eitaa logo
شعر و قصه کودک
401 دنبال‌کننده
204 عکس
16 ویدیو
15 فایل
امیدوارم از خوندن اشعار و قصه های کودکانه کانال هم کودکانتون و هم کودک درونتون لذت ببرید😊 @TapehayeRishen313
مشاهده در ایتا
دانلود
آرزوی سلیمه قاصدک آمد و روی دامن سلیمه نشست. سلیمه خندید و آرام قاصدک را برداشت. سعید گفت:« یک آرزو کن و قاصدک را رها کن» سلیمه چشمانش را بست و مشتش را باز کرد و بالا گرفت، قاصدک را فوت کرد. پدر در حالی که بار شتر را مرتب می‌کرد گفت:« بیایید بچه‌ها! چرا معطلید؟ راه بیفتید» سلیمه بلند شد و دوید؛ سعید دنبالش رفت و گفت :«چه آرزویی کردی؟» سلیمه قدم زنان گفت:«بگذار برآورده شود می‌گویم» سعید نفس زنان گفت:«الان بگو شاید اصلاً برآورده نشد.» سلیمه اخم‌هایش را در هم کرد و گفت:« می‌شود» سعید با لب‌ولوچه آویزان گفت:« حالا بگو من برادرت هستم، به کسی نمی‌گویم» سلیمه کمی فکر کرد و جواب داد :«آرزو کردم امروز یک اتفاق خوب بیفتد، یک اتفاق خیلی خوب» سعید دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و گفت :«مثلا چه اتفاقی؟» سلیمه قاصدک را در آسمان دید، به دنبال قاصدک دوید. سعید هم به دنبالش رفت. قاصدک از آن‌ها دور شد، شترها ایستادند؛ سعید گفت :«چرا همه ایستادند؟» پدر، سلیمه و سعید را صدا کرد و گفت:« رسول خدا فرمودند این‌جا بمانیم. باید صبر کنیم تا همه‌ی مسافران خانه‌ی خدا اینجا جمع شوند، ایشان می‌خواهند با مردم صحبت کنند.» همه‌ی فکر و حواس سلیمه درپی قاصدک بود. کمی جلوتر مردانی را دید که وسایل سفر را روی هم می‌چینند. سعید در حالی که با دست خودش را باد می‌زد گفت:« قرار است رسول خدا آن بالا سخنرانی کنند» سلیمه از بین جمعیت سرک کشید و گفت:« قاصدکم کو؟ قاصدکم را ندیدی؟» سعید گفت:« غصه نخور پیدایش می‌کنیم» دست سلیمه را گرفت و او را به کنار برکه‌ی غدیر برد. برکه آرام بود، سعید مشتی آب به صورت سلیمه پاشید، سلیمه خندید. مشتش را پر از آب کرد و روی سعید ریخت. صدای خنده‌ی بچه‌ها دشت غدیر را پر کرده بود. سلیمه بالا و پایین پرید و گفت :« قاصدکم آنجاست» بچه‌ها به دنبال قاصدک دویدند. سلیمه با سختی از لابه‌لای جمعیت گذشت. رسول خدا را دید که همراه علی (علیه السلام) از سکوی آماده شده بالا می‌رفت. سلیمه ایستاد و به چهره‌ی مهربان و خنده روی رسول خدا خیره شد. سعید در حالی که دستش را می مالید گفت:«لِه شدم» به سختی جلو آمد، دست برشانه سلیمه گذاشت و گفت:« او بهترین دوست ماست.» سلیمه گفت:« من خیلی رسول خدا را دوست دارم» جمعیت زیادی برای شنیدن صحبت‌های رسول خدا آمدند. رسول خدا شروع به صحبت کردند. سلیمه و سعید با دهان باز به حرف‌های رسول خدا گوش می‌دادند؛ در آخر پیامبر دست علی (علیه السلام) را بالا بردند و فرمودند :«هرکس من مولای اوهستم از این به بعد علی مولای اوست» سلیمه قاصدکش را دید که بالای دستان رسول خدا و امیر مومنان پرواز می‌کرد، خندید و رو به سعید گفت:« دیدی به آرزویم رسیدم؟»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آمد پدر با شال مشکی پرچم سیاهی داشت در دست سربند یا عباس را او بر روی پیشانی من بست می‌گفت باز از راه آمد ماه محرم ماه ایثار باید شود خانه حسینی با نصب پرچم روی دیوار رفتم کمک کردم به او من تا توی کوچه پرچمی زد وقت کمک در نصب پرچم خسته شدم اما می ارزد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درمورد پرنده‌ها چی می‌دونی🤔 🔹هیچ می‌دونی🧐 در دنیا بیش از 11000گونه پرنده وجود داره😮 که هر کدوم یکی از عجایب خلقت محسوب می‌شن؟ مثل این طوطی🦜 که در عکس می‌بینی!☝️ اسمش طوطی کاکاپو و اصالتا نیوزلندیه🌎 اما ماجرا از اینجا جالب میشه که بزرگ‌ترین طوطی جهانه و نمی‌تونه پرواز کنه😮 🔹البته ناگفته نمونه که در کانال ما ویدیو هایی🎥 جذاب از کار های خنده دار و دیدنی😂 پرندگان هم براتون گذاشته میشه✅ 💫حالا اگه دوست داری اطلاعات بیشتری از این پرنده‌ها داشته باشی و با تماشا😎 کردن ویدیو🎥 ها کلی بخندی💫 عضویت در کانال مارو از دست نده! 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1135476924Cd26dddbdd9 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
⛔ 👈 مجموعه کتاب کودکانه رنگ‌آمیزی محرم (ویژه هیئات مذهبی سراسر کشور) ▫️این کتاب دو جلدی 📚 با نام‌های (به رنگ ماه) و (به رنگ مهتاب) به همراه نقاشی‌های جذاب🎨 و اشعار کوتاه کودکانه 👶 با محوریت آموزه‌های محرمی، می‌تواند فضای آموزشی و پرنشاطی را برای کودکان حاضر در هیئات مذهبی فراهم کند. 👌👌 راهنمایی خرید کتاب در کانال موسسه جامعة الاحکام👇 https://eitaa.com/joinchat/2724134974Caea7765ce8
🔖 موسسه جامعة الاحکام برگزار می‌کند: 👈 فراخوان بزرگ (به روی چشم)؛ 🔖 اولین فراخوان ادبی با رویکرد احکام شرعی در سراسر کشور؛ 👌👌 📌 با موضوع آموزش احکام شرعی در قالب‌های ادبی و هنری و با محوریت ادبیات کودک، نوجوان و بزرگسال؛ 😍🎁همراه با ده‌ها میلیون جایزه🎁😍 👇اطلاعات بیشتر و راهنمایی ارسال آثار👇 🆔️ @jameatolahkam ⚘⚘⚘
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎀 قصه های خاله پونه 🕰 ۴:۳٠ دقیقه @yekiboodyekinabood 5⃣3⃣9⃣
🥜 آخ!!! ✍ نویسنده: مهدیه حاجی زاده @yekiboodyekinabood
گل قرمز مادر جلوی در ایستاده بود. صدا زد:«فاطمه جان زود باش دیر شد دخترم» فاطمه روسری صورتی‌اش را گره زد. جلوی آینه ایستاد. چادر را روی سرش انداخت. قاب عکس را از روی میز برداشت و به طرف در دوید. کفش‌هایش را پوشید. دستش را توی دست مادر گذاشت. مادر بلند بسم الله گفت و راه افتاد. توی اتوبوس فاطمه به مادر گفت:«می‌شود برای بابا یک دسته گل بخریم؟» مادر سرتکان داد و گفت:«بله دخترم چرا نشود؟» فاطمه از پشت شیشه به بچه‌ها نگاه می‌کرد. بچه‌ها کنار خیابان ایستاده بودند. در دستانشان گل‌های صورتی و قرمز و بنفش بود. مادر پرسید:«از کدام گل‌ها بگیریم؟» فاطمه با دست اشاره کرد:«از آن گل‌های قرمز، بابا گل قرمز دوست دارد» از اتوبوس پیاده شدند. فاطمه به طرف یک گل‌فروش دوید. مادر صدا زد:«آرام‌تر برو فاطمه جان» مادر و فاطمه یک دسته گل قرمز خریدند. از بین مزار شهدای گمنام می‌گذشتند. فاطمه پرسید:«مادر این شهیدان هم دختر دارند؟» مادر جواب داد:«بله دخترم» فاطمه پرسید:«دخترهایشان برایشان گل نمی‌آوردند؟» مادر آه کشید و جواب داد:«این شهدا گمنام هستند یعنی مشخص نیست خانواده‌هایشان چه کسانی هستند» فاطمه ایستاد. گفت:«می‌شود ما به جای دخترشان به آن‌ها گل بدهیم؟» به دسته گل در دستش نگاه کرد و ادامه داد:«فکر کنم گل قرمز دوست داشته باشند» مادر به قاب عکس اشاره کرد و گفت:«مگر این گل‌ها را برای بابا نخریدی؟» فاطمه عکسِ توی قاب را بوسید و گفت:«یک شاخه هم برای بابا می‌بریم» مادر لبخند زد. فاطمه گل‌ها را یکی یکی روی مزار شهدا گذاشت. آخرین گل در دستش مانده بود. آخرین مزار شهید گمنام هنوز گل نداشت. فاطمه به قاب عکس نگاه کرد. بابا داشت از پشت قاب عکس نگاهش می‌کرد و لبخند می‌زد. فاطمه آخرین گل را روی مزار شهید گمنام گذاشت و گفت:«ببخشید بابایی می‌دانم که شما هم از این کارم خوشحال شدید. دفعه بعد برای شما هم گل می‌آورم.» و همراه مادر به طرف مزار پدر شهیدش رفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸💚نخود آش نذری ✍ نویسنده: مهدیه حاجی زاده 🎨 تصویرگر: فرخ لقا علی‌نژاد 💦 انتشارات: مجله آبنبات @yekiboodyekinabood
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎀 قصه‌های عمه نرگس 🌸 ⏰ ۳:۲۱ دقیقه @yekiboodyekinabood 4⃣4⃣4⃣بازپخش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نخود آش نذری
سلام و نور عزاداری‌هاتون قبول مدتی هست که داستان‌های کمتری در کانال قرار می‌گیره اما من همچنان مشغول نوشتن هستم الحمدلله اگر نظر، نقد و پیشنهادی دارید می‌خونم 👇 https://harfeto.timefriend.net/16642808595879
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ناشناس: پسرم داستان هاتون رو خیلی دوست داره .ممنونم بابت همشون...فقط اینکه بیشتر صوتی بگذارید .
ممنونم چشم سعی میکنم قصه های صوتی بیشتری بذارم🌸
ناشناس: سلام وقتتون بخیرقصه هاتون خیلی قشنگه کاش هرشب میفرستادین پسرمن هرشب قصه میخوادبراش بخونم تمام قصه های کانالتون روبراش خوندم چندین بارقصه جدیدبفرستین ممنون میشم پاسخ: سلام ممنونم چشم سعی خودم رو میکنم🌹
ناشناس: سلام داستان های شما خیلی عالی هستن فقط کمی بیشتر داستان در کانال تون قرار بدید عالی تر میشه پاسخ: سلام🌸 ممنونم از لطف شما راستش خیلی دوست دارم بیشتر بنویسم اما خب فرصت نمیشه اما خبرای خوبی دارم که ان شاالله به زودی اطلاع میدم🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا