eitaa logo
شعر و قصه کودک
385 دنبال‌کننده
204 عکس
16 ویدیو
15 فایل
امیدوارم از خوندن اشعار و قصه های کودکانه کانال هم کودکانتون و هم کودک درونتون لذت ببرید😊 @TapehayeRishen313
مشاهده در ایتا
دانلود
گردش پر دردسر پرکلاغی به طرف خانه ی بابا خرگوشه پرواز کرد و رفت ،بلند دادزد:«قارقار آهای گرگ بدجنس ،روباره مکار اگر جرات دارید بیایید بیرون » گرگه که سروصدا را شنید از خانه بیرون آمد . هدهد دانا فریاد زد:«حالا وقتشه بزنید» همگی با هم شروع کردند به پرتاب کردن سنگ . گرگه سریع خودش را در خانه پنهان کرد .خاری خارپشته با وجود خستگی سرش را با غرور بالا گرفت و گفت:«به خونه حمله کنیم؟» هدهد کمی فکر کرد و گفت:« نه صبور باشید ، باید صبر کنیم تا برای پیدا کردن غذا از خونه بیرون بیان بعد بهشون حمله می کنیم » بابا خرگوشه و بقیه هم از این پیشنهاد استقبال کردند . حیوانات پشت درختان و سبزه ها پنهان شدند ساعت ها گذشت و شب شد. آن ها شب را همان جاخوابیدند . تا اینکه صبح زود پرکلاغی آرام و آهسته به هدهد گفت:«هدهد دانا گرگه و روباه مکار دارن از خونه بیرون میان » هدهد دانا و بقیه آماده شدند ، گرگه و روباه که گرسنه شده بودند برای پیدا کردن غذا از خانه بیرون آمده بودند،وقتی که از خانه دور شدند ، هدهد فریاد زد:« حمله..... بزنید» سنگ بود که بر سر آن ها می بارید. همه به سمت آنها دویدند گرگ و روباه که حسابی ترسیده بودند پا به فرار گذاشتند ،اهالی جنگل تا چند قدمی بیرون جنگل دنبال گرگ و روباه مکار دویدند، چند نگهبان همان جا گذاشتند تا از ورود دوباره آن ها جلوگیری کند. و با خیال آسوده به خانه هایشان برگشتند.
نگار تو رختخوابه ، دلش می خواد بخوابه نگار از حرف های مامان و بابا سر سفره افطار فهمید فردا آخرین روز ماه رمضان است. رو به مامان گفت:« منم میخوام آخرین روز ماه رمضون روزه بگیرم» بابا گفت:« روزهای قبل هم هرچی صدات کردیم برای سحری بیدار نشدی دخترم» نگار لب هایش را جمع کرد و گفت:«امشب زود می خوابم تا فردا سحری بیدار شم.» بعد از مسواک زدن و شب بخیر گفتن به اتاقش رفت . خودش را در تخت جا داد و چشمانش را بست . اما هر کاری کرد خوابش نبرد ، صدای جیر جیرِ جیرجیرک که روی درخت کنار پنجره آواز میخواند نمی گذاشت نگار بخوابد. پتو را روی سرش کشید اما باز هم صدای جیرجیرک می آمد . بالش کوچکش را روی گوش هایش گذاشت اما باز هم صدای جیرجیرک می آمد . اخمی کرد و تند از جایش بلند شد پنجره را باز کرد نگاهی به جیرجیرک کرد و گفت:«اهای جیرجیرک مگه نمیدونی من میخوام بخوابم، مگه نمی دونی فردا آخرین روز ماه رمضونه، مگه نمی دونی اگه الان نخوابم بازم سحری خواب می مونم !» جیرجیرک که حالا ساکت شده بود و به حرف های نگار گوش می داد بغض کرد و گفت:« من دارم برات لالایی می خونم که راحت بخوابی!» نگار با اخم گفت:« من لالایی نمیخوام اگه ساکت بشی میتونم زودتر بخوابم وسحری بیدار شم» جیرجیرک دیگر چیزی نگفت و ساکت شد . نگار به تخت برگشت و چشمانش را بست . خیلی زود خوابش برد . مامان موقع سحر به اتاق نگار رفت اما باز هم هرچه او را صدا کرد بیدار نشد که نشد. مامان از اتاق نگار خارج شد، جیرجیرک از توی حیاط سرک کشید وقتی متوجه شد نگار بیدار نشده با خودش گفت:« باید کاری کنم نگار بیدار شه وگرنه خیلی غصه می خوره» بعد شروع کرد به جیرجیر کردن آن قدر بلند جیرجیر کرد تا نگار از خواب بیدار شد. چشمانش را مالید و گفت :«چه خبر شده باز جیرجیر می کنی!» اما جیرجیرک چیزی نگفت و باز جیرجیر کرد ،نگار صدای مامان و بابا را از آشپزخانه شنید . خوشحال شد که بالاخره توانسته سحری بیدار شود . بعد از خوردن سحری مقداری برنج برای جیرجیرک برد و با لبخند گفت:« بیا جیرجیرک تو هم سحری بخور فردا باهم روزه بگیریم » بعد هم خندید جیرجیرک هم بلند بلند جیرجیر کرد و خندید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خرگوشک پشمالو تو دفترم نشسته اخماشو کرده تو هم دلش کمی شکسته مداد نارنجی رو از روی میز میارم تو دستای کوچیکش زود یه هویج میذارم حالا دیگه خرگوشک خنده اومد رو لباش دلش هویج می خواسته منم کشیدم براش
قصه گردش پردردسر 3.mp3
6.95M
️⃣1️⃣ 🌹گردش پُر دردسر (قسمت سوم) 🌹 🔅بالای 3 سال 🔅با هنرمندی: معصومه بهرمن پنج و نیم ساله از قم ✏️ نویسنده: مهدیه حاجی زاده (باران) 🔅تدوین:حسین بهرمن 🌸کپی با یک صلوات و ذکر لینک 🌸 🎈برای شنیدن بقیه قصه ها، بر روی لینک زیر بزنید.🎈 📌https://eitaa.com/amoobahreman/1894 : شنبه_دوشنبه_چهارشنبه 💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دشت گل خیاط می دوزد با چرخَش لباس رویش می کارد چندتا گل یاس بعد هم میدوزد کنارش بلبل آواز می خواند او روی یک گل چقدر زیبا شد پیراهنِ من یک دشت زیبا شد دامنِ من
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آرزو سه مورچه که باهم دوست بودند ؛ درحال بردن دانه به لانه به یک سه راهی رسیدند. مورچینه راه اول را نشان داد و گفت:« بهتره از این راه بریم چون این راه میانبره و زودتر به لونه می رسیم.» مورانه گفت:«نه اتفاقا أین راه دورتره بایداز راه وسط بریم » موراچه شاخک هایش را تکان داد وگفت:« اصلا بیایید مسابقه بدیم هر کسی از راهی که فکر می کنه نزدیکتره حرکت کنه هر کس زودتر رسید برنده ست» مورانه و مورچینه هم قبول کردند . موراچه تا سه شمرد و هر سه به راه افتادند . موراچه همین طور با سرعت قدم بر می داشت . صدایی شنید. انگار کسی از بین بوته ها کمک می خواست. جلوتر رفت کفشدوزک غریبه ای را دید ؛ کفشدوزک به پشت افتاده و دست و پا می زد. اونمی توانست برگردد. موراچه خیلی ناراحت شد . می خواست به کمک کفشدوزک برود، یادش افتاد اگر به او کمک کند حتما دیر میشود و مسابقه را می بازد. شاخک هایش را به هم زد . کمی فکر کرد. با خودش گفت:« اگر من کمکش نکنم ممکنه ساعت ها همین طور بمونه اون اینجا غریبِ نباید تنهاش بذارم ، برای مسابقه هم فکری می کنم» بعد هم جلوتر رفت دانه اش را بر زمین گذاشت و گفت:« سلام کفشدوزک الان کمکت می کنم » کفشدوزک که از دیدن موراچه خیلی خوشحال شده بود آهی کشید و گفت:« سلام خداروشکر شما اینجایید ، من تازه به این دشت اومدم ، داشتم پرواز می کردم که به این بوته ها خوردم و افتادم .» موراچه با کمک یک تکه چوب به کفشدوزک کمک کرد و او را برگرداند. کفشدوزک از موراچه تشکر کردو گفت:« دوست خوبِ ،من هر زمان کاری داشتی روکمک من حساب کن خونه ی جدیدِ من درست کنار رودخونه زیر بوته تمشکه » موراچه دانه اش را برداشت و گفت:« ممنون حتما به دیدنت میام الان باید برم تا دیر نشده وگرنه مسابقه رو می بازم .» کفشدوزک بالهایش را باز و بسته کرد و گفت:« مسابقه؟!» موراچه ماجرای مسابقه را برای کفشدوزک تعریف کرد. کفشدوزک دستش را روی چانه گذاشت ؛ کمی فکر کرد بعد از جا پرید و گفت:« فهمیدم پاهای منو بگیر من پرواز میکنم و تو رو به لونه می رسونم و برای دوستانت می گم که بهم کمک کردی و برای همین دیر رسیدی» موراچه با خوشحالی پاهای کفشدوزک را گرفت . إن ها با هم به آسمان پرواز کردند. موراچه از ان بالا همه دشت را می دید . خندید و گفت:«همیشه دوست داشتم یه روزی پرواز کنم تو منو به ارزوم رسوندی»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لا، لالایی گل نرگس غم نمی مونه هرگز لا، لالایی گل شب بو همه داریم یک آرزو لا، لالایی گل مریم اشک چشما می ریزه نم نم لا، لالایی گلِ نازِ یاس دعا کنیم ما با احساس از خدا بخوایم آقا بیاد دلای ما همه بشه شاد
قایق مورچه ها امیر برای مورچه ها مقداری خرده نان ریخت. همان جا نشست و به مورچه ها نگاه کرد. لانه ی مورچه ها آن طرف برکه بود ؛ آن ها باید برای بردن خرده نان ها برکه را دور می زدند . امیر نقشه‌ای کشید:« اگر یه قایق داشته باشن حتما زودتر به خونه شون میرسن!» دوید و خود را به ماشین رساند، بابا چادر را کنار ماشین برپا کرده بود و مامان مشغول آماده کردن ساندویچ برای ناهار بود. روزنامه ای از توی داشبورد برداشت و رو به بابا گفت:« بابایی میشه یکی از این روزنامه ها رو بردارم ؟» بابا درحالی که زیر انداز را مرتب می کرد گفت :«بله میشه بردار» امیر روزنامه در دست به کنار برکه برگشت . همان جا نشست و یک قایق کاغذی ساخت. بعد هم با تکه ای چوب مورچه ها را روی قایق نشاند . قایق را روی برکه گذاشت با دست موج هایی درست کرد و قایق را به سمت دیگر برکه هُل داد . بعد هم ایستاد وکف و دست زنان به عبور قایق کاغذی خیره شد. اما اتفاق بدی افتاد قایق خیس و خیس تر شد ، وسط برکه ایستاد . قایق که حالا حسابی خیس و وارفته بود، داشت غرق می شد و مورچه ها به زیر آب فرو می رفتند. امیر با چشمانی پر اشک ایستاده و به غرق شدن قایق نگاه می کرد که پدر با توپی در دست از راه رسید. دست روی شانه ی امیر گذاشت و گفت:« توپتو برات آوردم » چشمان پر اشک امیر را که دید گفت:«چی شده ؟ نبینم ناراحت باشی !» امیر با دست قایق را نشان داد و گفت:« الان مورچه ها می میرن بابا» بابا خنده کنان گفت :«چرا نمی ری نجاتشون بدی؟» امیر سرش را بالا گرفت و به صورت خندان بابا نگاه کرد و گفت:« چجوری برم؟» بابا خندید و گفت:« خیلی راحت شلوارتو بالا بزن و برو توی آب» بعد هم خودش کمی شلوارش را بالا زد و وارد آب شد . عمق آب فقط کمی بالاتر از یک وجبش بود. امیر خوشحال شد و به سمت قایق مورچه ها دوید و ان ها را نجات داد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داره بوی دود میاد جنگلا رفتن به باد بوی دود از کجا بود؟ جنگل پر از صدا بود حیوونا دسته دسته با دل های شکسته از تو آتیش دویدن جز دود چیزی ندیدن خداجونم خداجون ای خالق مهربون کمک بکن به ماها تا نسوزن حیوونا
اشک گرگ یک گرگ ابری را در آسمان دیدم گرگ بزرگی بود یک ذره ترسیدم یک بره هم از ابر در آسمان می گشت مشغول بازی بود بالای کوه و دشت تاگرگ او را دید خوشحال شد خندید آن بره ی باهوش این قصه را فهمید بادی رسید از راه بره فراری شد آن لحظه اشک گرگ یک دفعه جاری شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋سلام به دوستان همراه🦋 صدا و تصویر کوچولو های نازتون رو در حال خوندن شعرها و قصه های کانال برای من بفرستید تا به اسم خودشون تو کانال قرار بدم ❤️ منتظر کلیپ ها و صوت های ارسالی شما هستم @Baran1368m
نامه حامد دوید توی اتاق ، بابا هم پشت سرش وارد اتاق شد. یک گونی روی زمین بود . گونی پر از کاغذ و نامه بود. حامد گفت:« وای چقدر کاغذ! میشه روشون نقاشی بکشم؟» آقا با مهربانی نگاهش کرد دستی به سرش کشید و گفت:«نه عزیزم نمیشه ولی میتونی به من کمک کنی» حامد بلند خندید و گفت:«اخ جون ! » اقا از بابا خواهش کرد به حامد اجازه بدهد که آنجا بماند بابا هم خداحافظی کرد ورفت. حامد همان جا نشست و گفت:«چیکار کنم؟» آقا لبخند زد و گفت :«دونه دونه نامه هارو به من بده تا با هم بخونیم و جواب بدیم» حامد سینه جلو داد و با دقت شروع کرد . نامه ها را تک تک از گونی بیرون می کشید و به دست آقا میداد. کم کم حوصله اش سر رفت گفت:«چه کار سختی ! میشه خودت برداری؟» اقا لبخندی زد و گفت:« بله که میشه بیا سرت رو روی پام بذار تا خستگیت در بیاد» حامد سر روی پای آقا گذاشت و آقا را در جا به جایی نامه ها راهنمایی کرد :« این جوری نذار خراب میشه! تاشد مواظب باش! بذار اونور تر! » همینطور مشغول بود که بابا از راه رسید . او باید از امام خداحافظی می کرد و به خانه می رفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
352.4K
شنگول و منگول و بابا بزی نویسنده و گوینده:معصومه‌زهرا کریمی ۸ساله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شتر گاو پلنگ . یک روزِ صبحِ بهاری، خانم معلم سر کلاس نقاشی به بچه ها گفت:.«دفتر نقاشی هایتان را روی میز بگذارید ،امروز می خواهیم یک نقاشی بکشیم؛ نقاشی از یک حیوان خیلی خیلی قشنگ! بچه‌ها حیوان قشنگِ ما شتر ، گاو ،پلنگ هست، من می خواهم ببینم کدام یک از شما میدانید اسم واقعی این حیوان چیست . » بچه ها شروع کردند به پچ پچ کردن آنها نمی دانستند این حیوان چه حیوانی است و اسم واقعی اش چیست اصلا تا حالا یک همچین اسمی نشنیده بودند و همچین حیوانی ندیده بودند . مائده که مداد را به گوشه ی پیشانی اش می زد و فکر می‌کرد گفت :«خانوم دارید شوخی می کنید ؟» بهاره خندید و گفت :«خانوم میشه هم شتر وهم گاو و هم پلنگ بکشیم ؟» هلیا که مدادش را در هوا تکان می داد گفت:« نه به نظرم یک حیوان بکشیم که هم شبیه شتر هم شبیه گاو و هم شبیه پلنگ باشد» خانم معلم خوشحال شد و رو به هلیا گفت:« آفرین دخترم دقیقا همینطور است. به نظر شما کدام حیوان هم شبیه گاو هم شبیه پلنگ و هم شبیه شتر است؟» کلاس ساکت شد همه داشتند فکر می کردند که چنین حیوانی وجود دارد یا نه؟ شاید قرار بود آنها کشفش کنند ! یا خودشان با خلاقیت چنین حیوانی را تصور کنند و بکشند . فاطمه که تا این لحظه به حرف های دوستانش گوش می کرد بلند شد و گفت:« خانوم اجازه ! می شود بگویید این حیوان چرا شبیه خودش نیست! چرا شبیه گاو و شتر و پلنگ است؟!» خانم معلم لبخندی زد نگاهی به بچه ها کرد همه با دهان باز و چشمان گرد به او نگاه می کردند و منتظر جواب بودند ایستاد و روی تخته یک سر کشید! سری شبیه شتر! با دو تا شاخک عجیب بعد گردن درازی مثل گردن شتر اما کمی بلندتر به آن وصل کرد بچه ها هنوز منتظر بودند ، بهاره گفت :«شتر که شاخ ندارد!» خانم معلم یک بدن بامزه هم گوشه ی دیگر تخته کشید و روی ان خال هایی مثل خال پلنگ گذاشت ! بعد گوشه ی دیگر تخته چهار تا پا کشید با سم هایی شبیه گاو! ماژیک را کنار گذاشت و گفت:«خب بچها بگویید ببینم اگر أین ها را به هم وصل کنیم چه حیوانی داریم؟» بچه ها یک صدا فریاد زدند:«شتر،گاو ، پلنگ» خانم معلم خندید و گفت :«اسم اصلی اش چیست؟» همه یک صدا گفتند:«زرافه» خانم معلم برای بچه ها دست زد و گفت:« آفرین ! برای خودتان دست بزنید» بچه ها هیجان زده دست زدند و هورا کشیدند . خانم معلم رو به فاطمه کرد و گفت :« دخترهای گلم خدای مهربان این حیوان را آفرید تا به ما بگوید آفریدن و ساختن هر چیزی برای او ممکن است حتی حیوانی که مثل سه حیوان باشد ، حالا همگی یک زرافه زیبا در یک جنگل سرسبزبکشید که از شاخه های یک درخت بلند غذا و میوه می خورد.» اقتباس از توحید مفضل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مامان خوبم میگه جمعه ها روز عیده هفته دیگه تمومه به آخرش رسیده روزهای جمعه یاد کن امام زمان رو زیاد با رفتار و کار خوب دل ایشون روکن شاد می رسه آخر یه روز حضرت مهدی از راه باید آماده کنیم برای ایشون سپاه وقتی بشن متحد باهم تمام خوبا میان امام زمان دنیا میشه چه زیبا بهت یه ذکر میدم یاد به خنده وا شه لبهات زیاد تو امروز بگو ذکر خوب صلوات