سلام و نور
عزاداریهاتون قبول
مدتی هست که داستانهای کمتری در کانال قرار میگیره اما من همچنان مشغول نوشتن هستم الحمدلله
اگر نظر، نقد و پیشنهادی دارید میخونم 👇
https://harfeto.timefriend.net/16642808595879
ناشناس:
پسرم داستان هاتون رو خیلی دوست داره .ممنونم بابت همشون...فقط اینکه بیشتر صوتی بگذارید .
ناشناس:
سلام وقتتون بخیرقصه هاتون خیلی قشنگه کاش هرشب میفرستادین پسرمن هرشب قصه میخوادبراش بخونم تمام قصه های کانالتون روبراش خوندم چندین بارقصه جدیدبفرستین ممنون میشم
پاسخ:
سلام ممنونم چشم سعی خودم رو میکنم🌹
ناشناس:
سلام داستان های شما خیلی عالی هستن فقط کمی بیشتر داستان در کانال تون قرار بدید عالی تر میشه
پاسخ:
سلام🌸
ممنونم از لطف شما
راستش خیلی دوست دارم بیشتر بنویسم اما خب فرصت نمیشه اما خبرای خوبی دارم که ان شاالله به زودی اطلاع میدم🌹
آرزوی نخل
نخل ساکت و آرام گوشهای ایستاده بود، شاخههایش را بالا گرفت. نگاهی به خورشید کرد و گفت:«تو که آن بالایی بگو ببینم چه میبینی؟» آهی کشید و ادامه داد:«من که به زمین چسبیدهام» و سعی کرد ریشهاش را تکان دهد اما موفق نشد.
شاخهاش را به زیر انداخت و ساکت ماند، خورشید نور طلاییاش را بر سر نخل پاشید. گفت:«در عوض تو قوی هستی خیلی قوی!»
نخل صدای پایی شنید. به اطراف نگاه کرد پیامبر (صلی الله علیه و آله) را دید که همراه حضرت علی (علیه السلام) کمی دورتر از او روی تخته سنگی نشستند.
نخل آرام گفت:«کاش میشد جلوتر بروم و پیامبر(صلی الله علیه و آله) را بغل کنم»
نخل پیامبر (صلی الله علیه و آله) را دید که خرمایی در دهان علی (علیه السلام) گذاشت وصدای علی (علیه السلام) را شنید که میگفت:«جانم فدای تو ای مصطفی»
نخل هنوز دلش میخواست نزدیکتر برود اما ریشههای محکمش به او اجازه نمیدادند. در فکر بود که چند مرد را دید، آنها به پیامبر (صلی الله علیه و آله) نزدیک شدند. یکی از آنها با عبایی بلند و موهایی آشفته جلو آمد گفت:«ای محمد اگر تو پیامبر خدایی نشانهای بیاور تا ما حرفت را باور کنیم!»
پیامبر (صلی الله علیه و آله) لبخندی زد و فرمود:«چه نشانهای میخواهید؟»
مردی قدبلند با ابروهای درهم جلو آمد، نخل اصلا از او خوشش نیامد، نگاهش را برگرداند و فقط صدایش را شنید، مرد گفت:«به آن درخت بگو از زمین کنده شود و پیش تو بیاید!»
نخل تا این حرف را شنید سربرگرداند و به مرد که به او اشاره میکرد نگاه کرد! سعی کرد ریشهاش را تکانی بدهد، اما او هرگز موفق نشده بود از زمین جدا شود. به چهرهی پیامبر(صلی الله علیه و آله) نگاه کرد، پیامبر(صلی الله علیه و آله) رو به نخل فرمود:«ای درخت اگر باور داری که من پیامبر خدا هستم با ریشههایت از زمین جدا شو و به دستور خدا کنار من قرار بگیر!»
خورشید به گرمی شاخهی نخل را نوازش کرد و گفت:«داری به آرزویت میرسی! منتظر چه هستی برو»
نخل چشمانش را بست نفس محکمی کشید و آرام ریشههایش را تکان داد، زیر لب گفت:«خدایا من برای اجرای دستور تو و پیامبرت آمادهام»
ریشههایش از خاک بیرون آمدند شاخههایش از شادی تند تند تکان میخوردند سر و صدای عجیبی پیچید.
نخل آرام آرام جلو رفت و بین پیامبر(صلی الله علیه و آله) و علی(علیه السلام) ایستاد، شاخههایش را روی شانههای پیامبر(صلی الله علیه و آله) و علی(علیه السلام)گذاشت، رو به خورشید گفت:«میبینی به آرزویم نزدیک شدم فقط کمی مانده»
همان مرد اخمو عقب رفت، در حالی که عرق میریخت گفت:«اگر راست میگویی بگو از وسط به دو نیم شود و نیمی از آن جلوتر بیاید!»
پیامبر(صلی الله علیه و آله) رو به نخل فرمود:«ای نخل از وسط نصف شو و پیش من بیا!»
نخل آرام دو نیم شد، نزدیکتر رفت. شاخههایش را دور پیامبر پیچید و پیامبر را در آغوش کشید. لبخند زد گفت:«خورشید عزیزم دیدی؟ به آرزویم رسیدم!»
حالا خرماهایش شیرینتر از همیشه شده بودند. مرد اخمو گفت:«دستور بده نخل مثل قبل شود و سرجایش برگردد»
پیامبر(صلی الله علیه و آله) دستی به تنهی نخل کشید و فرمود:«به شکل قبل شو و سرجایت برگرد»
برای نخل جداشدن از پیامبر(صلی الله علیه و آله) خیلی سخت بود اما باید به حرف پیامبر خدا گوش میداد آرام آرام از پیامبر(صلی الله علیه و آله) جدا شد و به جای خود برگشت.
#باران
مادربزرگها، پدربزرگها
مهدیه ساکت گوشهای نشست. مادر از توی آشپزخانه صدا زد: «مهدیهجان چرا ناراحتی؟»
مهدیه لبهایش را جمع کرد. آهی کشید و گفت: «دلم برای مادربزرگ و پدربزرگ تنگ شده کاش میشد شب یلدا میرفتیم شهرستان.»
مادر لبخند زد و گفت: «منم دلم تنگ شده اما میدانی که فعلا نمیتوانیم به سفر برویم.»
مهدیه سرش را پایین انداخت و گفت: «ولی همه دوستانم شب یلدا پیش پدربزرگ و مادربزرگهایشان هستند.»
صدای زنگ در که آمد، مهدیه به طرف در دوید. خودش را توی بغل پدر جاکرد و گفت: «سلام بابایی، خسته نباشید.»
پدر لپ مهدیه را بوسید و گفت: «سلام به دختر قشنگم مانده نباشی عزیزم.»
پدر دستهایش را شست و روی مبل نشست. مهدیه کنار پدر ایستاد. مادر با سینی چای آمد. پدر رو به مهدیه پرسید: «چرا ایستادی دخترم؟»
مهدیه ابرویش را بالا داد و گفت: «من دلم میخواهد شب یلدا به دیدن مادربزرگ و پدربزرگ برویم.»
پدر بر سر مهدیه دست کشید و گفت: «منم دوست دارم دخترم، اما میدانی که برای رفتن به شهرستان باید چندروز مرخصی بگیرم، الان نمیشود.»
مادر کمی فکر کرد و گفت: «من یک فکری دارم.»
مهدیه با چشمان گرد به مادر نگاه کرد. مادر آرام لپ مهدیه را کشید و گفت: «میشود برویم جایی که یک عالمه مادربزرگ و پدربزرگ آنجا زندگی میکنند.»
چشمان مهدیه گردتر شد؛ پرسید: «کجا؟»
پدر سر تکان داد و گفت: «آفرین چه فکر خوبی!»
مهدیه با دهان باز به پدر نگاه کرد. پدرلبخند زد و گفت: «عجله نکن دخترم فردا میفهمی.»
روز بعد پدر با یک عالمه خرید به خانه برگشت. مهدیه جلو دوید و گفت: «سلام بابایی اینهمه میوه و آجیل؟»
پدر لبخند زد و با کمک مادر بستهها را روی میز آشپزخانه گذاشت.
مادر روی زانو نشست و به مهدیه گفت: «دخترم کمک میکنی این میوهها و وسایل را آماده کنیم برای امشب؟»
مهدیه بالا و پایین پرید و گفت: «آخجان امشب شب یلداست.»
دستانش را دور گردن مادر انداخت و گفت: «همه میوهها را خودم میشویم.»
مادر خندید و گفت: «پس صبر کن برایت چهارپایه بگذارم عزیزم.»
مادر کنار مهدیه و مهدیه روی چهارپایه ایستاد. آنها میوهها را شستند. پدر میوههای شسته شده را داخل جعبههای تمیز گذاشت.
همه چیز آماده بود. مادر دست مهدیه را گرفت و گفت: «حالا دیگر وقت رفتن است، باید برویم.»
مهدیه به طرف اتاق دوید. لباس و تل صورتیاش را برداشت. با کمک مادر آنها را پوشید.
کاپشنش را به تن کرد و جلوی در ایستاد. مادر چادرش را سر کرد و به طرف در رفت. پدر یک عکس یادگاری گرفت و راه افتادند. داخل ماشین نشستند.
مهدیه پوفی کرد و پرسید: «خب به من هم بگویید کجا میرویم؟»
مادر به مهدیه نگاه کرد و گفت: «کمی دیگر هم صبر کن.»
مهدیه سرتکان داد و گفت:«چشم.»
جلوتر رفت و پرسید: «خیلی دوره؟»
پدر جواب داد: «نه عزیزم دور نیست.»
مهدیه لپهایش را پر باد کرد و پرسید: «پس کی میرسیم؟»
پدر خندید و گفت: «چشمانت را ببند تا ۵۰ بشمار.»
مهدیه کمی فکر کرد و گفت: «منکه تا پنجاه بلد نیستم بشمارم، تا ۲۰بلدم.»
پدر از توی آینه ماشین به مهدیه نگاه کرد و گفت: «خب پس دوبار، تا ۲۰ بشمار.»
مهدیه شروع کرد به شمردن: «یک... دو... سه...»
پدر ماشین را کنار خیابان پارک کرد و گفت: «رسیدیم.»
مهدیه به اطراف نگاه کرد.
مادر در ماشین را باز کرد. مهدیه پیاده شد پدر کنار مهدیه ایستاد و گفت: «اینجا یک عالمه پدربزرگ و مادربزرگ منتظر ما هستند.»
مهدیه با چشمان گرد پرسید: «مگر اینجا کجاست؟»
مادر به تابلوی بزرگ روی در اشاره کرد و گفت: «اینجا خانهی سالمندان است.»
#باران
#رنگ_آمیزی
👈 ویژه ایام فاطمیه
◀️ جامعة الاحکام | مرکز آموزش احکام و سبک در اسلامی
🆔 @jameatolahkam
🌐 http://jameatolahkam.ir
فاطمیه1..jpg
602.2K
فایل با کیفیت
◀️ جامعة الاحکام | مرکز آموزش احکام و سبک در اسلامی
🆔 @jameatolahkam
🌐 http://jameatolahkam.ir