eitaa logo
شعر هیأت
10.7هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
183 ویدیو
15 فایل
🔹انتخاب شعر خوب، استوار و سالم، تأثیرگذار و روشن‌گرانه همواره دغدغه ذاکران و مرثیه‌خوانان اهل معرفت و شناخت بوده است. 🔹کانال «شعر هیأت» قدمی کوچک در راستای تحقق این رسالت بزرگ است.
مشاهده در ایتا
دانلود
علیه‌السلام 🔹یهدی مَن یَشاء🔹 مشعلی در دست آمد راه را پیدا کند قطره می‌آمد که خود را بخشی از دریا کند ما چه می‌فهمیم «یَهدی مَن یَشاءُ» حال کیست؟ آه بگذارید حرّ، این آیه را معنا کند او دلش را پیشکش آورد تا غیر از حسین از تمام دلخوشی‌های جهان پروا کند آسمان کوتاه بود و میل پروازش بلند خواست سمت بی‌کران بال و پرش را وا کند با دلش پیمان محکم بست تا با خون خود خیمۀ ایمان خود را باز هم برپا کند 📝 🌐 shereheyat.ir/node/5681@ShereHeyat
علیه‌السلام 🔹دیر آمدم اما قبولم کن🔹 پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم سراپا حیرتم! از خویش می‌پرسم چرا بستم؟ عزیز فاطمه! دیر آمدم اما قبولم کن خدا داند که از این پس به عهد عشق پابستم.. خدا می‌خواست از ظلمت به سوی نور پر گیرم سر شب تا سحر دل را به بال التجا بستم جدال عقل بود و عشق، پشت خیمۀ تقدیر که دست نفس را از پشت با لطف خدا بستم فرات اشک می‌جوشد ز چشم سر به زیر من که بر کام عطشناک تو راه آب را بستم اگر فرمان دهی، حُرّ پیش‌مرگ اصغرت گردد کمر بهر دفاع از عترت آل عبا بستم دعا کن تا شهادت وا کند آغوش جان بر من که چشم آرزو بر هرچه جز این مدعا بستم 📝 🌐 shereheyat.ir/node/5646@ShereHeyat
علیه‌السلام 🔹روزگار وصل🔹 دید خود را در کنار نور و نار با خدا و با هوا، در گیر و دار در حدیث نفْس بود و گفت‌وگوی نور و ظلمت می‌کشانْدش از دو سوی دید، بی‌پرواست نفْس و سرکش است در کمین خرمن او، آتش است گفت: از چه زار و دَروا(۱) مانده‌ای؟ کاروان، راهیّ و بر جا مانده‌ای گر چه خاری، رو به سوی باغ کن لاله باش و جست‌وجوی داغ کن.. نیست این در، بسته، راهت می‌دهند دو جهان، با یک نگاهت می‌دهند گوهر خود را بجو تا دُر شوی خالی از خود شو که از او پُر شوی :: در دلش، غوغایی از خوف و رجا خوف، رفت و بر رجا بخشید، جا غرقه خود را دید و از بهر حیات دست و پا زد سوی کشتی نجات حر، سراپا لمعه‌ای از نور شد هم‌چو موسی، ره‌سپار طور شد آب بر رخ داشت، آتش در ضمیر روح او در اوج بود و سر به زیر گفت: ای روح شتاب و صبر من! وی به دستت، اختیار جبر من! ای غبارت، آبروی سلسبیل! خاک پایت، توتیای جبرئیل! من غبار روی دامان تواَم خود میَفشانم که مهمان تواَم.. رَسته‌ام از چاه و رو کرده به راه عذرخواهم، عذرخواهم، عذرخواه کوله‌باری از گناه آورده‌ام وز بساط شرم، آه آورده‌ام هم‌چو موجی گر به ساحل راندی‌ام شکر! ای دریا! سوی خود خواندی‌ام.. اسم، دارم حر، مُسمّایم ببخش لفظ من بِستان و معنایم ببخش بر رخ بلبل، ره گلشن مبند من اگر بستم، تو راه من مبند آب می‌خواهم که من در آتشم سر به زیرم کرده نفْس سرکشم.. پایه‌های عرش اگر لرزانده‌ام آیۀ «لا‌تَقنَطوا» را خوانده‌ام.. :: دید حر، از پای تا سر، حر شده‌ست سنگ، جُسته گوهر خود، دُر شده‌ست حرّ ویران رفته، آباد آمده‌ست نُوسواد عشق، اُستاد آمده‌ست.. گفت: سر بالا کن، ای مهمان ما! وِی به چشمت، سُرمۀ عرفان ما! ما پِی امداد تو برخاستیم گر تو پیوستی به ما، ما خواستیم عذر، کم‌تر جو که در این بارگاه عفو می‌گردد به دنبال گناه آب، از سرچشمۀ دل، گِل نبود جُرم تو از نفْس بود، از دل نبود خوب دادی امتحان، رد نیستی تو، بدی کردی، ولی بد نیستی.. قطره بودی، وصل بر دریا شدی تو دگر «تو» نیستی؛ تو «ما» شدی «هر کسی کاو دور مانْد از اصل خویش بازجوید، روزگار وصل خویش».. :: گفت: ای دُرِّ کرم! دریای جود! در برِ جود تو، جود آرد سجود.. مَحرَمم کن! در حرم، راهم بده روشنی از پرتوِ آهم بده حلقه از این ننگ، در گوشم مخواه سر، گران باری‌ست، بر دوشم مخواه گر نریزی آب رحمت بر سرم آتش خجلت کند خاکسترم بار این عصیان ز بس سنگین بُوَد زندگی زین پس، مرا ننگین بُوَد.. رخصتم دِه، جُرم خود جبران کنم پای تا سر جان شوم، قربان کنم.. :: رود گشت و سوی دریا رفت، حر چون مصلِّی بر مصلّا رفت، حر هم زمین دادَش بشارت، هم زمان رو به قلب خصم، چون تیر از کمان چون ندای «اِرجِعی» بِشْنیده بود پاک، «نفْس مطمئن» گردیده بود :: گفت: مس رفته، طلا برگشته‌ام نی طلا، بل کیمیا برگشته‌ام.. ای به پیشانی کوفی، داغ ننگ! پُشت بر آیینه و در مُشت، سنگ! مردمِ گم کرده راهِ مَردمی! گم شده در وادی سردرگمی! ای گریزان، آبِ رو از جویتان! وی سیه، چون نامه‌هاتان، رویتان!.. ای ز اسلام شما، کافر، خجل! داغ، پیشانی ولی بی‌داغ، دل.. از میان خیمه‌های بوتراب یک صدا می‌آید آن هم: آب‌آب دست و خاک و تیغتان باید به سر آب، مَهر مادر و تشنه، پسر؟ ای شما بهر علی در چشم، خار! از وفا بی‌بهره، هم‌چون روزگار.. ای همه حقّ نمک نشناخته! دین عَلَم کرده، به قرآن تاخته!.. ای فریب از پای تا سر، چون سراب! از چه بر آب‌آفرین بستید آب؟ باغبان و باغ در بی‌آبی‌اند وز عطش، خورشیدها، مهتابی‌اند آن که زو دارد حیات، آب حیات داغ لب‌هایش به دل دارد، فرات بندبندش، پُرنوا هم‌چون نی است صد پرستوی مهاجر با وی است گر نه قرآن است، با قرآن که هست گر نه دل‌بند علی، مهمان که هست دید مست جام غفلت، سربه‌سر غافلانند و سراپا کور و کر راهیِ بی‌راهه، دید آن گم‌رهان تاخت چون شیر ژیان بر روبهان لاجَرَم، جام شهادت، نوش کرد جسم خود از زخم‌ها، گل‌پوش کرد دید چون تاجی به سر، پای امام یافت شعر عمرِ او، حُسن ختام تا سر بشْکسته‌اش در بر گرفت حر، سرافرازی خود از سر گرفت 📝 ــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۱. دَروا: حیران، سرگشته 🌐 shereheyat.ir/node/5698@ShereHeyat
می‌خواست که او برهنه‌پا برگردد شرمنده، شکسته، بی‌صدا برگردد یک شب ز سپاه کوفیان مهلت خواست تا حر به بهشت کربلا برگردد 📝 @ShereHeyat
علیه‌السلام 🔹ذکر مکرر🔹 از جنس حیدر است رجزها که از بر است با یا علی همیشه دهانش معطر است در وصف او کتاب فراوان نوشته‌اند دیگر نوشته‌اند که این مرد، دیگر است در آسیاب کوفه نکرده‌ست مو سفید او پیر پای منبر اولاد حیدر است بر دست اگر که نیزه بگیرند، سربلند در دست اگر که تیغ بگیرند، او سر است با سنگ و تیر و نیزه و شمشیر آمدند حق داشتند، جبهه‌شان نابرابر است! تیغ از غلاف خویش اگر در بیاورد تنها خودش به منزلۀ چند لشکر است با تیغ در غلاف، به میدان قدم گذاشت گفت آن‌که پای پس کشد از مرد کمتر است حاشا نفس نفس بزند پیر کارزار! این‌ها نفس نفس که نه، ذکر مکرر است وقتی حبیب روی دو زانوی خود نشست دیدند شیر معرکه دیگر کبوتر است.. وقتی حبیب روی دو زانوی خود نشست معلوم بود فکر لب خشک اصغر است وقتی حبیب روی دو زانوی خود نشست پیچید بوی سیب... وَ این بیت آخر است 📝 @ShereHeyat
علیه‌السلام 🔹دوستی تا پای جان🔹 چه خوش باشد که راه عاشقی تا پای جان باشد خصوصاً پای فرزند علی هم در میان باشد سر پیری عجب شوری‌ست در چشمانت ای مؤمن! - جوان بودن به ظاهر نیست، باید دل جوان باشد چنان آتش شدی، گفتند دود از کُنده برخیزد همان دودی که باید خار چشم کوفیان باشد چکید از دیدۀ تر اشک شوقت، تیغ آوردی کشیدی تیغ بی‌تردید تا خط و نشان باشد.. تو آن کوه کهنسالی که می‌گفتند خاموش است دهان وا کردی و دریافتند آتشفشان باشد تو آن مردی که «قوت لا یموتش» عشق شد، آری نمک‌گیر است از این سفره هر کس، جاودان باشد به فیض دوستی نائل شدن چندان هم آسان نیست «حبیب» است آن‌که پای دوستی تا پای جان باشد 📝 🌐 shereheyat.ir/node/4135@ShereHeyat
علیه‌السلام فرازی از یک 🔹یا حبیب🔹 ...دل مباد آن دل که اهل درد نیست مرد اگر دردی ندارد، مرد نیست در غم عشق است شادی‌های دل دل اگر بی‌درد ماند، وای دل! دل اگر داغی ندارد، تیره بِه چشم اگر نوری ندارد، خیره بِه دل ز داغ عشق روشن می‌شود شعله‌شعله پرتوافکن می‌شود هر که خواهد محفل‌افروزی کند باید اوّل خویشتن‌سوزی کند در دل آلاله افروزند داغ داغ اگر بر دل خورد، گردد چراغ... گرمی عشاق از داغ دل است داغ دل آری چراغ محفل است هر که داغ از عشق جان‌ افروز نیست در بساط سینۀ او سوز نیست سینه‌ای کز عشق بویی برده است بر دل او مُهر داغی خورده است داغ عشق آری ز دل سازد چراغ ای خوشا آن دل که از داغ است داغ هر دلی کآتش نگیرد، مرده بِه لاله چون بی‌شعله شد، افسرده بِه در دل من داغ‌ها از لاله‌هاست همچو نی در بند بندش ناله‌هاست با خیال لاله‌ها صحرانورد راه می‌پوید ولی با پای درد می‌رود تا سرزمین عشق و خون تا ببیند حالشان چون است، چون؟ بر مشام جان رسید از هر کنار بوی درد و بوی عشق و بوی یار لاله‌ای از آن میان کرد انتخاب لاله‌ای از داغ‌ها در التهاب گفت: ای در خون تپیده کیستی؟ تو حبیب بن مظاهر نیستی؟! گفت: آری من حبیبم، من حبیب برده از خوان تجلّی‌ها نصیب قد خمیده روسیاهی موسپید آمدم در کوی او با صد امید در سرم افکند شور عشق را تا به دل دیدم ظهور عشق را... ناله‌ام را رخصت فریاد داد دیده را بی‌پرده دیدن یاد داد گفت: با آن والی ملک وجود حکمران عالم غیب و شهود: تو حسینی، من حسینی مشربم عشق پرورده‌ست در این مکتبم تو امیری، من غلام پیر تو خار این گلزار و دامن‌گیر تو از خدا در تو «مظاهر» دیده‌ام من خدا را در تو ظاهر دیده‌ام گر «حبیبی» تو، بگو من کیستم؟ تو حبیب عالمی، من نیستم! عاشقان را یک حبیب است و تویی از میان بردار آخر این دویی نخل پیر کربلا از پا فتاد سروها را سرفرازی یاد داد زیر لب می‌گفت آن دم با حبیب: یاحبیبی! یا حبیبی! یا حبیب! در غروب آفتاب عمر من یافت فصل خون کتاب عمر من در دل هر قطره خون، بحری‌ست ژرف کار عشق است این و کاری بس شگرف این کتاب از عشق تو شیرازه یافت اعتباری بیش از اندازه یافت دیدم آخر آن چه را نادیدنی‌ست راستی نادیدنی‌ها دیدنی‌ست 📝 🌐 shereheyat.ir/node/4135@ShereHeyat
معنای شکوهِ در قیام است حبیب پا منبری چند امام است حبیب در هیأت عشاق جهان بی‌تردید آرامش هر پیرغلام است حبیب 📝 @ShereHeyat
علیه‌السلام 🔹مقام ارادت🔹 زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی به کاروان شهیدان نینوا برسی امام پیک فرستاده در پی‌ات، برخیز! در انتظار جوابت نشسته... تا برسی چه شام باشی و کوفه، چه کربلا ای دل! مقیم عشق که باشی به مقتدا برسی زهیر باش! بزن خیمه در جوار امام که عاشقانه به آن متن ماجرا برسی مرید حضرت ارباب باش و عاشق باش! که در مقام ارادت به مدعا برسی تمام خاک جهان کربلاست، پس بشتاب درست در وسط آتش بلا برسی زهیر باش دلم! با یزیدِ نفس بجنگ! که تا به اجر شهیدان نینوا برسی 📝 🌐 shereheyat.ir/node/731@ShereHeyat
علیه‌السلام 🔹سلمان خیمه‌گاه حسین🔹 آزاده است، بندۀ آقای عالم است سلمان خیمه‌گاه حسین است، «اَسلَم» است چشمش به ماه روی حسین است روشن و در راه او دل و قدمش، قرص و محکم است در خیمه‌ها به زخمِ دلِ تنگ کودکان با شعر و قصه‌گویی و لبخند، مرهم است وقت نبرد، چشم جهان ماتِ رزم اوست «باز این چه شورش است که در خلق عالم است» از فرط زخم عاقبت افتاد از نفس چشم انتظار دوست، در این آخرین دم است ای روضه‌خوان! کنار تنش گریۀ حسین، باران رحمت است، مگو اشک ماتم است صورت به روی صورت خونین او گذاشت آری در این جهان چه کسی مثل اَسلَم است؟ 📝 🌐 shereheyat.ir/node/5655@ShereHeyat
علیه‌السلام 🔹مسیح، خوانده مرا...🔹 مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است از آسمان چهارم، مسیح می‌بارد چقدر منتظر رعدِ آسمان من است! برو که پیکر مصلوب و بی‌سرت مادر! در امتداد مسیرِ خدا، نشان من است به کف بگیر سرت را برای یاری عشق سرت مقدمهٔ سرخ داستان من است نماز آخر خود را اقامه کن در خون برو که بدرقه‌ات نغمهٔ اذان من است اگرچه بعد تو صحراست خانه‌ام امّا چه باک؟ زینب کبری هم‌آشیان من است 📝 🌐 shereheyat.ir/node/735@ShereHeyat
علیه‌السلام 🔹نمی‌دانم چه شد🔹 هرکه می‌داند بگوید، من نمی‌دانم چه شد مست بودم مست، پیراهن نمی‌دانم چه شد من فقط یادم می‌آید گفت: وقت رفتن است دیگر از آنجا به بعد اصلاً نمی‌دانم چه شد آنچنان از شوق او سرتابه‌پا رفتن شدم در شتاب رفتنم توسن نمی‌دانم چه شد روبه‌روی خود نمی‌دیدم به جز آغوش دوست در میان دشمنان، دشمن نمی‌دانم چه شد سنگ‌باران بود و من یکسر رجز بودم، رجز ناله از من دور شد، شیون نمی‌دانم چه شد من نمی‌دانم چه می‌گویید، شاید بر تنم از خجالت آب شد جوشن، نمی‌دانم چه شد مرده بودم، بانگ هل من ناصرش اعجاز کرد ناگهان برخواستم، مردن نمی‌دانم چه شد پا به پای او سرم بر نیزه شد از اشتیاق دست و پا گم کرده بودم، تن نمی‌دانم چه شد ناگهان خاکستری شد روزگار آسمان در تنور آن چهرۀ روشن نمی‌دانم چه شد صورت من غرق خون بود و نمی‌دیدم درست خیزران در دست اهریمن نمی‌دانم چه شد :: وصف معراج جنونش کار شاعر نیست، نیست از خودش باید بپرسی، من نمی‌دانم چه شد 📝 🌐 shereheyat.ir/node/1611@ShereHeyat