امام اول ما
که مردی بود با خدا
اسمش چی بود بچه ها؟
علی علی علی بود
صبور و مهربان بود
خوش گو و خوش بیان بود
اسمش چی بود بچه ها؟
علی علی علی بود
تو روز عید غدیر
بر همگان شد امیر
اسمش چی بود بچه ها؟
علی علی علی بود
حرف های خوبی می زد
بدی به هیچ کس نکرد
اسمش چی بود بچه ها؟
علی علی علی بود
ما همه دوستش داریم
از دشمناش بیزاریم
اسمش چی بود بچه ها؟
علی علی علی بود
یار پیامبر ما
یاور ما شیعه ها
اسمش چی بود بچه ها؟
علی علی علی بود
دلسوز و بخشنده بود
ماه درخشنده بود
اسمش چی بود بچه ها؟
علی علی علی بود
#باران
امروز تو دنیا
چه جشنی بر پاست
مامانم میگه
یه عید زیباست
خونه رو کردیم
خوشگل با پرچم
توی دلامون
نمونده هیچ غم
بزرگترین عید
عید غدیره
مولا علی جان
حالا امیره
#باران
@amoobahreman آرزوی سلیمه.mp3
8.67M
#قصه_کودکانه 6⃣4️⃣
🌹 آرزوی سلیمه 🌹
🔅بالای ۵ سال
🔅با هنرمندی: معصومه بهرمن شش ساله از قم
🔅تدوین:حسین بهرمن
🖌 نویسنده : مهدیه حاجی زاده (باران)
🌸کپی با یک صلوات و ذکر لینک 🌸
🎈برای شنیدن بقیه قصه ها، بر روی لینک زیر بزنید.🎈
📌
https://eitaa.com/amoobahreman/2385
#قصه_کودکانه:
شنبه_دوشنبه_چهارشنبه
#ساعت20
💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷
👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf
http://amoobahreman.ir
مامان من میشی؟
جوجه ها از تخم بیرون امدند، جیک جیک کنان این طرف و آن طرف دویدند.
آن ها را از دستگاه جوجه کشی بیرون آوردند. توی قفس بزرگی کنار بقیه جوجه ها ریختند.
جوجه ریزه که تازه از مزرعه آمده بود، به دور و برش نگاه کرد، جیک جیک کنان گفت:«من مامانم رو میخوام»
جوجه طلایی گفت:« مامان دیگه چیه؟»
جوجه ریزه گفت:«همون که وقتی از تخم بیرون اومدیم کنارمون بود پرهای قشنگ و گرمی داشت»
جوجه طلایی بال بال زد و گفت:«من تا حالا مامان ندیدم»
جوجه ریزه آهی کشید و گفت:« من دلم برای مامانم تنگ شده»
می خواست بگوید :«کاش مامانم اینحا بود» اما نگفت.
راه افتاد و دور قفس راه رفت، خوب به اطراف نگاه کرد، یک گوشه از قفس قسمتی از توری پاره شده بود. با خودش فکر کرد:« می تونم از اینجا برم پیش مامان گرم و قشنگم» خواست برود اما نرفت. برگشت پیش جوجه طلایی و گفت:«می آیی بریم پیش یه مامان؟»
جوجه طلایی با چشمانی گرد گفت :« چطور بریم؟»
جوجه ریزه خواست بگوید :«از توی سوراخ توری» آما نگفت، چون یک نفر آمد، در قفس را باز کرد و همه جوجه ها را توی یک کارتن بزرگ ریخت.
جوجه طلایی ترسیده بود، نوکش می لرزید خودش را به جوجه ریزه چسباند.
ان ها را توی یک ماشین گذاشتند، هوا کم و همه جا تاریک شده بود.
کمی که گذشت ماشین ایستاد. کارتن تکان های محکمی خورد.
در کارتن باز شد، خورشید نور گرمش را روی پرهای جوجه ها تاباند.
جوجه طلایی دوید پیش جوجه ریزه، خورشید را نشان داد گفت:«اون مامانه؟»
جوجه ریزه خندید گفت:« نه مامان مثل ما پرهای قشنگی داره، مامان مثل ما نوک حنایی داره »
همه آن ها را توی یک باغچه ریختند. باغچه پر از چمن بود. گوشه ی باغچه یک درخت سرسبز بود.
جوجه طلایی خوب به اطراف نگاه کرد، خانم مرغه را دید. خانم مرغه پر های قشنگی داشت. قدقد می کرد و دانه می خورد. تا جوجه ها را دید به طرفشان رفت.
جوجه طلایی خودش را زیر پرهای قشنگ خانم مرغه پنهان کرد و گفت:« جیک جیک میشه مامان من بشی؟»
خانم مرغه بالش را روی سر جوجه طلایی کشید و گفت:« بله عزیزم تو از این به بعد جوجه طلایی خودمی»
جوجه ریزه جلو رفت. خانم مرغه گفت:«قدقد بیا جلو من مامان تو هم میشم.»
جوجه ریزه می خواست بگوید:« مامان دوستت دارم»
اما نگفت جلو رفت و مامان مرغه را بوسید.
#باران
#قصه
شعر و قصه کودک
جورچین جدید
یسنا مداد رنگی هایش را روی میز گذاشت، دفترش را باز کرد.
یک مامان کانگورو کشید که توی کیسه اش یک کانگوروی کوچولو استراحت میکرد. مامان کانگورو داشت برای کانگورو کوچولو کتاب می خواند.
یسنا نقاشی اش را رنگ کرد، دفترش را برداشت و از اتتق بیرون رفت.
مامان داشت کتاب می خواند، یسنا جلو رفت. گفت:« مامان چشمانت را ببند» مامان چشمانش را بست. یسنا نقاشی اش را جلوی صورت مامان گرفت.
مامان محکم او را بوسید گفت:« آفرین خیلی نقاشی قشنگی کشیدی! تو یک هنرمندی!»
یسنا نقاشی را روی مبل گذاشت. ماهان کوچولو را که تازه خوابش برده بود دید. رفت و کنار ماهان دراز کشید. کم کم خوابش برد.
وقتی از خواب بیدار شد ماهان را کنارش ندید، سریع از جایش پرید. یاد نقاشی اش افتاد، اما نقاشی روی مبل نبود! این طرف و آن طرف را نگاه کرد.
صدای خنده ماهان را شنید. ماهان را دید که گوشه ای نشسته و تکه های پاره نقاشی یسنا روی پایش ریخته است.
یسنا اخم کرد ، چشمانش پر از اشک شد. سریع به سمت ماهان دوید.
تکه های نقاشی را از ماهان گرفت، بلند گفت :«چرا نقاشی من را پاره کردی؟»
اما ماهان که حرف زدن بلد نبود! اخم یسنا را که دید بغض کرد.
می خواست گریه کند اما یسنا خیلی ماهان را دوست داشت.
تکههای نقاشی را روی میز گذاشت. ماهان را بوسید و گفت:« نازی! نازی!»
بعد هم با چشمان گریان و نقاشی پاره پیش مامان رفت.
مامان لیوان را داخل کابینت گذاشت، دستش را روی موهای یسنا کشید و گفت:« میدانم که از این کار ماهان خیلی ناراحت شدی! اما من یک فکری دارم»
مامان اشک های یسنا را پاک کرد، با هم به اتاق رفتند گفت:« ببین دخترم تو الان یک جورچین داری یک جورچین کانگورویی! جورچینت را بچین! »
یسنا خندید و جورچین کانگرویی اش را چید.
#باران
#قصه
PTT-20200808-WA0063.opus
214.3K
قصه خوانی انگشتر زیبا توسط امیرعلی اکبری ۷ساله از ابرکوه یزد
قول می دهم
گل درشت آهی کشید و گفت:« من هم دلم می خواهد پرواز کنم»
گل ریز، ریز خندید و گفت:« مگر گل ها هم پرواز می کنند؟»
گل درشت با اخم نگاهش کرد و گفت:« مگر ندیدی زنبورها به بوته انگور کمک کردند و او را به روی دیوار بردند»
گل ریز گفت:«بله دیدم اما او فقط خم شده بود و با کمک زنبورها صاف شد»
گل درشت نگاهی به آسمان کرد و گفت:«من اولین گلی می شوم که پرواز می کند بعد از ان بالا برایت دست تکان می دهم تا بفهمی گل ها هم پرواز می کنند»
گل ریز سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت، او به تندی های گل درشت عادت کرده بود.
پروانه بال زد و روی گلبرگ گل ریز نشست، گل درشت ابروهایش را در هم کرد و تندی گفت:« تو چرا همیشه روی گل ریز می نشینی؟ » پروانه گل ریز را بو کرد و گفت:« چون گل ریز مهربان است! یادت رفته دفعه پیش که روی گلبرگت نشستم چه داد و بیدادی راه انداختی؟» گل درشت یادش آمد به پروانه گفته بود :«روی من ننشین گلبرگم درد می گیرد تو سنگینی» ساکت شد و چیزی نگفت.
خرمگس که تمام مدت کنار گلدان ها نشسته بود ویز ویز کنان به گل درشت نزدیک شد. گل درشت شروع کرد به داد و فریاد :« برو مگس مزاحم چقدر سر و صدا می کنی می خواهم استراحت کنم»
خرمگس آرام جلوتر رفت و گفت:« هیس آرام باش گل درشت من میخواهم کمک کنم به آرزویت برسی»
گلبرگ های گل درشت از تعجب بازتر شدند گفت:« یعنی می خواهی کمک کنی من پرواز کنم؟»
خرمگس دست هایش را به هم مالید، ویز بلندی کرد و گفت:«بله به من اعتماد کن»
گل درشت برگ هایش را به هم زد و گفت:« زود باش بگو چه نقشه ای داری؟»
خرمگس ویز ویز کنان در حالی که دور می شد گفت:« منتظرم باش زود برمی گردم»
گل ریز که از نگرانی رنگ گلبرگ هایش پریده بود گفت:«به خرمگس اعتماد نکن با او دوست نباش » گل درشت رویش را برگرداند و گفت:«حسود»
پروانه و گل ریز به هم نگاه کردند و چیزی نگفتند.
خرمگس چند دقیقه بعد همراه با دوستانش برگشت. گل درشت خوشحال شد و برگ زد و گفت:« منتظرت بودم دوستِ من»
خرمگس و دوستانش دور گل درشت پرواز می کردند. گل ریز از ترس می لرزید به پروانه گفت:« نکند بلایی سرش بیاورند.»
پروانه آرام گفت:« کاری از ما ساخته نیست»
خرمگس به گل درشت گفت:«اماده ای؟»
گل درشت که از هیجان حسابی سرخ شده بود گفت:« بله آماده ام»
خرمگس ها دور تا دور گل درشت را محکم گرفتند، با علامت خرمگس همگی با هم پرواز کردند.
گل درشت که گلبرگ ها و ساقه اش درد گرفته بود فریاد زد:« آخ گلبرگم، آخ ساقه ام، یواش تر» خرمگس گفت تحمل کن الان تمام می شود.»
با جیغ و داد گل درشت و تلاش خرمگس ها، بالاخره ریشه ی گل درشت از خاک جدا شد و با خرمگس ها به آسمان رفت!
گل درشت برگ می زد، از بالا برای گل ریز برگ تکان داد. بلند گفت:« دیدی گل ریز به آرزویم رسیدم» و بلند خندید.
خرمگس ها گل درشت را دور تا دور اتاق گرداندند، او از اینکه پرواز می کرد خیلی خوشحال بود.
کم کم احساس تشنگی کرد گلبرگ هایش درد می کردند.
خرمگس ها هم خسته شده بودند. گل درشت را به گلدان برگرداندند و رفتند.
ریشه های گل درشت داشت خشک می شد، گلبرگ هایش داشت پژمرده می شد.گل ریز خم شد و گلبرگ های گل درشت را نوازش کرد و گفت:« غصه نخور گل درشت حالت خوب می شود»
پروانه روی گلدان گل درشت نشست و کرم خاکی را صدا زد، کرم خاکی آرام سرش را بیرون آورد و گفت:« چه خبر شده؟ » پروانه ماجرا را برای کرم تعریف کرد، کرم رویش را برگرداند و گفت:« بهتر! از غرغرهایش راحت می شوم»
گل ریز نگاهی به کرم کرد و گفت:« تو به گل درشت کمک کن قول می دهد دیگر غر نزند»
گل درشت با سختی و آرام گفت:« قول می دهم »
کرم گفت :«کمک کنید صاف بایستد»
گل ریز و پروانه گل درشت را با کمک هم صاف کردند و ریشه اش را روی خاک گذاشتند، کرم، روی ریشه هایش را با خاک پوشاند.
کم کم حال گل درشت بهتر شد.
روز بعد پروانه آمد و روی گل ریز نشست گل درشت لبخند زد و گفت:« پروانه مهربان هروقت دوست داشتی می توانی روی گلبرگ های من هم بنشینی»
گل ریز و پروانه ریز خندیدند.
#باران
#قصه
خیمه های نوغلامان.pdf
6.72M
#خیمه_های_نوغلامان
دوستان عزیزم محرم نزدیکه با دلهای پاکتون دعاکنید بازم هیئت ها راه بیفته
باز دور هم جمع بشیم، براتون قصه بگم، باهم نقاشی های قشنگ بکشیم، من هنوز نقاشی های پارسالتون رو دارم😍
دلم براتون تنگ شده💔
اما اگر نشد که توی هئیت هم دیگه رو ببینیم می تونید توی خونه عزاداری کنید
خونه رو آماده کنید برای محرم
بوی محرمش میاد🖤
جوراب هزارپا-@amoobahreman.mp3
5.43M
#قصه_کودکانه 0️⃣5️⃣
🌹 جوراب هزارپا 🌹
🔅بالای 3 سال
🔅با هنرمندی: زهرا بهرمن ۴ و نیم ساله از قم
🔅تدوین: حسین بهرمن
🖌 نویسنده : مهدیه حاجی زاده (باران)
🌸کپی با یک صلوات و ذکر لینک 🌸
🎈برای شنیدن بقیه قصه ها، بر روی لینک زیر بزنید.🎈
📌
https://eitaa.com/amoobahreman/2443
#قصه_کودکانه:
شنبه_دوشنبه_چهارشنبه
#ساعت20
💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷
👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf