آمد پدر با شال مشکی
پرچم سیاهی داشت در دست
سربند یا عباس را او
بر روی پیشانی من بست
میگفت باز از راه آمد
ماه محرم ماه ایثار
باید شود خانه حسینی
با نصب پرچم روی دیوار
رفتم کمک کردم به او من
تا توی کوچه پرچمی زد
وقت کمک در نصب پرچم
خسته شدم اما می ارزد
#باران
درمورد پرندهها چی میدونی🤔
🔹هیچ میدونی🧐 در دنیا بیش از 11000گونه پرنده وجود داره😮 که هر کدوم یکی از عجایب خلقت محسوب میشن؟
مثل این طوطی🦜 که در عکس میبینی!☝️
اسمش طوطی کاکاپو و اصالتا نیوزلندیه🌎 اما ماجرا از اینجا جالب میشه که بزرگترین طوطی جهانه و نمیتونه پرواز کنه😮
🔹البته ناگفته نمونه که در کانال ما ویدیو هایی🎥 جذاب از کار های خنده دار و دیدنی😂 پرندگان هم براتون گذاشته میشه✅
💫حالا اگه دوست داری اطلاعات بیشتری از این پرندهها داشته باشی و با تماشا😎 کردن ویدیو🎥 ها کلی بخندی💫
عضویت در کانال مارو از دست نده!
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1135476924Cd26dddbdd9
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
⛔ #فروش_ویژه ⛔
👈 مجموعه کتاب کودکانه رنگآمیزی محرم
(ویژه هیئات مذهبی سراسر کشور)
▫️این کتاب دو جلدی 📚 با نامهای (به رنگ ماه) و (به رنگ مهتاب) به همراه نقاشیهای جذاب🎨 و اشعار کوتاه کودکانه 👶 با محوریت آموزههای محرمی، میتواند فضای آموزشی و پرنشاطی را برای کودکان حاضر در هیئات مذهبی فراهم کند. 👌👌
راهنمایی خرید کتاب در کانال موسسه جامعة الاحکام👇
https://eitaa.com/joinchat/2724134974Caea7765ce8
هدایت شده از جامعة الاحکام | آموزشگاه احکام
🔖 موسسه جامعة الاحکام برگزار میکند:
👈 فراخوان بزرگ (به روی چشم)؛
🔖 اولین فراخوان ادبی با رویکرد احکام شرعی در سراسر کشور؛ 👌👌
📌 با موضوع آموزش احکام شرعی در قالبهای ادبی و هنری و با محوریت ادبیات کودک، نوجوان و بزرگسال؛
😍🎁همراه با دهها میلیون جایزه🎁😍
👇اطلاعات بیشتر و راهنمایی ارسال آثار👇
🆔️ @jameatolahkam
⚘⚘⚘
آخ!!!.mp3
4.33M
🎀 قصه های خاله پونه
#آخ
🕰 ۴:۳٠ دقیقه
@yekiboodyekinabood
5⃣3⃣9⃣
گل قرمز
مادر جلوی در ایستاده بود. صدا زد:«فاطمه جان زود باش دیر شد دخترم»
فاطمه روسری صورتیاش را گره زد. جلوی آینه ایستاد. چادر را روی سرش انداخت. قاب عکس را از روی میز برداشت و به طرف در دوید. کفشهایش را پوشید. دستش را توی دست مادر گذاشت. مادر بلند بسم الله گفت و راه افتاد. توی اتوبوس فاطمه به مادر گفت:«میشود برای بابا یک دسته گل بخریم؟»
مادر سرتکان داد و گفت:«بله دخترم چرا نشود؟» فاطمه از پشت شیشه به بچهها نگاه میکرد. بچهها کنار خیابان ایستاده بودند. در دستانشان گلهای صورتی و قرمز و بنفش بود. مادر پرسید:«از کدام گلها بگیریم؟» فاطمه با دست اشاره کرد:«از آن گلهای قرمز، بابا گل قرمز دوست دارد»
از اتوبوس پیاده شدند. فاطمه به طرف یک گلفروش دوید. مادر صدا زد:«آرامتر برو فاطمه جان» مادر و فاطمه یک دسته گل قرمز خریدند.
از بین مزار شهدای گمنام میگذشتند. فاطمه پرسید:«مادر این شهیدان هم دختر دارند؟» مادر جواب داد:«بله دخترم»
فاطمه پرسید:«دخترهایشان برایشان گل نمیآوردند؟»
مادر آه کشید و جواب داد:«این شهدا گمنام هستند یعنی مشخص نیست خانوادههایشان چه کسانی هستند»
فاطمه ایستاد. گفت:«میشود ما به جای دخترشان به آنها گل بدهیم؟» به دسته گل در دستش نگاه کرد و ادامه داد:«فکر کنم گل قرمز دوست داشته باشند»
مادر به قاب عکس اشاره کرد و گفت:«مگر این گلها را برای بابا نخریدی؟»
فاطمه عکسِ توی قاب را بوسید و گفت:«یک شاخه هم برای بابا میبریم»
مادر لبخند زد. فاطمه گلها را یکی یکی روی مزار شهدا گذاشت. آخرین گل در دستش مانده بود. آخرین مزار شهید گمنام هنوز گل نداشت. فاطمه به قاب عکس نگاه کرد. بابا داشت از پشت قاب عکس نگاهش میکرد و لبخند میزد. فاطمه آخرین گل را روی مزار شهید گمنام گذاشت و گفت:«ببخشید بابایی میدانم که شما هم از این کارم خوشحال شدید. دفعه بعد برای شما هم گل میآورم.»
و همراه مادر به طرف مزار پدر شهیدش رفت.
#باران
🌸💚نخود آش نذری
✍ نویسنده: مهدیه حاجی زاده
🎨 تصویرگر: فرخ لقا علینژاد
💦 انتشارات: مجله آبنبات
@yekiboodyekinabood
نخود آش نذری .mp3
3.23M
🎀 قصههای عمه نرگس
🌸 #نخود_آش_نذری
⏰ ۳:۲۱ دقیقه
@yekiboodyekinabood
4⃣4⃣4⃣بازپخش
سلام و نور
عزاداریهاتون قبول
مدتی هست که داستانهای کمتری در کانال قرار میگیره اما من همچنان مشغول نوشتن هستم الحمدلله
اگر نظر، نقد و پیشنهادی دارید میخونم 👇
https://harfeto.timefriend.net/16642808595879
ناشناس:
پسرم داستان هاتون رو خیلی دوست داره .ممنونم بابت همشون...فقط اینکه بیشتر صوتی بگذارید .
ناشناس:
سلام وقتتون بخیرقصه هاتون خیلی قشنگه کاش هرشب میفرستادین پسرمن هرشب قصه میخوادبراش بخونم تمام قصه های کانالتون روبراش خوندم چندین بارقصه جدیدبفرستین ممنون میشم
پاسخ:
سلام ممنونم چشم سعی خودم رو میکنم🌹
ناشناس:
سلام داستان های شما خیلی عالی هستن فقط کمی بیشتر داستان در کانال تون قرار بدید عالی تر میشه
پاسخ:
سلام🌸
ممنونم از لطف شما
راستش خیلی دوست دارم بیشتر بنویسم اما خب فرصت نمیشه اما خبرای خوبی دارم که ان شاالله به زودی اطلاع میدم🌹
آرزوی نخل
نخل ساکت و آرام گوشهای ایستاده بود، شاخههایش را بالا گرفت. نگاهی به خورشید کرد و گفت:«تو که آن بالایی بگو ببینم چه میبینی؟» آهی کشید و ادامه داد:«من که به زمین چسبیدهام» و سعی کرد ریشهاش را تکان دهد اما موفق نشد.
شاخهاش را به زیر انداخت و ساکت ماند، خورشید نور طلاییاش را بر سر نخل پاشید. گفت:«در عوض تو قوی هستی خیلی قوی!»
نخل صدای پایی شنید. به اطراف نگاه کرد پیامبر (صلی الله علیه و آله) را دید که همراه حضرت علی (علیه السلام) کمی دورتر از او روی تخته سنگی نشستند.
نخل آرام گفت:«کاش میشد جلوتر بروم و پیامبر(صلی الله علیه و آله) را بغل کنم»
نخل پیامبر (صلی الله علیه و آله) را دید که خرمایی در دهان علی (علیه السلام) گذاشت وصدای علی (علیه السلام) را شنید که میگفت:«جانم فدای تو ای مصطفی»
نخل هنوز دلش میخواست نزدیکتر برود اما ریشههای محکمش به او اجازه نمیدادند. در فکر بود که چند مرد را دید، آنها به پیامبر (صلی الله علیه و آله) نزدیک شدند. یکی از آنها با عبایی بلند و موهایی آشفته جلو آمد گفت:«ای محمد اگر تو پیامبر خدایی نشانهای بیاور تا ما حرفت را باور کنیم!»
پیامبر (صلی الله علیه و آله) لبخندی زد و فرمود:«چه نشانهای میخواهید؟»
مردی قدبلند با ابروهای درهم جلو آمد، نخل اصلا از او خوشش نیامد، نگاهش را برگرداند و فقط صدایش را شنید، مرد گفت:«به آن درخت بگو از زمین کنده شود و پیش تو بیاید!»
نخل تا این حرف را شنید سربرگرداند و به مرد که به او اشاره میکرد نگاه کرد! سعی کرد ریشهاش را تکانی بدهد، اما او هرگز موفق نشده بود از زمین جدا شود. به چهرهی پیامبر(صلی الله علیه و آله) نگاه کرد، پیامبر(صلی الله علیه و آله) رو به نخل فرمود:«ای درخت اگر باور داری که من پیامبر خدا هستم با ریشههایت از زمین جدا شو و به دستور خدا کنار من قرار بگیر!»
خورشید به گرمی شاخهی نخل را نوازش کرد و گفت:«داری به آرزویت میرسی! منتظر چه هستی برو»
نخل چشمانش را بست نفس محکمی کشید و آرام ریشههایش را تکان داد، زیر لب گفت:«خدایا من برای اجرای دستور تو و پیامبرت آمادهام»
ریشههایش از خاک بیرون آمدند شاخههایش از شادی تند تند تکان میخوردند سر و صدای عجیبی پیچید.
نخل آرام آرام جلو رفت و بین پیامبر(صلی الله علیه و آله) و علی(علیه السلام) ایستاد، شاخههایش را روی شانههای پیامبر(صلی الله علیه و آله) و علی(علیه السلام)گذاشت، رو به خورشید گفت:«میبینی به آرزویم نزدیک شدم فقط کمی مانده»
همان مرد اخمو عقب رفت، در حالی که عرق میریخت گفت:«اگر راست میگویی بگو از وسط به دو نیم شود و نیمی از آن جلوتر بیاید!»
پیامبر(صلی الله علیه و آله) رو به نخل فرمود:«ای نخل از وسط نصف شو و پیش من بیا!»
نخل آرام دو نیم شد، نزدیکتر رفت. شاخههایش را دور پیامبر پیچید و پیامبر را در آغوش کشید. لبخند زد گفت:«خورشید عزیزم دیدی؟ به آرزویم رسیدم!»
حالا خرماهایش شیرینتر از همیشه شده بودند. مرد اخمو گفت:«دستور بده نخل مثل قبل شود و سرجایش برگردد»
پیامبر(صلی الله علیه و آله) دستی به تنهی نخل کشید و فرمود:«به شکل قبل شو و سرجایت برگرد»
برای نخل جداشدن از پیامبر(صلی الله علیه و آله) خیلی سخت بود اما باید به حرف پیامبر خدا گوش میداد آرام آرام از پیامبر(صلی الله علیه و آله) جدا شد و به جای خود برگشت.
#باران