#بخشندگی_و_کرم
از حاتم پرسیدند:
بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت:
آری.مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛ یکی را شب برایم ذبح کرد، از طعم جگرش تعریف کردم، صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.
گفتند:
تو چه کردی؟
گفت:
پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند:
پس تو بخشنده تری!
گفت:
نه، چون او هر چه داشت به من داد، اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم!
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
@dastanakk
🍒🍒🍒
بنا بر داستانی کهن از مکتب صوفیگری، زمانی پادشاهی در سرزمینی از خاورمیانه زندگی می کرد که همواره میان شادی و ناامیدی در نوسان بود.
کوچکترین مسأله ای موجب اندوه و واکنش شدید پادشاه میشد و شادی او نیز خیلی زود به اندوه و ناامیدی تبدیل می گشت.
زمانی رسید که پادشاه سرانجام از خود و زندگی اش به تنگ آمد و در راه چاره ای برای بیرون آمدن از این حالت به جست و جو پرداخت.
شاه به دنبال مرد فرزانه ای فرستاد که در قلمرو پادشاهی او زندگی می کرد و به روشن بینی معروف بود.
هنگامی که مرد فرزانه به دربار آمد، پادشاه به او گفت:
«می خواهم مانند تو باشم. آیا می توانی رهنمودی به من بدهی که توازن، آرامش و حکمت را به زندگی ام ارمغان بیاورد؟
در آن صورت هر چه بخواهی، به تو خواهم داد».
مرد فرزانه گفت: شاید بتوانم به شما کمک کنم، اما بهای این رهنمود بسیار بالاست و سراسر قلمرو پادشاهی شما هم برای ارزش آن کافی نخواهد بود.
از این رو چنان چه به آن احترام بگذارید، آن را به شما هدیه خواهم کرد.
پادشاه او را مطمئن ساخت که به آن احترام خواهد گذاشت و مرد فرزانه آنجا را ترک گفت.
چند هفته بعد او بازگشت و جعبه عجیبی را که از سنگ یشم ساخته شده بود، به شاه تقدیم نمود. پادشاه جعبه را باز کرد و یک حلقه طلایی ساده در آن یافت.
روی آن حلقه این عبارت حک شده بود :
«این نیز بگذرد»
پادشاه از مرد فرزانه معنی این نوشته را جویا شد. مرد فرزانه گفت:
«این انگشتر را همیشه در انگشت خود نگاه دارید. هر آنچه که روی دهد، پیش از این که آن را بد یا خوب بنامید، بر این انگشتر دست بکشید و این عبارت را بخوانید. شما با این کار همیشه در آرامش خواهید بود».
این نیز بگذردا چه مفهومی در این واژگان ساده نهفته که این چنین نیرومند است؟
هرگاه گذرا بودن همه چیزها وچاره ناپذیری تغییر را ببینید و بپذیرید، بدون ترس ونگرانی از آینده میتوانید از خوشی های جهان تازمانی که ادامه دارند، بهرمند شوید.
هنگامی که وابسته نباشید، به مزایای عالی تر وابستگی نداشتن دست میابید که از آن نقطه میتوانید به رویدادهای زندگی خود بنگرید.
به جای اینکه در درون آنها گیر بیفتید آنگاه شما مانند فضا نوردی میشوید که از آن بالا سیاره زمین راکه در بی کرانگی فضااحاطه شده، میبینید.
وبه تناقض ذاتی این حقیقت که سیاره زمین ارزشمند ودر عین حال ناچیز است پی میبرید.
" این نیز بگذرد"، ناگهان فضای پیرامون آن وضعیتی که در آن قرار دارید را فرا میگیرد.
این فضا آرامشی که " این دنیایی" نیست انتشار میابد.
زیرا این جهان، شکل است
و آرامش، فضاست
این است آرامش پروردگار
جهانی نو_اکهارت تله
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#روانشناسی
📚زنان به احساساتی بودن متهم میشوند! گویی که، نشانهی ضعف است و باید مهار و درمان شود.
احساساتی بودن هیچ ایرادی ندارد و نتیجه فرآیند طبیعی تکاملی بوده تا آدمها به محیط و اطرافیانشان حساس باشند. مشکل از جایی آغاز میشود که آداب مردسالارانه احساساتی بودن را ایراد و نشانهی بیماری میداند، در حالیکه، کاملا برعکس، این میتواند نشانهی سلامت باشد. آداب مردسالارانه زنان را زیر فشار خردکنندهای قرار داده تا احساسات خود را مهار کنند. به زنان یاد داده شده تا احساس گناه کنند، معذب باشند و معذرت بخواهند اگر که سر کار گریه کردند یا اگر که عصبانیپ شدند. زنان مدام ترس از این دارند که مبادا احساساتی و عصبی و «هیستریک» خطاب شوند.
پژوهش های اخیر نشان میدهند که بسیاری از زنان حتی با مشاهده علائم بیماری جسمی در خود، خصوصا ناراحتیهای قلبی، مراجعه به پزشک و پیگیری درمان را به تاخیر میاندازند، چون نمیخواهند دیگران آنها را افسرده، بیمار، یا دچار مشکل خطاب کنند. این مشکل برای مردها هم وجود دارد. مردها هم تحتفشار کلیشههای جنسیتی درباره مردانگی، در مواجهه با احساسات خود و صحبت کردن دربارهی مشکلات روانی و حتی جسمانی هراس دارند.
دنیای مردسالارانه برای زنان درمان هم پیدا کرده: انواع داروهای ضد افسردگی، کنترل هورمونها، و غیره و غیره. صنعت داروسازی سود کلانی از این وضعیت برده است. تا جاییکه آنها درمان ارائه نمیکنند، بلکه بیمار و در نتیجه مشتری برای محصولاتشان تولید میکنند.
احتمال این که پزشکان برای زنان تشخیص اختلال افسردگی یا اضطراب بدهند دو برابر مردان است. برای زنان هم خیلی سریعتر دارو تجویز میکنند تا برای مردان. با مصرف این داروها قرار است زنان آداب مردسالارانه را پیشه کنند: که مثلا رویینتن و آسیبناپذیر بشوند تا بتوانند پلههای ترقی در دنیای کسب و کار را راحتتر طی کنند.
گریه کردن لزوما نشانه افسردگی نیست؛ ما وقتی میترسیم، وقتی مستاصل میشویم، وقتی بیعدالتی میبینیم، وقتی از تلخی و گزندگی انسانها میرنجیم، گریه میکنیم.
چه ایرادی دارد؟
برخی زنان و مردان راحتتر از برخی دیگر گریه میکنند. گریه کردن نشانهی ضعف نفس یا ناتوانی در مهار خود نیست. احساساتی نظیر غم و اندوه، یا نگرانی و اضطراب لزوما نشانهی بیماری نیستند. زنان و مردان باید از برچسب گذاشتن روی غمها و اضطرابهایشان دست بردارند .بروز و بیان احساسات نشانهی سلامت است نه اسباب شرمندگی.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#خیلی_قشنگه 👌
#دزدی_همیشه از یک دهكده دزدی میکرد، ﺭﻭﺯﯼ #ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ اورا دنبال کردند بعداً دیده شد رد پای او خیلی ﺷﺒﻴﻪ کفش ﻫﺎﯼ قاضی ﺑﻮﺩ
ﯾﮑﯽ گفت: ﺩﺯﺩ کفش ﻫﺎﯼ قاضی ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ است.
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: کفش ﻫﺎیش ﺷﺒﯿﻪ کفش قاضی ﺑﻮﺩﻩ است
ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ #ﺗﻮﺟﯿﻪ می کرد.
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮ ﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ های ﻣﺮﺩﻡ ! ﺩﺯﺩ ﺧﻮﺩ همین قاضیست
ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩﻥ ﻭ به قاضی ﮔﻔﺘﻨﺪ : قاضی صاحب ﺑﻪ ﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ و ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ
ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ قاضی ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ #ﻋﺎﻗﻞ این دهکده همان مرد دیوانه است
ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ دیوانه ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ
قاضی گفت: ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ #ﮐﺸﺘﻪ_ﺍﺳﺖ، قاضی ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ، فرسنگ ها ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺷﺖ
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ آن دیوانه می ترسیدند.
ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ دهکده، ﺩﺍنایی ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ بود
ﻭﻟﯽ #ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ_ﺍﻧﻌﺎﻡ_ﺩﺍﺷﺖ ! ..
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستانک📝
برفها آب شده بودند و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود. فصل یخبندان تمام شده بود و کم کم اهالی دهکده شیوانا می توانستند از خانه هایشان بیرون بیایند و در مزارع به کشت وزرع بپردازند. همه از گرمای خورشید بهاری حظ می کردند و از سبزی و طراوت گیاهان لذت می بردند ...در آن روز، شیوانا همراه یکی از شاگردان از مزرعه عبور می کرد. پیرمردی را دید که نوه هایش را دور خود جمع کرده و برای آنها در مورد سرمای شدید زمستان و زندانی بودن در خانه و منتظر آفتاب نشستن صحبت می کند.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
شیوانا اندکی ایستاد و حرفهای پیرمرد را گوش کرد و سپس او را کنار کشید و گفت:"اکنون که بهار است و این بچه ها در حال لذت بردن از آفتاب ملایم و نسیم دلنواز بهار هستند، بهتر است روایت یخ و سرما را برای آنها نقل نکنی! خاطرات زمستان، خوب یا بد، مال زمستان است. آنها را به بهار نیاور! با این حرف تو بچه ها نه تنها بهار را دوست نخواهند داشت بلکه از زمستان هم بیشتر خواهند ترسید و در نتیجه زمستان سال بعد، قبل از آمدن یخبندان همه این بچه ها از وحشت تسلیم سرما خواهند شد.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
به جای صحبت از بدبختی های ایام سرما، به این بچه ها یاد بده از این زیبایی و طراوتی که هم اکنون اطرافشان است لذت ببرند. بگذار خاطره بهار در خاطر آنها ماندگار شود و برایشان آنقدر شیرین و جذاب بماند که در سردترین زمستان های آینده، امید به بهاری دلنواز، آنها را تسلیم نکند.
پیرمرد اعتراض کرد و گفت: "اما زمستان سختی بود".
شیوانا با لبخند گفت:"ولی اکنون بهار است. آن زمستان سخت حق ندارد بهار را از ما بگیرد. تو با کشیدن خاطرات زمستان به بهار، داری بهار را نیز قربانی می کنی! زمستان را در فصل خودش رها کن!"
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📕🌙 #داستان_شب
✨پسربچه نابینا
وقتی که نشستم تا مطالعه کنم نیمکت پارک خالی بود، در بین شاخه های درهم پیچیده ی درخت کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردن شده بود، چون دنیا میخواست مرا درهم بکوبد!
پسربچه ای با نفس های بریده به من نزدیک شد، مقابلم ایستاد و با هیجان گفت: "نگاه کنید چی پیدا کردم"
در دستش یک شاخه گل بود با گلبرگ های پژمرده؛ چه منظره رقت انگیزی!
از او خواستم گل را بردارد و برود پی بازیش،
ولی او به جای اینکه دور شود کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت، و با شگفتی فراوان گفت: "بوی خوبی میده و زیبا هم هست، برای همین آن را چیدم، بفرمایید، مال شماست".
آن علف هرز داشت پژمرده میشد یا شده بود؛ رنگی نداشت؛ نارنجی، زرد یا قرمز. اما میدانستم که باید آن را بگیرم وگرنه ممکن است هرگز نرود!
دستم را بسوی گل دراز کردم و گفتم: "ممنونم، دقیقا همان چیزیست که لازم داشتم"
ولی او بجای اینکه گل را به دستم بدهد، آن را میان زمین و هوا نگه داشته بود!
آنوقت بود که برای نخستین بار دیدم پسری که آن علف هرز را در دست داشت نمیتوانست ببیند، چرا که او نابینا بود!
لرزش صدایم را شنید؛
او تبسمی کرد و گفت قابلی ندارد.
سپس رفت پی بازیش.
ناخودآگاه از اثری که بر من گذاشته بود شگفت شدم که او چگونه میتواند کسی را که در زیر درخت بید کهنسال نشسته و به حال خود تاسف میخورد را ببیند؟! شاید دلش از نعمت دید واقعی برخوردار بود!
توسط چشمان بچه ای نابینا سرانجام توانستم ببینم...
مشکل از دنیا نبود! مشکل از خودم بود...
و به جبران تمام زمانهایی که کور بودم، با خود عهد کردم زیبایی های زندگی را ببینم
و قدر هر ثانیه را که مال من است بدانم...
متفاوت بخوانید
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#پیر_بشی_اما_نوبتی_نشی
یه روز تو مترو جامو دادم به یک پیر مرد نورانی و خوش صورت، نشست و گفت:
جَوون الهی پیر بشی ولی نوبتی نشی!
گفتم:
حاجی نوبتی چیه ؟
گفت:
آدم وقتی پیر میشه و دیگه قادر به انجام کارهاش نیست، یکی باید کمکش کنه
اونجاس که بچه ها دعوا میکنند
و میگن:
امروز نوبت من نیست!!
"بله پسرم امیدوارم پیر بشی ولی نوبتی نشی"
👈 در کانال 📚داستانڪ📚
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
@dastanakk
اگر به زودی سیارهی ما توسط سیاهچالهای بلعیده شود چه؟ یا پروژهای مرموز علیه نوع بشر در حال انجام باشد و طی آن دو سوم آدمها از بین بروند و من و تو جزء آنها باشیم؟ اگر زمین زودتر از چیزی که پیشبینی شده به خورشید نزدیک شود و حیات این سیاره از هم بپاشد؟ اگر شهابسنگ عظیمی با سیارهمان برخورد کند؟ اگر پلانکتونها نابود شوند و فرایند فتوسنتز منتفی شود؟ اگر جاذبه از بین برود و ابرها نبارند؟ اگر زمین از مدار خارج شده و با سیاره یا جرم آسمانی دیگری برخورد کند؟
چقدر اگر! و چقدر دلیل برای اینکه نگران باشیم ! ! ! !
در جهان اتفاقات عجیب و ترسناک زیادیست که احتمال وقوعشان میرود و ما حتی به آنها فکر هم نکردهایم! که اگر بخواهیم فکر کنیم، هیچ انگیزه و امیدی برای ادامه باقی نخواهدماند!
پس تا هستی؛ از طلوع لذت ببر، با شاخهگلی ذوق کن، با فنجان چایی مست شو، عاشق باش و دلخوش به جزئیات سادهای که میبینی.
که زندگی ادامه دارد و ما چارهای به جز ادامه دادن و رشد کردن نداریم، حتی اگر به خورشید و مرگ پلانکتونها و افق رویداد سیاهچاله نزدیک، یا در دل پروژهای دهشتناک، علیه بشریت باشیم...
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
وصیت نامه مرد خسیس
روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و دارایی زیادی جمع کرده بود قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم.
او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند. زن نیز قول داد که چنین کند.
چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد.
وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و آن را در قبر بگذارند، ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم. بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم.
دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند: آیا واقعا حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟
زن گفت: من نمی توانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که تمامی دارایی اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم.
البته من تمامی دارایی هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم. در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند!!!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🐌☘🐌☘🐌☘
✨حلزون درونت را پیدا کن!👌
جنوب ایتالیا زیستگاه نوعی عروس دریایی بنام "مدوز" و انواع حلزون های دریایی است.
هر از گاهی این عروس دریایی حلزونهای کوچک دریا را قورت می دهد و آنها را به مجرای هاضمه اش انتقال می دهد.
اما پوسته سخت حلزون از او محافظت می کند و مانع هضم آن می شود.
حلزون به دیواره ی مجرای هاضمه ی عروس دریایی می چسبد و آرام آرام شروع به خوردن عروس دریایی از درون به بیرون می کند.
زمانی که حلزون به رشد کامل خود می رسد، دیگر خبری از عروس دریایی نیست، چون حلزون به تدریج آن را از درون خورده است.
بعضی از ما همانند عروس دریایی هستیم
که حلزون درونمان، ما را آرام آرام از درون می خورد.
حلزون درون ما می تواند:
عصبانيت، دلواپسی، فکر و خیال بیهوده، افسردگی، خشم، نگرانی، طمع، حرص و زیاده خواهی و... باشد.
این حلزونها آرام آرام در وجود ما رشد می کنند و با دندانهای خود، وجود ما را می جوند آرامتر از آنچه که فکر می کنیم.
حال زمان آن است که به خود بیاییم
و متوجه شویم چه اتفاقی در درونمان رخ داده است.
"کمی بیشتر برای شناخت درون خود وقت بگذاریم"🌺🍃
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🐌☘🐌☘🐌☘
🌹🌹🌹
#قصه_و_عبرت
💟 ماجرایی حقیقی و تأثیر گذار ...
در اولین شب ازدواج ولید ، به همسر زیبایش نگاه کرد ، احساس کرد که خوشبخت ترین مرد دنیاست و برای اولین بار زندگی به روی او لبخند زده است....
نزد هدی رفت ، اما هدی گریه می کرد و داد زد به من نزدیک نشو !!
ولید گفت : چرا ؟
گریه کنان گفت : من آن کسی نیستم که تو می خواهی ، من قبلا بی عفت شده ام و خطا کرده ام با کسی ..
این سخن مانند صاعقه ای بر سر ولید فرود آمد ، واحساس کرد که دنیا برسرش خراب شده ، وقلبش تند تند می زد ، اما زود جلوی خشمش را گرفت وبه اتاق دیگری رفت و خوابید .
صبح هنگام به نزد هدی آمد و گفت :
اگر من اکنون تو را طلاق دهم روی زبان مردم می افتی و آبرویت می رود ، و خانواده ات معلوم نیست باتو چکار کنند ، پس من تو را یک سال کامل نزد خود نگه می دارم ، و بعد تو را طلاق خواهم داد ، تو در اتاقی می خوابی و من در اتاق دیگر ..
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
روزها می گذشتند و ولید چنانکه گفته بود هدی را به حال خود رها کرده بود ، هر کدام در اتاقی جداگانه می خوابیدند ، و حتی با هدی حرف نمیزد ..
وقتی هدی به ولید نگاه می کرد او را مرد کاملی می یافت که تمام صفات یک مرد خوب را دارد و به حال خودش تأسف می خورد که با خود چه کرده است ...
ولید در کودکی مادرش را از دست داده بود ، و نامادری اش با او مهربان نبود ، اما ولید با همه سختی ها ساخته بود و به نامادری اش پشت نکرده بود ..
و این مشکلات از او مردی با اخلاق ساخته بود ..
اما هدی همیشه ترسی از آخرین برگهٔ سال داشت ، با آمدن آن طلاقش حتمی می شد .
وقتی ولید را در حال بازی با کودکان فامیل می دید ، می دانست که او به بچه ها علاقه دارد ، با خود می اندیشید که به ولید ظلم کرده است و خوشیها را از او گرفته است .
روزی از روزها باران شدیدی می بارید و ولید ماشین خریده بود ، آن را روشن کرد اما از شدت بارش آن را متوقف کرد وخودش نیز سرمای شدیدی احساس می کرد بنابراین به داخل منزل برگشت ، وقتی هدیٰ در را باز کرد ولید بیهوش به داخل افتاد .
هُدیٰ بالا تنه او را گرفت و کشان کشان به اتاقش برد و مثل یکمادر تمام شب را بر بالین او منتظر ماند ، ولید تب زیادی داشت ، وهدی تب او را با دستمال خیس کم کم پایین آورد ، بالاخره تبش رفع شد و چشمانش را باز کرد ، هدی را با چشمان خیس در انتظار خود دید ، احساس کرد که هدی را در احساساتش به خوبی درک کرده و با او صادق بوده است ...
ولید شفا یافت ، چند روزی سپری شد و به آخر سال رسیدند ، مدت ماندن هدی به اتمام رسیده بود ..
افکار پریشان به هدی هجوم آورده بودند ..به خانواده اش چه بگوید ؟
وسایل خود را جمع نمود ، آماده برای طلاق شد ..
ولید گفت : قبل از رفتن نزد خانواده ات به سالن برو چیزی هست که باید ببینی .
هدی نمی دانست برای چه باید به آنجا برود ؟
اما آنجا چیزی را دید که توقعش را نداشت !!
ولید روی کاغذی برایش چنین نوشته بود :
همسر عزیزم ؛
سالی گذشت ، و من مراقب تو بودم ،تو را در نماز و روزه دیدم ، تو را در حال دعا یافتم ، ومن تو را بخشیدم ، و از امروز شوهرت هستم و تو همسر من هستی ...
رسول الله صلی الله علیه وسلم می فرماید :
هرکس عیب مسلمانی را بپوشاند ، خداوند در روز قیامت عیب او را می پوشاند ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای خواندن داستان های بیشتر به ما بپیوندید
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستان کوتاه
یک مرد سگی داشت که در حال مردن بود . او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می کرد .
گدایی از آنجا می گذشت، پرسید : چرا گریه می کنی ؟
گفت : این سگ وفادار من ، پیش چشمم جان می دهد . این سگ روزها برایم شکار می کرد و شب ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می داد . گدا پرسید : بیماری سگ چیست ؟ آیا زخم دارد ؟ مرد گفت : نه از گرسنگی می میرد . گدا گفت : صبر کن ، خداوند به صابران پاداش می دهد .
گدا یک کیسه پر در دست مرد دید . پرسید در این کیسه چه داری ؟ پاسخ داد: نان و غذا برای خوردن . گدا گفت : چرا به سگ نمی دهی تا از مرگ نجات پیدا کند ؟
گفت : نان ها را از سگم بیشتر دوست دارم . برای نان و غذا باید پول بدهم ، ولی اشک مفت و مجانی است . برای سگم هر چه بخواهد گریه می کنم .
گدا گفت : خاک بر سر تو ! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده است ، ارزش اشک از نان بیشتر است . نان از خاک است ولی اشک از خون دل .
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk