eitaa logo
شعر و قصه کودک
401 دنبال‌کننده
204 عکس
16 ویدیو
15 فایل
امیدوارم از خوندن اشعار و قصه های کودکانه کانال هم کودکانتون و هم کودک درونتون لذت ببرید😊 @TapehayeRishen313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادربزرگ‌ها، پدربزرگ‌ها مهدیه ساکت گوشه‌ای نشست. مادر از توی آشپزخانه صدا زد: «مهدیه‌جان چرا ناراحتی؟» مهدیه لب‌هایش را جمع کرد. آهی کشید و گفت: «دلم برای مادربزرگ و پدربزرگ تنگ شده کاش می‌شد شب یلدا می‌رفتیم شهرستان.» مادر لبخند زد و گفت: «منم دلم تنگ شده اما می‌دانی که فعلا نمی‌توانیم به سفر برویم.» مهدیه سرش را پایین انداخت و گفت: «ولی همه دوستانم شب یلدا پیش پدربزرگ و مادربزرگ‌هایشان هستند.» صدای زنگ در که آمد، مهدیه به طرف در دوید. خودش را توی بغل پدر جاکرد و گفت: «سلام بابایی، خسته نباشید.» پدر لپ مهدیه را بوسید و گفت: «سلام به دختر قشنگم مانده نباشی عزیزم.» پدر دست‌هایش را شست و روی مبل نشست. مهدیه کنار پدر ایستاد. مادر با سینی چای آمد. پدر رو به مهدیه پرسید: «چرا ایستادی دخترم؟» مهدیه ابرویش را بالا داد و گفت: «من دلم می‌خواهد شب یلدا به دیدن مادربزرگ و پدربزرگ برویم.» پدر بر سر مهدیه دست کشید و گفت: «منم دوست دارم دخترم، اما می‌دانی که برای رفتن به شهرستان باید چندروز مرخصی بگیرم، الان نمی‌شود.» مادر کمی فکر کرد و گفت: «من یک فکری دارم.» مهدیه با چشمان گرد به مادر نگاه کرد. مادر آرام لپ مهدیه را کشید و گفت: «می‌شود برویم جایی که یک عالمه مادربزرگ و پدربزرگ آن‌جا زندگی می‌کنند.» چشمان مهدیه گردتر شد؛ پرسید: «کجا؟» پدر سر تکان داد و گفت: «آفرین چه فکر خوبی!» مهدیه با دهان باز به پدر نگاه کرد. پدرلبخند زد و گفت: «عجله نکن دخترم فردا می‌فهمی.» روز بعد پدر با یک عالمه خرید به خانه برگشت. مهدیه جلو دوید و گفت: «سلام بابایی این‌همه میوه و آجیل؟» پدر لبخند زد و با کمک مادر بسته‌ها را روی میز آشپزخانه گذاشت. مادر روی زانو نشست و به مهدیه گفت: «دخترم کمک می‌کنی این میوه‌ها و وسایل را آماده کنیم برای امشب؟» مهدیه بالا و پایین پرید و گفت: «آخ‌جان امشب شب یلداست.» دستانش را دور گردن مادر انداخت و گفت: «همه میوه‌ها را خودم می‌شویم.» مادر خندید و گفت: «پس صبر کن برایت چهارپایه بگذارم عزیزم.» مادر کنار مهدیه و مهدیه روی چهارپایه ایستاد. آن‌ها میوه‌ها را شستند. پدر میوه‌های شسته شده را داخل جعبه‌های تمیز گذاشت. همه چیز آماده بود. مادر دست مهدیه را گرفت و گفت: «حالا دیگر وقت رفتن است، باید برویم.» مهدیه به طرف اتاق دوید. لباس و تل صورتی‌اش را برداشت. با کمک مادر آن‌ها را پوشید. کاپشنش را به تن کرد و جلوی در ایستاد. مادر چادرش را سر کرد و به طرف در رفت. پدر یک عکس یادگاری گرفت و راه افتادند. داخل ماشین نشستند. مهدیه پوفی کرد و پرسید: «خب به من هم بگویید کجا می‌رویم؟» مادر به مهدیه نگاه کرد و گفت: «کمی دیگر هم صبر کن.» مهدیه سرتکان داد و گفت:«چشم.» جلوتر رفت و پرسید: «خیلی دوره؟» پدر جواب داد: «نه عزیزم دور نیست.» مهدیه لپ‌هایش را پر باد کرد و پرسید: «پس کی می‌رسیم؟» پدر خندید و گفت: «چشمانت را ببند تا ۵۰ بشمار.» مهدیه کمی فکر کرد و گفت: «من‌که تا پنجاه بلد نیستم بشمارم، تا ۲۰بلدم.» پدر از توی آینه ماشین به مهدیه نگاه کرد و گفت: «خب پس دوبار، تا ۲۰ بشمار.» مهدیه شروع کرد به شمردن: «یک... دو... سه...» پدر ماشین را کنار خیابان پارک کرد و گفت: «رسیدیم.» مهدیه به اطراف نگاه کرد. مادر در ماشین را باز کرد. مهدیه پیاده شد پدر کنار مهدیه ایستاد و گفت: «اینجا یک عالمه پدربزرگ و مادربزرگ منتظر ما هستند.» مهدیه با چشمان گرد پرسید: «مگر اینجا کجاست؟» مادر به تابلوی بزرگ روی در اشاره کرد و گفت: «اینجا خانه‌ی سالمندان است.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈 ویژه ایام فاطمیه ◀️ جامعة الاحکام | مرکز آموزش احکام و سبک در اسلامی 🆔 @jameatolahkam 🌐 http://jameatolahkam.ir
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فایل با کیفیت ◀️ جامعة الاحکام | مرکز آموزش احکام و سبک در اسلامی 🆔 @jameatolahkam 🌐 http://jameatolahkam.ir
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
کپی با ذکر صلوات🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👶 | کلوچه آی کلوچه 📌 قصه مخصوص کودکان؛ 😍 📲 تولید شده توسط موسسه جامعة الاحکام ◀️ جامعة الاحکام | مرکز آموزش احکام و سبک زندگی اسلامی 🆔 @jameatolahkam 🌐 http://jameatolahkam.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعرخوانی فرزند شهید مدافع حرم، ابوالفضل راه‌چمنی شهید راه چمنی متولد دوم اسفند ماه سال ۶۴ ه.ش در شهرستان پاکدشت. از مدافعان حرم بودند که در چهارشنبه، قبل از اذان صبح ۱۸ فروردین سال ۹۵ ه.ش، بر اثر ترکش خمپاره در العیس جنوب غرب حلب، به درجه رفیع شهادت نائل شدند.
شما هم دعوتید👆🌸
▫️مسابقه (ویژه کودکان زیر نه سال) سلام سلام بچها گلهای نازو زیبا میخوام بگم براتون از سردار مهربون سردار که با خدابود به فکر بچها بود جنگید با آدم بدا دشمنو دورکرد از ما اما بگم بچه ها یه روزی ازاین روزا سردار ما شد شهید به آسمون پر کشید بیایدقرار بذاریم رو بدی پا بذاریم دنبال رهبر باشیم سرباز کشور باشیم ماهم سلیمانی شیم یه شیر ایرانی شیم. شاعر: مهدیه حاجی‌زاده ▫️▫️▫️▫️▫️▫️ 🏅 مسابقه همراه با جایزه به سه نفر اول فرزندان و آشنایان شما می توانند این شعر را (از حفظ) اجرا کنند و فیلم آن را برای ما ارسال نمایند. فیلم ها در گروه بارگزاری خواهد شد و به سه نفر برتر جایزه تقدیم می شود. مهلت: از 12 تا 22 دی ماه @jameatolahkam_admin هیات مجازی 👇 https://eitaa.com/joinchat/3328311576C4833951453
مامان می‌گه آمریکا یه شیطون بزرگه مثل همون قصه‌ی شنگول، منگول و گرگه سردار سلیمانی رو آمریکا کرده شهید هر آدمی غصه خورد وقتی خبر رو شنید مامان می‌گه عزیزم ایران پر از سرداره اون‌ها با ادم بدا جنگ می‌کنن دوباره تو هم باید درساتو خوب بخونی با تلاش تاکه موفق باشی پا بذاری جای پاش باید کنار رهبر باشی و حرف گوش کنی حرف‌های مامانی رو نکنه فراموش کنی بالاخره یه روزی میاد امام زمان(عج) اون خیلی مهربونه دوسش دارن شیعیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام 🌹🌹 یه خبر خوب و جذاب دارم براتون که إن شاءالله تا چند روز دیگه بهتون میگم😍
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاربرگ رنگ آمیزی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم خودم بلدم! گوش دراز توی جنگل می‌گشت و آواز می‌خواند: «خونه می‌سازم چه قشنگ، با سنگای رنگ و وارنگ...» همین طور که آواز می‌خواند، سنگ‌ها و چوب‌های زیادی جمع کرد و کنار درخت بزرگ گذاشت. بعد از چند ساعت کنار درخت بزرگ نشست. عرق از سر و صورتش می‌ریخت. هدهد کنار گوش دراز روی سنگ‌ها نشست و گفت: «خسته نباشید گوش دراز جان.» گوش دراز نفس نفس زنان جواب داد: «دارم از خستگی می‌میرم، تازه باید شروع کنم خانه را بسازم.» هدهد کمی فکر کرد و پرسید: «این همه سنگ و چوب لازم است؟ راستی خانه‌ات را چه شکلی می‌خواهی بسازی؟» گوش دراز عرقش را پاک کرد و بلند شد. جواب داد: «حالا یک جوری می‌سازم!» هدهد با چشمان گرد پرسید: «یعنی برای خانه‌‌ات نقشه نکشیدی؟» گوش دراز سنگ بزرگی را برداشت و گفت: «نقشه؟ نقشه برای چی؟ یکجوری خانه‌ام را می‌سازم نقشه لازم نیست!» هدهد سر تکان داد و گفت: «برو پیش چرخ ریسک او نقشه‌های خوبی می‌کشد تازه خانه سازی را هم خوب بلد است.» گوش دراز جواب داد: «نه لازم نیست خودم بلدم هدهدجان، خودم بلدم!» هدهد سر تکان داد و دیگر چیزی نگفت. گوش دراز سنگ‌های بزرگ را روی هم می‌چید. چوب‌ها را جا به جا می‌کرد. عقب‌تر می‌رفت و به خانه‌ای که ساخته بود نگاه می‌کرد. خانه یا کوچک می‌شد یا بزرگ. دوباره همه چیز را از نو شروع می‌کرد. دیوار آخر را که روی هم چید، یک دفعه سنگ‌ها از روی هم سُر خوردند و روی زمین ریختند. گوش دراز ابروهایش را توی هم کرد و گفت: «ای بابا این‌همه زحمت کشیدم باز هم خراب شد.» هدهد لبخند زد ‌و گفت: «کاش به حرفم گوش می‌دادی.» گوش دراز سرش را پایین انداخت و به طرف خانه‌ی چرخ ریسک رفت. چرخ ریسک روی درخت، توی لانه‌ی زیبایش استراحت می‌کرد. گوش دراز صدا کرد: «چرخ ریسک جان، چرخ ریسک جان» چرخ ریسک سرش را از لانه بیرون آورد. گوش دراز را که دید گفت: «سلام گوش دراز عزیز، بفرمایید.» گوش دراز جواب داد: «سلام چرخ ریسک، من می‌خواهم خانه بسازم، یک عالمه سنگ و چوب جمع کردم اما...» سرش را پایین انداخت. چرخ ریسک پرسید: «اما چی؟» گوش دراز گفت: «نمی‌دانم چطور خانه‌ام را بسازم که اندازه من باشد، خوب و محکم باشد، تازه زیبا هم باشد.» چرخ ریسک پر زد. از خانه بیرون آمد و گفت: «برویم ببینم چه کار می‌شود کرد.» آن‌ها به درخت بزرگ رسیدند. چرخ ریسک پرسید: «این همه سنگ؟ این همه چوب؟ راستی نقشه‌ی خانه‌ات کو؟» گوش دراز گوش درازش را تکان داد و گفت: «نقشه؟ من که نقشه ندارم!» چرخ ریسک کمی فکر کرد. با نوکش تکه‌ای چوب برداشت و روی زمین خط‌هایی کشید و گفت: «رویاین خط‌ها سنگ‌ها را پچین، این‌ها دیوارهای خانه‌ی توست.» چشمان گوش دراز برق زد و گفت: «چه نقشه‌ی قشنگی!» چرخ ریسک ادامه داد: «حالا مقداری گِل درست کن و سنگ‌ها را با گِل روی هم بچین و بچسبان، دیوارها نه زیاد بلند و نه زیاد کوتاه باشند.» بعد بال زد و روی شاخه‌ی درخت بزرگ نشست و گفت: «حواست باشد سنگ‌های براق و زیبا را انتخاب کنی که خانه‌ات زیباتر شود.» گوش دراز به حرف‌های چرخ ریسک گوش داد و خانه‌اش را ساخت. سنگ‌ها و چوب‌های زیادی هم اضافه مانده بود. عقب رفت و به خانه‌‌اش نگاه کرد. چرخ ریسک از روی شاخه پایین پرید و کنار خانه نشست و گفت: «برای هرکاری نیاز به یک راهنما و نقشه داریم. که هم کمتر خسته شویم، هم کارمان خوب و عالی باشد.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا