eitaa logo
-شـڪـوِة-
163 دنبال‌کننده
333 عکس
127 ویدیو
1 فایل
إِلٰهِى ، إِلَيْكَ أَشْكُوا نَفْساً بِالسُّوءِ أَمَّارَة خدایا ، از نفسۍ ڪہ فراوان بہ بدۍ فرمان مۍدهد بہ تو شڪایت مۍڪنم . [ مناجات‌الشّاڪین ]
مشاهده در ایتا
دانلود
- امشب ماه حال خوشی ندارد ! غم روی چهره اش نقش بسته ، امشب از آن شب هایی‌ست که آرزو می‌کرد هیچگاه به صُبح نمی‌رسید . نمی‌خواست جایش را به خورشیدِ روزِ دوم دهد . خورشید هم مثل ماه ! دل خوشی از فردای ِخودش نداشت ، او هم آرزو می‌کرد کاش هیچگاه از پسِ کوه ها ، خودش را نمایان نمی‌کرد . طاقت نداشت ! یا بهتر بگویم ! طاقت نداشت روز دومی را آغاز کند که زینبِ حسین ، پا روی خاکِ نینوا می‌گذارد .. ! - آه نینوا ! چه کردی با دلِ زینب ؟ زینبی که بالا نشین بود و عصر عاشورا ، روی خاک ها ، به دنبال سَری می‌گشت لابلای نیزه ها .. @shekveh1|شِڪوة
دم اون مَشتی ای که این روزا به احترام حسین جان ، کمتر غیبت میکنه گَـــــرم :)🌱
nakone-ruberumi.mp3
8.24M
خوش اومدی بابا ، خونه ی دخترت امشب :) @shekveh1|شِڪوة
-شـڪـوِة-
خوش اومدی بابا ، خونه ی دخترت امشب :) @shekveh1|شِڪوة
- امشب ، روضه مجسم است . «بابا» ، حکایت حرف های ِنگفته ی دختری به نامِ رقیه . فقط سه سالش بود که گفته بودند بابایی اَش رفته سفر و زود بر می‌گردد . دل خوش کرده بود که بابا می‌آید ؛ شاید با خودش می‌گفت بابا که آمد ، حتما موهای نیم سوخته‌ام را نَوازش می‌کند . شاید می‌گفت بابایَم که آمد ، می‌‌گویم گوشواره هایَم را از آن دخترک ِ مو بلند پَس بگیرد . شاید هم می‌گفت وقتی عمو عَباس نبود که روی شانه هایش جا خوش کند ، مجبور شده بود روی خارهای ِبی رحمِ صحرا پا بگذارد ؛ نگفته ها زیاد داشت . فقط می‌خواست بابایی بیاید و پای دردِدل هایش بنشیند . - حالا بابا را می‌دید ، سَرَش را توی دامن کوچولواَش گذاشته بود ، برایش لالایی می‌خواند . - بابا ، می‌گویند عینِ مادربزرگم شده ام ! راست می‌گویند ؟! - آخ بابا ! نبودی ببینی چه کردند با عمه زینب . هر کار کردم نَزَنَند ، نَشُد . تازه ، خودم هم یکی خوردم ! از آنی هم خوردم که دستش سَنگین بود ، جایش را روی صورتم می‌بینی ؟! - راستی بابا ! کجا بودی ؟ تو هم که موهایت مثل من سوخته !💔 ... - @shekveh1|شِڪوة
به احترامِ رقیه ی حسین ، یه قضاوت یه فکر اشتباه یه سوء ظن کَمتَر !
- مادَر بود . اما نه ۱۸ ساله ، بلکه ۵۴ ساله ؛ پسر هم داشت ، اما نه به قَد حَسَن . راهی ِمیدانشان می‌کرد ، زره به تنشان داد . - بروید از دایی تان اذن ِجنگ بگیرید . وقتی شنید حسین اجازه نداده ، خودش را به برادر رساند . یک جمله گفت : - حسینم ! جانِ مادر !!! نروند ، دِق می‌کنند ... - @shekveh1|شِڪوة
«و لَنَبلُوَنَّڪُم بِشَئٍ مِنَ الخَوفِ وَ الجوعِ وَ نَقصٍ مِنَ الأَموالِ وَ الأَنفُسِ وَ الثَّمَرات ؛ وَ بَشِّرِ الصـّـابِـــــــــرین✨» قطعاً همہ شما را با چیزے از ترس، گرسنگے، و ڪاهش در مالها و جانها و میوه‌ها، آزمایش مےڪنیم ؛ و بشارت ده بہ استقامت‌ڪنندگان! ’۱۵بقره‘
- عمه دستش را سِفت چسبیده بود . به فکر فرار بود ، هر طور شده باید خودش را به عمویش می‌رساند . حرف های پدرش را در ذهن مرور می‌کرد ، سفارش کرده بود مبادا عمو را تنها بگذارد . برایش داستان کودکی هایش را تعریف کرده بود . عبدالله از پدر شنیده بود وقتی بچه بوده ، عده ای نامرد ریختند توی ِکوچه و مادر را کُتَک زدند . اما او نتوانسته بود مراقب مادرش باشد ، قَدَش نرسیده بود .. - طاقتش طاق شد ، لحظه ای جَست . گوشه ی خیمه را زد بالا و رفت وسط میدان ، تا شُد ، تا نفس داشت جَنگید ، ناگاه ، یکی از همان نامَرد های مثل توی ِکوچه ، شمشیر بالا برد تا عمویش را بِزَنَد ! «ولله لا افارق عمی!‌» محال بود عمویش را رَها کند ، حتی توی گودال .. خودش را انداخت روی عمو ، - و حالا با دلی راضی ُ لبی خندان ، می‌رفت به آغوش بابا حَسَن .. آمده بود استقبالش ... @shekveh1|شِڪوة
حسین جان! پُر از تو اَم به تهیدستے ام نگاه مڪن ، مگو ڪہ هیچ ندارے ببین تو را دارم !❤️ @shekveh1|شِڪوة