... خیلی پیر شده...
🎈همان جا بود که فهمیدم دوست داشتن را باید یاد گرفت... فهمیدم به دست آوردن کسی که دوست داری تازه اول ماجراست... دوست داشتن نگهداری میخواهد...
👤 حسین حائریان
همراه اول🎈ایرانسل🎈
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان کوتاه " جایزه "
نوشتهی : شاهین بهرامی
- آره مامان، اگه ایشالا برنده بشم همونجوری که قبلا بهت گفتم نصف پوله جایزه رو میدم به خیریه و نصفشم میذارم واسه شهریهی دانشگام
تو رو خدا دعا کن واسم مامان..
این ها را مرجان در گوشی میگوید و تماس را به پایان میبرد. سپس راه میافتد به سمت استودیو ضبط مسابقه.
پس از کمی انتظار مسابقه شروع میشود.
رقیب مرجان در مسابقه که او هم دختری جوان است به خوبی سؤالات را پاسخ میدهد و پابهپای مرجان پیش میآید.
مرجان به شدت هیجان و استرس دارد و دل توی دلش نیست.
مبلغ جایزه رقم قابل توجهی هست و مرجان نهایت تلاشش را میکند تا جایزه را ببرد.
ته دلش قرص است به نیت خیری که دارد و میداند خدا به خاطر نیت خیرش هم شده به او کمک میکند.
مسابقه به ایستگاه آخر و سوال پایانی میرسد که اگر هر کسی پاسخ صحیح بدهد برنده میشود.
مجری سوال نهایی را میپرسد
-کارگردان فیلم ناخدا خورشید کیست؟
مرجان وا میرود.
پاسخ سوال را نمیداند و در دل آرزو میکند رقیبش هم جواب را نداند تا مجری سوال دیگری را مطرح کند.
اما از آن سمت صدای زنگ میآید و رقیب پاسخ میدهد.
- ناصر تقوایی
مجری با هیجان زیادی بلند میگوید
- آفرین، کاملا درسته
خانم بینا شما برندهی نهایی ما هستید و جایزه نقدی این مسابقه به شما تقدیم میشه.
سخنان مجری همچنان پتک به سر مرجان فرود میآید، او باورش نمیشود به همین راحتی و پس از آن همه تلاش مسابقه را باخته و به حریف واگذار کرده
چقدر روی پول جایزه و نیت خیرش و شهریه دانشگاهش حساب کرده بود تا به مادرش که به تنهایی او را بزرگ کرده و به این اینجا رسانده، فشار نیاید.
مرجان از خدای خودش به شدت دلگیر بود و در دل میگفت...
- باورم نمیشه خدا، من که نیتم خیر بود نصف پول جایزه رو هم گفتم میدم خیریه.
چرا بهم کمک نکردی؟ چرا؟ چرا؟
واقعا ناامیدم کردی خدا...
آن سو صحبتهای مجری برنامه همچنان ادامه دارد
-خب تشکر میکنم از حضور هر دو شرکت کنندهی عزیز و ضمن خدا قوت به خانم مرجان مودت که ایشون هم عالی بودن، تبریک میگم به خانم بهناز بینا و میخواستم از ایشون بپرسم که البته اگر مایل هستن به ما و بینندگان عزیز بگن با پول جایزهشون میخوان چکار کنن
خانم بینا نگاهی به مرجان میاندازد و لبخندی میزند و در پاسخ میگوید
- اول تشکر میکنم از شما و برنامهی خوبتون و خیلی خوشحالم امروز مهمان این برنامه بودم و خدا رو شکر میکنم تونستم موفق بشم و این از همهی چی برام مهمتر بود.
راستش من از اولم اصلا جایزه برام اهمیتی نداشت و فقط میخواستم خودم و اطلاعاتم رو محک بزنم این که برای جایزه هیچ تصمیم خاصی نگرفتم البته تا قبل از شروع مسابقه
بله درسته، قبل از شروع مسابقه من کاملا اتفاقی صحبت های خانم مودت رو شنیدم که ظاهرا برای این جایزه و پول برنامههای خاص و خوبی دارن و همینجا میخواستم با اجازهی شما و همهی بينندگان عزیز، همهی مبلغ مسابقه رو تقدیم کنم به ایشون که امیدوارم از من بپذیرن و...
مرجان اما دیگر چیزی نمیشنید فقط کمی سرش را بالا آورد و به سمت بالا نگریست و بعد سریع با شرم سرش را پایین انداخت.
پایان.
#شاهین_بهرامی
#داستان_کوتاه
#جایزه
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎 او از غرق شدن میترسید، برای همین،
هیچ وقت شنا نمیکرد، سوار قایق نمیشد، حمام نمیکرد و به آبگیری پا نمیگذاشت!
شب و روز در خانه مینشست، در را به روی خود قفل میکرد، به پنجرهها میخ میکوبید و از ترس اینکه موجی سر برسد، مثل بید میلرزید و اشک میریخت!
عاقبت آن قدر گریه کرد، که اتاق پر شد از اشک و او را درخود، غرق کرد.
✍ #شل_سیلور_استاین
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎روباه گفت:
کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی.
اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش تر احساس شادی و خوش بختی می کنم.
ساعت چهار که شد دلم بنا می کند شور زدن و نگران شدن.
آن وقت است که قدر خوشبختی را می فهمم!
امّا اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟!
هر چیزی برای خودش رسم و رسومی دارد.
📔 #شازدهکوچولو
✍🏻 #آنتواندوسنتاگزوپری
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📝
سرعت مجاز زندگیت چنده ؟
📌 دخترخالهام خیلی زود ازدواج کرد، همه به من میگفتن تو چرا هنوز ازدواج نکردی؟! «با اولین خواستگار ازدواج کردم»
📌 دختر همسایه همون سال اول زندگی مشترک بچه دار شد. «منم هر چه سریعتر بچه دار شدم»
📌 میگفت پول توی کار آزاده. مدرک و دانشگاه به درد نمیخوره. «من ترک تحصیل کردم»
📌 پرسید چند سالته؟! گفتم سی سالمه. گفت دیگه داره دیر میشه ها. وقتشه مستقل بشی. «من خانواده ام رو ترک کردم»
📌 گفت تا قبل از چهال و پنج سالگی اگه خونه و ماشین خریدی که خریدی، اگه نه دیگه نمیتونی. «من الان پنجاه سالمه، خونه و ماشین دارم ولی یه بار هم عاشق نشدم»
📌 بهش گفتم پسرم هر چیزی به موقعش اتفاق میوفته ولی گوش نداد که نداد. قاچاقی رفت که مثلا عقب نمونه از زندگی. «از وقتی رفت، نه خبر مرگش رسید نه خبر زندگیش»
📌 همه منو مسخره کردن که پیری و معرکه گیری!؟ ولی من ناراحت نبودم. «الان یه مرد میانسال هستم که هم عاشق شدم و هم میخوام برم کشورهای دیگه رو ببینم»
👇👇👇👇
✍️ سرعتِ مجاز زندگیتو پیدا کن. با همون سرعت برو جلو. که نه خودتو با بقیه مقایسه کنی. نه اضطراب عقب موندن و نرسیدن رو داشته باشی و نه بعد از چند سال زندگی بفهمی، فقط برای رسیدن به یک بخش از زندگی دیگران، بخشهای زیادی از زندگی خودتو «نزیسته» رها کردی و دیگه وقت نداری.
👤#نازنینحسنپور
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
حکایت به قلم "ســاده و روان"
📚 باب دوم : در اخلاق درویشان
🌺 حکایت 22
💫 گويند: عابدى یک شب دَه من غذا خورد و تا سحر یک ختم قرآن در نماز قرائت نمود. صاحبدلى اين حكايت را شنيد و گفت : اگر آن عابد نصف نانى مى خورد و مى خوابيد، مقامش در نزد خدا برتر بود. زيرا كيفيت قرائت مهم است نه كميت آن.
🔸اندرون از طعام خالى دار
🔹تا در او نور معرفت بينى
🔸تهى از حكمتى به علتِ آن
🔹كه پُرى از طعام تا بينى
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#ویژه_استوری
#سلام_بانو
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِیجَة
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِین
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْن
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَر
يَا فَاطِمَةُ اشْفَعِي لِي فِي الْجَنَّةِ
🔸السلام علیک یافاطمه المعصومه🔸
◀️هر روز صبح با سلام به حضرت فاطمه معصومه سلامالله علیها روز خود را آغاز میکنیم
🌷🌷🌷
داستان کوتاه
#زنجیره_عشق
"زنجیره عشق با مهر و محبت محکم و باثبات میمونه...
" تظاهر به مهربانی" هرگز به دل کسی نمینشینه!!
چرا که، هر آنچه از دل برآید بر دل نشیند..."
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از سرِکار بر می گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود.
زن برای اسمیت دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودش رو معرفی کرد و گفت: من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت: صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست.
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: «من چقدر باید بپردازم؟»
اسمیت به زن چنین گفت: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد،
همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیات رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی؛ نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه.!!»
چند مایل جلوتر، زن کافه کوچکی رو دید و داخل شد تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که احتمالا هشت ماهه باردار بود و به خاطر تامین نیازهای زندگی و کمک به همسرش کار می کرد و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.!
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلارش رو بیاره، زن مسن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو میخوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:
«شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی؛ نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!»
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت: «دوستت دارم اسمیت خدا رو شکر همه چیز داره درست میشه...»
* سعی کنیم تا جایی که امکان داره به دیگران کمک کنیم بدون هیچ چشم داشتی...
و قول بدیم که نگذاریم هیچ وقت زنجیره عشق به ما ختم بشه...*👌
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌷🌷🌷
⁉️چرا بعضی از #مومنین در #گرفتاریندو بعضی از #کافرین در #راحتی و #اسایش؟
✅ همیشه این سوال هست که چرا مؤمنین با اینکه اهل #عبادت هستند، اما بعضا در #گرفتاری و #رنج هستند و در مقابل کسانی که به خدا اعتقادی ندارند در #ثروت و #راحتی هستند و خدا کاری به آنها ندارد؟
✨در این روایت به این سوال پاسخ داده میشود:
💫 امام صادق (ع) از رسول خدا (ص) نقل فرمودند که خدای عزوجل میفرماید:
💢 به #عزت و #جلالم سوگند،
من بندهای را که میخواهم رحمت کنم، او را از دنیا بیرون نمیبرم مگر اینکه بابت هر خطا و گناهی که کرده #کفاره آنرا بگیرم.
☘من بندهام را به بیماری در #بدنش و یا تنگی در #روزیش و یا ترس در #دنیایش مبتلا کنم تا کفاره #خطایش باشد،
پس اگر باز چیزی بماند، #مرگ را بر او سخت گردانم (تا آمرزیده و #پاک بمیرد و پس از مرگ دچار #عذاب نشود)
💢 و به عزت و جلالم سوگند، من بنده گنهکاری را که بخواهم عذاب کنم از دنیا بیرونش نمیبرم تا پاداش هر عمل نیکی که کرده را بدهم،
پاداش او را بوسیله #تندرستی در بدنش و یا فراخی در #روزی اش و یا به #آسودگی و #گشایش در دنیایش بدهم
و اگر چیزی باقی بماند مرگ را بر او #آسان نمایم.
📕سخن خدا، کلیات احادیث قدسی، ص 10
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk