♥️عشق درختی🌳
من درختی بودم
در حوالی مدینه
سالها سرخوش و سرزنده و سالم
کهنه و پیر ولی سخت مقاوم
قامتم از همه رعناتر و
بودم کمی از کل درختان همان منطقه زیباتر و
میرفتم از آن خاک سوی عرش و بالاتر و بالاتر و
یک عمر به باران و نسیم خنک بادیه دل باختم و
بر سر هر رهگذری سایه می انداختم و
ریشه ی من پخش در اعماق زمین بود
و بودم همه ی عمر تنومند
و لبخند
به لب داشتم آری.
یک روز
کلاغی به سر شاخه نشست و به همان حال
کمی بال زد و خنده به لب داشت چه خوشحال
به من خیره شد و گفت:
نبودی که دو ساعت به گل روی درخشنده ی تک مرد خدا زل زدم و
دست توسل زدم و
سایه روی صورتش انداختم و
پاک به آن مرد دلم باختم و
او سپس از خواب که برخاست دعا کرد برایم
و من بال درآوردم و شد حال و هوایم
عوض و در دل من قند شده آب
چه خوشحالم و شاداب
کجایم؟!
سپس بال گرفت و به هوا رفت،
چه خوشحال سوی عرش خدا رفت.
به دور سر من چرخ و زد و دادم زدم:
- مرد خدا کیست؟
بگو این همه خوشحالیت از چیست؟
دلم خواست ببینم رخ او را...
صدا زد:
- تو که پابند زمینی،
دعا میکنم او را شده یک لحظه ببینی!
سپس رفت کلاغ و
من دل سوخته ماندم
و برای خودم از عشق غزل خواندم و...
دیدم که به سمتم
همه با تیغ و تبر
ده نفر از دور می آیند.
همه از قوم یهود و
به دلم واهمه بود و
به تنم ضربه ی کاری تبر خورد
و پژمرد همه برگ و برم
خورد سرم
روی زمین... آه
بریدند مرا!
پس سوی یک قلعه کشیدند مرا
با تن من چوب تبر سخته شد
با تن من بهر همان قلعه ی وحشت زده در ساخته شد
وقت خطر ساخته شد
جنگ به پا شد
دلم از سینه رها شد
من دگر مانع لشگر شده بودم
چقدر محکم و سر سخت و قوی تر شده بودم
طالع نحس من این بود در قلعه ی خیبر شده بودم
یک نفر
پرچم اسلام به دستش
سوی من آمد و ترسید
چرا که نتوانست زمن رد بشود
فکر نمیکرد در قلعه چنین سد بشود
زود عقب رفت و برگشت
سوی دشت
سپس دیگری آمد
نفسش خسته از آن معرکه داری شد و
از جنگ فراری شد و
برگشت
که ناگاه ...
یلی با گره ابروی پیوسته
یلی پارچه ی زرد به سر بسته
یلی تیغ دو دم دور کمر بسته
یلی یکه و تنها و علمدار
یلی شیردل و اصل و نسب دار
رسید از ته میدان وسط صحنه ی پیکار
و صدا زد که
انا الحیدر کرّار!
دلم رفت...
عجب صورت زیبایی و
آرامش دریایی و
به به که چه آقایی و
دل دادم
و افتاد به یادم
کلاغی که سر شاخه غزل خوان شده بود و
به لبش خنده نمایان شده بود و
پس از دیدن رخسار علی عاشق و حیران شده بود و
تو بگو شاه زمین روی جبینش دو سه تا قطره عرق داشت
کلاغ آنهمه مست اسدالله شد آن روز به والله که حق داشت
علی نعره ی یا هو زد و
پس پارچه ی سیدتی فاطمه را بر روی بازو زد و
با تیغ دو ابرو زد و
شمع همه سوسو زد و
مرحب وسط معرکه زانو زد و
حیدر سوی من آمد و
با یک دو تکان
پیش نگاه همگان
در صدم ثانیه
از جای درآورد مرا
من متحیر به سر دست علی
مست شدم مست علی
چون پر کاهی به سر شانه ی حیدر
همه مستند ز پیمانه ی حیدر
قلعه ی خیبرتان هم شده میخانه حیدر
عاقل آن است که چون من بشود
عاشق و دیوانه ی
حیدر!
#شعر: علی مردی پور
چون جایی توی اینترنت نبود متنش، دیگه خودم @shei_bah از روی کلیپ متنش رو پیاده کردم.😊
@shei_bah