eitaa logo
شعر و قصه کودک
384 دنبال‌کننده
205 عکس
16 ویدیو
15 فایل
امیدوارم از خوندن اشعار و قصه های کودکانه کانال هم کودکانتون و هم کودک درونتون لذت ببرید😊 @TapehayeRishen313
مشاهده در ایتا
دانلود
مثل خیار درازم مقوی و خوشمزه وای که چقدر دوسم داره خرگوشک بامزه
دویدم و دویدم روی ابرا رسیدم چیز عجیبی دیدم از خوشحالی پریدم بَه بَه بَه چه رنگی چه رنگای قشنگی حالا بگو تند و زود اون رنگا اسمش چی بود؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه نازم و ملوسم درست مثل یک پلنگ میو میو می کنم منم شیطون و زرنگ
انگشتر زیبا مرد با لباس کهنه و پاره گوشه ی مسجد نشسته بود. مردم برای خواندن نماز و انجام عبادت به مسجد می آمدند و می‌رفتند. آرام بلند شد، سرش را پایین انداخت و به مردی که دعا می خواند، نزدیک شد گفت:« ای مرد من گرسنه ام و پولی ندارم به من کمک کن» مرد توجهی نکرد و به خواندن دعا ادامه داد. مرد فقیر سراغ دو مرد جوان رفت. آن ها گوشه ای ایستاده بودند و باهم صحبت می کردند، رو به آن ها گفت:« ای جوانان من گرسنه ام و پولی ندارم به من کمک کنید» مردانِ جوان نگاهی به لباس های پاره و موهای کثیف و بلند مرد فقیر کردند، بدون اینکه پاسخش را بدهند از آنجا دور شدند. مرد فقیر با چشمانی پر اشک به سمت در مسجد رفت، یک دفعه مرد جوانی را دید که نماز می خواند، او دستش را به سمت مرد فقیر دراز کرده بود، انگشتر زیبایی در دست مرد جوان بود. مرد فقیر فهمید، مرد جوان می خواهد انگشترش را به او بدهد، با پشت دست اشکش را پاک کرد و آرام به طرف مرد جوان رفت. انگشتر را از انگشت او درآورد. خندید و به راه افتاد. پیامبر خدا با چهره ای خندان به مسجد آمدند، مرد فقیر را که خوشحال دیدند پرسیدند:«آیا الان کسی به تو چیزی داده است؟» مرد فقیر انگشتر را به پیامبر نشان داد و گفت:« آن مرد جوان در حالی که نماز می خواند این انگشتر را به من داد» پیامبر لبخند زدند و فرمودند:« او علی بن ابیطالب است» نگاهی به یارانشان کردند و فرمودند:« من الان در خانه بودم دوستم جبرئیل پیامی از طرف خدا برایم آورد، جبرییل گفت:« رهبر و سرپرست شما تنها خداست، و پیامبرش ومومنانی که نماز می خوانند و در نماز به دیگران کمک می کنند.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ولادت با سعادت حضرت امام هادی علیه السلام مبارک باد. 🌹🌺🌺🌺❤️🌺🌺🌺🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شعر و قصه کودک
#غدیر #امام_علی_ع @zaminesazanezohoor313
آرزوی سلیمه قاصدک آمد و روی دامن سلیمه نشست. سلیمه خندید و آرام قاصدک را برداشت. سعید گفت:« یک آرزو کن و قاصدک را رها کن» سلیمه چشمانش را بست و مشتش را باز کرد و بالا گرفت، قاصدک را فوت کرد. پدر در حالی که بار شتر را مرتب می‌کرد گفت:« بیایید بچه ها! چرا معطلید؟ راه بیفتید» سلیمه بلند شد و دوید، سعید دنبالش رفت و گفت :«چه آرزویی کردی؟» سلیمه قدم زنان گفت :« بگذار برآورده شود می گویم.» سعید نفس زنان گفت:« الان بگو شاید اصلاً برآورده نشد.» سلیمه اخم هایش را در هم کرد و گفت:« می‌شود » سعید با لب و لوچه آویزان گفت:« حالا بگو من برادرت هستم، به کسی نمیگویم» سلیمه کمی فکر کرد و گفت :«آرزو کردم امروز یک اتفاق خوب بیفتد، یک اتفاق خیلی خوب» سعید دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت :«مثلا چه اتفاقی؟» سلیمه قاصدک را در آسمان دید، به دنبال قاصدک دوید. سعید هم به دنبالش رفت. قاصدک از آنها دور شد، شترها ایستادند؛ سعید گفت :«چرا همه ایستادند؟» پدر، سلیمه و سعید را صدا کرد و گفت:« رسول خدا فرمودند این جا بمانیم باید صبر کنیم تا همه مسافران خانه خدا اینجا جمع شوند، ایشان می‌خواهند با مردم صحبت کنند.» همه فکر و حواس سلیمه درپی قاصدک بود. کمی جلوتر مردانی را دید که وسایل سفر را روی هم می چینند. سعید در حالی که با دست خودش را باد میزد گفت:« قرار است رسول خدا آن بالا سخنرانی کنند» سلیمه از بین جمعیت سرک کشید و گفت:« قاصدکم کو؟ قاصدکم را ندیدی؟» سعید گفت:« غصه نخور پیدایش می‌کنیم» دست سلیمه را گرفت و او را به کنار برکه غدیر برد. برکه آرام بود، سعید مشتی آب به صورت سلیمه پاشید، سلیمه خندید. مشتش را پر از آب کرد و روی سعید ریخت. صدای خنده بچه ها دشت غدیر را پر کرده بود. سلیمه بالا و پایین پرید و گفت :« قاصدکم آنجاست» بچه ها به دنبال قاصدک دویدند. سلیمه با سختی از لابه لای جمعیت گذشت. رسول خدا را دید که همراه علی (علیه السلام) از سکوی آماده شده بالا می‌رفت. سلیمه ایستاد و به چهره مهربان و خنده روی رسول خدا خیره شد. سعید در حالی که دستش را می مالید گفت:«لِه شدم» به سختی جلو آمد، دست برشانه سلیمه گذاشت و گفت:« او بهترین دوست ماست.» سلیمه گفت:« من خیلی رسول خدا را دوست دارم» جمعیت زیادی برای شنیدن صحبت های رسول خدا آمدند. رسول خدا شروع کردند به صحبت کردن. سلیمه و سعید با دهان باز به حرف های رسول خدا گوش می‌دادند؛ در آخر پیامبر دست علی (علیه السلام) را بالا بردند و فرمودند :«هرکس من مولای اوهستم از این به بعد علی مولای اوست» سلیمه قاصدکش را دید که بالای دستان رسول خدا و امیر مومنان پرواز می کرد،خندید و رو به سعید گفت:« دیدی به آرزویم رسیدم؟»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10-heydariyam ta abad ba ali tazminam_240416225100.mp3
4.1M
🌺 مولودی بسیار زیبا ✍ حیدری ام تا ابد با علی تضمینم 🎤🎤 سید رضا نریمانی
امام اول ما که مردی بود با خدا اسمش چی بود بچه ها؟ علی علی علی بود صبور و مهربان بود خوش گو و خوش بیان بود اسمش چی بود بچه ها؟ علی علی علی بود تو روز عید غدیر بر همگان شد امیر اسمش چی بود بچه ها؟ علی علی علی بود حرف های خوبی می زد بدی به هیچ کس نکرد اسمش چی بود بچه ها؟ علی علی علی بود ما همه دوستش داریم از دشمناش بیزاریم اسمش چی بود بچه ها؟ علی علی علی بود یار پیامبر ما یاور ما شیعه ها اسمش چی بود بچه ها؟ علی علی علی بود دلسوز و بخشنده بود ماه درخشنده بود اسمش چی بود بچه ها؟ علی علی علی بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز تو دنیا چه جشنی بر پاست مامانم میگه یه عید زیباست خونه رو کردیم خوشگل با پرچم توی دلامون نمونده هیچ غم بزرگترین عید عید غدیره مولا علی جان حالا امیره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@amoobahreman آرزوی سلیمه.mp3
8.67M
6⃣4️⃣ 🌹 آرزوی سلیمه 🌹 🔅بالای ۵ سال 🔅با هنرمندی: معصومه بهرمن شش ساله از قم 🔅تدوین:حسین بهرمن 🖌 نویسنده : مهدیه حاجی زاده (باران) 🌸کپی با یک صلوات و ذکر لینک 🌸 🎈برای شنیدن بقیه قصه ها، بر روی لینک زیر بزنید.🎈 📌 https://eitaa.com/amoobahreman/2385 : شنبه_دوشنبه_چهارشنبه 💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸ولادت امام موسی کاظم علیه السلام را تبریک عرض می کنیم 🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مامان من میشی؟ جوجه ها از تخم بیرون امدند، جیک جیک کنان این طرف و آن طرف دویدند. آن ها را از دستگاه جوجه کشی بیرون آوردند. توی قفس بزرگی کنار بقیه جوجه ها ریختند. جوجه ریزه که تازه از مزرعه آمده بود، به دور و برش نگاه کرد، جیک جیک کنان گفت:«من مامانم رو میخوام» جوجه طلایی گفت:« مامان دیگه چیه؟» جوجه ریزه گفت:«همون که وقتی از تخم بیرون اومدیم کنارمون بود پرهای قشنگ و گرمی داشت» جوجه طلایی بال بال زد و گفت:«من تا حالا مامان ندیدم» جوجه ریزه آهی کشید و گفت:« من دلم برای مامانم تنگ شده» می خواست بگوید :«کاش مامانم اینحا بود» اما نگفت. راه افتاد و دور قفس راه رفت، خوب به اطراف نگاه کرد، یک گوشه از قفس قسمتی از توری پاره شده بود. با خودش فکر کرد:« می تونم از اینجا برم پیش مامان گرم و قشنگم» خواست برود اما نرفت. برگشت پیش جوجه طلایی و گفت:«می آیی بریم پیش یه مامان؟» جوجه طلایی با چشمانی گرد گفت :« چطور بریم؟» جوجه ریزه خواست بگوید :«از توی سوراخ توری» آما نگفت، چون یک نفر آمد، در قفس را باز کرد و همه جوجه ها را توی یک کارتن بزرگ ریخت. جوجه طلایی ترسیده بود، نوکش می لرزید خودش را به جوجه ریزه چسباند. ان ها را توی یک ماشین گذاشتند، هوا کم و همه جا تاریک شده بود. کمی که گذشت ماشین ایستاد. کارتن تکان های محکمی خورد. در کارتن باز شد، خورشید نور گرمش را روی پرهای جوجه ها تاباند. جوجه طلایی دوید پیش جوجه ریزه، خورشید را نشان داد گفت:«اون مامانه؟» جوجه ریزه خندید گفت:« نه مامان مثل ما پرهای قشنگی داره، مامان مثل ما نوک حنایی داره » همه آن ها را توی یک باغچه ریختند. باغچه پر از چمن بود. گوشه ی باغچه یک درخت سرسبز بود. جوجه طلایی خوب به اطراف نگاه کرد، خانم مرغه را دید. خانم مرغه پر های قشنگی داشت. قدقد می کرد و دانه می خورد. تا جوجه ها را دید به طرفشان رفت. جوجه طلایی خودش را زیر پرهای قشنگ خانم مرغه پنهان کرد و گفت:« جیک جیک میشه مامان من بشی؟» خانم مرغه بالش را روی سر جوجه طلایی کشید و گفت:« بله عزیزم تو از این به بعد جوجه طلایی خودمی» جوجه ریزه جلو رفت. خانم مرغه گفت:«قدقد بیا جلو من مامان تو هم میشم.» جوجه ریزه می خواست بگوید:« مامان دوستت دارم» اما نگفت جلو رفت و مامان مرغه را بوسید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شعر و قصه کودک
جورچین جدید یسنا مداد رنگی هایش را روی میز گذاشت، دفترش را باز کرد. یک مامان کانگورو کشید که توی کیسه اش یک کانگوروی کوچولو استراحت می‌کرد. مامان کانگورو داشت برای کانگورو کوچولو کتاب می خواند. یسنا نقاشی اش را رنگ کرد، دفترش را برداشت و از اتتق بیرون رفت. مامان داشت کتاب می خواند، یسنا جلو رفت. گفت:« مامان چشمانت را ببند» مامان چشمانش را بست. یسنا نقاشی اش را جلوی صورت مامان گرفت. مامان محکم او را بوسید گفت:« آفرین خیلی نقاشی قشنگی کشیدی! تو یک هنرمندی!» یسنا نقاشی را روی مبل گذاشت. ماهان کوچولو را که تازه خوابش برده بود دید. رفت و کنار ماهان دراز کشید. کم کم خوابش برد. وقتی از خواب بیدار شد ماهان را کنارش ندید، سریع از جایش پرید. یاد نقاشی اش افتاد، اما نقاشی روی مبل نبود! این طرف و آن طرف را نگاه کرد. صدای خنده ماهان را شنید. ماهان را دید که گوشه ای نشسته و تکه های پاره نقاشی یسنا روی پایش ریخته است. یسنا اخم کرد ، چشمانش پر از اشک شد. سریع به سمت ماهان دوید. تکه های نقاشی را از ماهان گرفت، بلند گفت :«چرا نقاشی من را پاره کردی؟» اما ماهان که حرف زدن بلد نبود! اخم یسنا را که دید بغض کرد. می خواست گریه کند اما یسنا خیلی ماهان را دوست داشت. تکه‌های نقاشی را روی میز گذاشت. ماهان را بوسید و گفت:« نازی! نازی!» بعد هم با چشمان گریان و نقاشی پاره پیش مامان رفت. مامان لیوان را داخل کابینت گذاشت، دستش را روی موهای یسنا کشید و گفت:« می‌دانم که از این کار ماهان خیلی ناراحت شدی! اما من یک فکری دارم» مامان اشک های یسنا را پاک کرد، با هم به اتاق رفتند گفت:« ببین دخترم تو الان یک جورچین داری یک جورچین کانگورویی! جورچینت را بچین! » یسنا خندید و جورچین کانگرویی اش را چید.