۱۵ اسفند ۱۴۰۱
۱۵ اسفند ۱۴۰۱
جنگ و عشق، شاید به نظر دورترین مفاهیم از یکدیگر باشند؛ اما گاه زندگی، آنها را بر دو روی یک سکه مینشاند، بر دو چهره از یک انسان. این است که عشق، در قلب سربازی مینشیند که تفنگی را به سمت قلب دیگری نشانه رفته. جنگ به یکباره از راه میرسد؛ همانطور که عشق. و عشق ناگزیر مینماید؛ همانطور که جنگ. و از هر دو یک چیز باقی میماند: اندوه. کتاب وداع با اسلحه، تقابل این دو معناست و جدال آنها برای آن که زندگی را به راه خود بیاورند.
کتاب وداع با اسلحه، داستان مردی آمریکایی به نام فردریک است که در جنگ جهانی اول در ارتش ایتالیا خدمت میکند. او به صورت داوطلبانه در جنگ شرکت کرده و مسئول آمبولانسهای حمل مجروحین جنگی است. فردریک برخلاف همرزمان ایتالیاییاش روزهای رضایتبخشی را در جنگ تجربه میکند تا اینکه بهوسیلۀ یکی از دوستانش با دو پرستار انگلیسی آشنا میشود و به یکی از آن دو دل میبازد. عشق فردریک به پرستار انگلیسی، آغاز شکلگیری افکار و آمال جدیدی در وجود اوست. ستیز جنگ و عشق در فردریک، او را در مسیر جدیدی قرار میدهد و چهرۀ دیگری از جنگ را به او نشان میدهد.
#معرفی_کتاب
#رمان
"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
۱۵ اسفند ۱۴۰۱
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🔹آن روز...🔹
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
روزی که پیدا میشود خورشید پشت ابر
باید که بارانیترین روز جهان باشد
مردی که ده قرن است با عشق و عطش زندهست
باید نه خیلی پیر نه خیلی جوان باشد
با خود تصور میکنم گاهی نگاهش را
چشمی که بیاندازه باید مهربان باشد
یک روز میآید که اینها خواب و رؤیا نیست
و خوش به حال هر کسی که آن زمان باشد
بیبی که جان میداد بالا را نشان میداد
شاید خبرهای خوشی در آسمان باشد
بیبی که پای دار هی این آخری میگفت
این آخرین قالیچه نذر جمکران باشد...
#حسن_بیاتانی
"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
صلی الله علیک یا صاحب الزمان
چه فصلی یا چه ماهی یا چه روزی را نمیدانم
ولی یک روز برمیخیزم از خواب پریشانم
خبر گل میکند یک صبح شورانگیز از رویت
بهاران میچکد از بغض گلدانها به دامانم
تو میآیی و از شوق ظهورت راه میافتد
صدای جویبار اشک بر پهنای ایوانم...
تو می آیی و از شوق خبر مستانه میآیم
که پیچک را میان شاخهی سوسن برقصانم
تو میآیی و مهمان میشوی بر خانهام روزی
معطر میشود گلهای سرخ روی فنجانم
قدمهایت،قدمهایت مبادا بر زمین آید
که دیگر روسیاهی نیست در تقدیر مژگانم
سرم خم میشود آنقدر تا بر پات میافتد
به روی سینه میآیند بیصبرانه دستانم...
سلام آقا... سلام آقا نگاهت میکنم؟ شاید
حیا دارم که چشمم رابه چشمانت بلغزانم
نگاهت میکنم... عمریست حسرت روی دل دارم
هزاران سال مرگ و زندگی رفتهاست بر جانم
تورا ای آشنا انگار جایی دیدهام اما
کجا و کی؟ نمیدانم، نمیدانم... نمیدانم
تورا میبینم و یک عمر رنج دوریات لابد
سرازیر است از این چشمهای خیس بارانم
تو میآیی و من انگار چای تازه دم کردم
شکر آید مگر اینبار بر لبهای قندانم
صبوری کردهام اما کشیدم درد بیصبری
شبیه صبر ایوبم شبیه شوق سلمانم...
نبودی من یقین کردم به شک، شک را یقین کردم
نبودی آتش شک داغ زد بر جان برهانم
تو بر لبهای نورت واژههای بهتری داری...
تو رنگ نور میپاشی به این افکار الوانم
تسلسل وار روی حلقههای کفر چرخیدم
تو ایمان میچشانی بر لب درگیر عرفانم..
برایم آیهی والفجر میخوانی و میبینم
به دین تازهات اسلام آوردهاست قرآنم
میان خوابهایم ، گاه رویای خوشی دارم
دلم میخواهد این رویا شود تصویر چشمانم:
تو میآیی کنار کعبه و من نیز میآیم
برای هرکه نامت را بپرسد شعر میخوانم
ریحانه ابوترابی
"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات)
@shekardast
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
سلام و نور و سرور
مبارک است بر همهی ما، همهی بشریت، قدوم آخرین ذخیرهی الهی
دوستان! گروه بداهه سرایی را باز میکنم تا فردا هر کدام از دوستان متن ادبی، دلنوشته، شعر یا داستانک (با موضوع انتظار)دارند میتوانند ارسال کنند تا سایر دوستان استفاده کنند.
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
۱۶ اسفند ۱۴۰۱