-شـڪـوِة-
خوش اومدی بابا ، خونه ی دخترت امشب :) @shekveh1|شِڪوة
-
امشب ، روضه مجسم است .
«بابا» ،
حکایت حرف های ِنگفته ی دختری به نامِ رقیه .
فقط سه سالش بود که گفته بودند بابایی اَش رفته سفر و زود بر میگردد .
دل خوش کرده بود که بابا میآید ؛
شاید با خودش میگفت بابا که آمد ، حتما موهای نیم سوختهام را نَوازش میکند .
شاید میگفت بابایَم که آمد ، میگویم گوشواره هایَم را از آن دخترک ِ مو بلند پَس بگیرد .
شاید هم میگفت وقتی عمو عَباس نبود که روی شانه هایش جا خوش کند ، مجبور شده بود روی خارهای ِبی رحمِ صحرا پا بگذارد ؛
نگفته ها زیاد داشت .
فقط میخواست بابایی بیاید و پای دردِدل هایش بنشیند .
-
حالا بابا را میدید ،
سَرَش را توی دامن کوچولواَش گذاشته بود ،
برایش لالایی میخواند .
- بابا ،
میگویند عینِ مادربزرگم شده ام !
راست میگویند ؟!
- آخ بابا !
نبودی ببینی چه کردند با عمه زینب .
هر کار کردم نَزَنَند ، نَشُد .
تازه ،
خودم هم یکی خوردم !
از آنی هم خوردم که دستش سَنگین بود ،
جایش را روی صورتم میبینی ؟!
- راستی بابا !
کجا بودی ؟
تو هم که موهایت مثل من سوخته !💔 ...
-
#بابا_حسین
#شب_سوم
@shekveh1|شِڪوة