فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزبزی تو صحرا بود
میمونه هم اونجا بود
سر به سر اومی ذاشت
با او کمی شوخی داشت
روی سرش می پرید
مامانش از راه رسید
گفت بدو میمون بلا
زودی بریم از اینجا
#باران
تولدت مبارک
گل پسر عزیزم
دلم میخواد دنیارو
به زیر پات بریزم
یادم میاد یه روزی
منتظر تو بودم
دوستت دارم یه دنیا
ای همه ی وجودم
#تولدتمبارکنازنینم
#باران
هدایت شده از هم بازی
🔊 خانه همبازی مشهد برگزار میکند:
📌 *فراخوان قصه نویسی و قصه خوانی* ویژه نوجوانان، جوانان، پدرها و مادرها، مادربزرگها و پدربزرگها
✅ #بخش_اول
مسابقه #قصه_نویسی برای گروه سنی 7تا 12سال بامحورهای:
🔹 اسوهها و الگوهای دینی
🔹 قهرمانان قومی و ملی در ایران اسلامی
🔹 روحیه مقاومت و حقپذیری
🔹 دوستی و کار جمعی
✅ #بخش_دوم
مسابقه #قصه_گویی براساس متن یکی از دو داستان
🔸«یک سنگ؛ نه خیلی بزرگ، نه خیلی کوچک»
یا
🔸«گردش پردردسر»
📬 برای دریافت اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه به پوستر فراخوان مراجعه فرمایید:
🔸 instagram.com/hambazi.tv
🔸 sapp.ir/hambazi_tv
🔹 @hambazi
این کاراکال بچه ها
یه گربه ی باهوشه
خیلی زرنگه اما
یک کمی بازیگوشه
با سرعتی مثل باد
به دنبال شکاره
تا بگیره موش ها رو
حسابی گرمِ کاره
#باران
میخوام برم تولد
هزارپا روی ساقه ی درخت قدم می زد، از این طرف به آن طرف می رفت و با خودش حرف می زد، می گفت:« حالا چه کار کنم با چه رویی بروم! اصلا ولش کن نمی روم!»
بعد دوباره کمی فکر می کرد و می گفت:« نه نمی شود نروم او بهترین دوستِ من است»
پروانه ی مهربان که توی آسمون پرواز می کرد صدایش را شنید ، روی ساقه نشست و گفت:« سلام هزارپا جان چه شده؟ »هزارپا سریع به سمت پروانه دوید و گفت:« سلام پروانه ی مهربان خوب شد اینجایی! می شود به من کمک کنی؟ » پروانه مهربان لبخندی زد و گفت :«بله حتما ! مشکلت چیست؟» هزارپا چشمانش پر اشک شد، گفت:« من فردا تولد بهترین دوستم سنجاقکِ نقره ای دعوتم اما نمیتوانم بروم!» پروانه ابرویش را بالا داد و گفت:« چرا نمی توانی بروی تولد؟» هزارپا که حالا داشت گریه می کرد اشک هایش را پاک کرد و گفت:« اخر من هزارتا پا دارم برای هر پا یک جوراب یعنی من هزار تا جوراب دارم دیروز رفتم با مورچه ها فوتبال بازی کردم حالا جوراب هایم بو میدهد و من با جوراب بد بو نمی توانم بروم تولد» پروانه ی مهربان گفت :« این که غصه ندارد جوراب هایت را بشوی و فردا بپوش» هزار پا بلند تر گریه کرد و گفت:« نمی شود! من چجوری هزارتا جوراب را بشویم و تا فردا خشک کنم!» پروانه ی مهربان دستش را روی چانه گذاشت و گفت:«من هم اگر کمکت کنم نمیتوانیم هزارتا جوراب را تا فردا بشوییم» هزارپا بلندتر و بلندتر گریه کرد. پروانه ی مهربان گفت:« ارام باش صبر کن من یک فکری دارم» و بعد بال زد و رفت . چند دقیقه بعد همراه چند پروانه ی دیگر برگشت و گفت:« ما همگی امدیم تا به تو کمک کنیم » ان ها همه ی جوراب ها را دانه دانه توی رودخانه شستند و روی درخت پهن کردند تا خشک شوند ؛ هزار پا از پروانه ی مهربان و دوستانش تشکر کرد .
روز بعد او هزار تا جوراب تمیز و خوشبو داشت.
#باران
#قصه
شهر پرنده ها قسمت اول.mp3
8.36M
#قصه_کودکانه 3⃣2⃣
#تبعیض_نژاد
#مرگ_بر_آمریکا
🌹شهر پرنده ها (قسمت اول) 🌹
🔅بالای ۵ سال
🔅با هنرمندی: معصومه بهرمن شش ساله از قم
🔅تدوین:حسین بهرمن
🖋 نویسنده : مهدیه حاجی زاده (باران)
🌸کپی با یک صلوات و ذکر لینک 🌸
🎈برای شنیدن بقیه قصه ها، بر روی لینک زیر بزنید.🎈
📌
https://eitaa.com/amoobahreman/-213283
#قصه_کودکانه:
شنبه_دوشنبه_چهارشنبه
#ساعت20
💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷
👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf
http://amoobahreman.ir
نهایی.mp3
11.61M
#قصه_کودکانه 4️⃣2️⃣
#تبعیض_نژاد
#مرگ_بر_آمریکا
🌹شهر پرنده ها (قسمت دوم) 🌹
🔅بالای ۵ سال
🔅با هنرمندی: معصومه بهرمن شش ساله از قم
🔅تدوین:حسین بهرمن
🖋 نویسنده : مهدیه حاجی زاده (باران)
🌸کپی با یک صلوات و ذکر لینک 🌸
🎈برای شنیدن بقیه قصه ها، بر روی لینک زیر بزنید.🎈
📌
https://eitaa.com/amoobahreman/2072
#قصه_کودکانه:
شنبه_دوشنبه_چهارشنبه
#ساعت20
💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷
👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf
http://amoobahreman.ir
سلام خدمت اعضای خوب و همراه شبتون بخیر❤️
یکی از اعضای خوب و خوش ذوق کانال(خواهرزاده گلم) با استفاده از اشعار کانال چندتا انیمه کوتاه و زیبا ساخته منکه خیلی لذت بردم امیدوارم شما هم خوشتون بیاد😊👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هلیا شیرمحمدی ۱۳ساله
#باران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هلیا و نیوشا شیرمحمدی ۱۳ساله و۱۱ساله
#باران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هلیا شیرمحمدی ۱۳ساله
#باران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هلیا شیرمحمدی ۱۳ساله
#باران
زمانی برای مطالعه
موشی حسابی حوصله اش سر رفته بود دلش می خواست مامان برایش کتاب بخواند .
چندتا آجر خانه سازی روی هم گذاشت با خودش گفت:«کاش همراه خواهر و برادرهایم به خانه مادربزرگ رفته بودم »
آجر را روی زمین گذاشت کتابی از توی کتابخانه برداشت :« سوراخی در یک کتاب» دوان به آشپزخانه رفت دامن مامان موشی را کشید و گفت:« مامان میشود برایم کتاب بخوانی؟» مامان ظرف ها را در کابینت گذاشت و گفت:« الان؟ نه عزیزدلم الان، اصلا نمی توانم باید بعد مرتب کردن آشپزخانه خواهر و برادرهای کوچکت را بخوابانم بعد هم لباس ها را بشویم بعد هم شام بپزم »
مامان موشی را بوسید و از آشپزخانه بیرون رفت .
موشی باز تنها ماند .به اتاقش برگشت ، کمی به عکس های کتاب نگاه کرد ولی حوصله اش سر رفت .
با خودش فکر کرد :«کاش مامان اینقدر کار نداشت و می توانست برای من کتاب بخواند»
بعد با خوشحالی از جایش پرید و گفت:« فهمیدم»
نگاهی به اتاق انداخت مامان موشی مشغول خواباندن خواهر و برادرهای موشی بود . آرام از اتاق دور شد و به رختشویی رفت ، لباس های کثیف را توی تشت ریخت آب و کمی پودر به آن اضافه کرد و شروع کرد به شستن ، بعد هم آن ها را آب کشی کرد ،تشت را به حیاط برد و لباس ها را روی بند رخت آویزان کرد.
چشمانش از خوشحالی برقی زد . به اتاقش برگشت و منتظر ماند.
مامان موشی بچه ها را خواباند به رخت شویی رفت ، اما لباسی ندید . چشمش به پنجره افتاد لباس های روی بند را دید ، او خیلی خوشحال شد. به اتاق موشی رفت و گفت:« دوست داری برایت کتاب بخوانم؟»
#باران
#قصه