eitaa logo
شعر و قصه کودک
399 دنبال‌کننده
204 عکس
16 ویدیو
15 فایل
امیدوارم از خوندن اشعار و قصه های کودکانه کانال هم کودکانتون و هم کودک درونتون لذت ببرید😊 @TapehayeRishen313
مشاهده در ایتا
دانلود
آرزو سه مورچه که باهم دوست بودند ؛ درحال بردن دانه به لانه به یک سه راهی رسیدند. مورچینه راه اول را نشان داد و گفت:« بهتره از این راه بریم چون این راه میانبره و زودتر به لونه می رسیم.» مورانه گفت:«نه اتفاقا أین راه دورتره بایداز راه وسط بریم » موراچه شاخک هایش را تکان داد وگفت:« اصلا بیایید مسابقه بدیم هر کسی از راهی که فکر می کنه نزدیکتره حرکت کنه هر کس زودتر رسید برنده ست» مورانه و مورچینه هم قبول کردند . موراچه تا سه شمرد و هر سه به راه افتادند . موراچه همین طور با سرعت قدم بر می داشت . صدایی شنید. انگار کسی از بین بوته ها کمک می خواست. جلوتر رفت کفشدوزک غریبه ای را دید ؛ کفشدوزک به پشت افتاده و دست و پا می زد. اونمی توانست برگردد. موراچه خیلی ناراحت شد . می خواست به کمک کفشدوزک برود، یادش افتاد اگر به او کمک کند حتما دیر میشود و مسابقه را می بازد. شاخک هایش را به هم زد . کمی فکر کرد. با خودش گفت:« اگر من کمکش نکنم ممکنه ساعت ها همین طور بمونه اون اینجا غریبِ نباید تنهاش بذارم ، برای مسابقه هم فکری می کنم» بعد هم جلوتر رفت دانه اش را بر زمین گذاشت و گفت:« سلام کفشدوزک الان کمکت می کنم » کفشدوزک که از دیدن موراچه خیلی خوشحال شده بود آهی کشید و گفت:« سلام خداروشکر شما اینجایید ، من تازه به این دشت اومدم ، داشتم پرواز می کردم که به این بوته ها خوردم و افتادم .» موراچه با کمک یک تکه چوب به کفشدوزک کمک کرد و او را برگرداند. کفشدوزک از موراچه تشکر کردو گفت:« دوست خوبِ ،من هر زمان کاری داشتی روکمک من حساب کن خونه ی جدیدِ من درست کنار رودخونه زیر بوته تمشکه » موراچه دانه اش را برداشت و گفت:« ممنون حتما به دیدنت میام الان باید برم تا دیر نشده وگرنه مسابقه رو می بازم .» کفشدوزک بالهایش را باز و بسته کرد و گفت:« مسابقه؟!» موراچه ماجرای مسابقه را برای کفشدوزک تعریف کرد. کفشدوزک دستش را روی چانه گذاشت ؛ کمی فکر کرد بعد از جا پرید و گفت:« فهمیدم پاهای منو بگیر من پرواز میکنم و تو رو به لونه می رسونم و برای دوستانت می گم که بهم کمک کردی و برای همین دیر رسیدی» موراچه با خوشحالی پاهای کفشدوزک را گرفت . إن ها با هم به آسمان پرواز کردند. موراچه از ان بالا همه دشت را می دید . خندید و گفت:«همیشه دوست داشتم یه روزی پرواز کنم تو منو به ارزوم رسوندی»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لا، لالایی گل نرگس غم نمی مونه هرگز لا، لالایی گل شب بو همه داریم یک آرزو لا، لالایی گل مریم اشک چشما می ریزه نم نم لا، لالایی گلِ نازِ یاس دعا کنیم ما با احساس از خدا بخوایم آقا بیاد دلای ما همه بشه شاد
قایق مورچه ها امیر برای مورچه ها مقداری خرده نان ریخت. همان جا نشست و به مورچه ها نگاه کرد. لانه ی مورچه ها آن طرف برکه بود ؛ آن ها باید برای بردن خرده نان ها برکه را دور می زدند . امیر نقشه‌ای کشید:« اگر یه قایق داشته باشن حتما زودتر به خونه شون میرسن!» دوید و خود را به ماشین رساند، بابا چادر را کنار ماشین برپا کرده بود و مامان مشغول آماده کردن ساندویچ برای ناهار بود. روزنامه ای از توی داشبورد برداشت و رو به بابا گفت:« بابایی میشه یکی از این روزنامه ها رو بردارم ؟» بابا درحالی که زیر انداز را مرتب می کرد گفت :«بله میشه بردار» امیر روزنامه در دست به کنار برکه برگشت . همان جا نشست و یک قایق کاغذی ساخت. بعد هم با تکه ای چوب مورچه ها را روی قایق نشاند . قایق را روی برکه گذاشت با دست موج هایی درست کرد و قایق را به سمت دیگر برکه هُل داد . بعد هم ایستاد وکف و دست زنان به عبور قایق کاغذی خیره شد. اما اتفاق بدی افتاد قایق خیس و خیس تر شد ، وسط برکه ایستاد . قایق که حالا حسابی خیس و وارفته بود، داشت غرق می شد و مورچه ها به زیر آب فرو می رفتند. امیر با چشمانی پر اشک ایستاده و به غرق شدن قایق نگاه می کرد که پدر با توپی در دست از راه رسید. دست روی شانه ی امیر گذاشت و گفت:« توپتو برات آوردم » چشمان پر اشک امیر را که دید گفت:«چی شده ؟ نبینم ناراحت باشی !» امیر با دست قایق را نشان داد و گفت:« الان مورچه ها می میرن بابا» بابا خنده کنان گفت :«چرا نمی ری نجاتشون بدی؟» امیر سرش را بالا گرفت و به صورت خندان بابا نگاه کرد و گفت:« چجوری برم؟» بابا خندید و گفت:« خیلی راحت شلوارتو بالا بزن و برو توی آب» بعد هم خودش کمی شلوارش را بالا زد و وارد آب شد . عمق آب فقط کمی بالاتر از یک وجبش بود. امیر خوشحال شد و به سمت قایق مورچه ها دوید و ان ها را نجات داد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داره بوی دود میاد جنگلا رفتن به باد بوی دود از کجا بود؟ جنگل پر از صدا بود حیوونا دسته دسته با دل های شکسته از تو آتیش دویدن جز دود چیزی ندیدن خداجونم خداجون ای خالق مهربون کمک بکن به ماها تا نسوزن حیوونا
اشک گرگ یک گرگ ابری را در آسمان دیدم گرگ بزرگی بود یک ذره ترسیدم یک بره هم از ابر در آسمان می گشت مشغول بازی بود بالای کوه و دشت تاگرگ او را دید خوشحال شد خندید آن بره ی باهوش این قصه را فهمید بادی رسید از راه بره فراری شد آن لحظه اشک گرگ یک دفعه جاری شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋سلام به دوستان همراه🦋 صدا و تصویر کوچولو های نازتون رو در حال خوندن شعرها و قصه های کانال برای من بفرستید تا به اسم خودشون تو کانال قرار بدم ❤️ منتظر کلیپ ها و صوت های ارسالی شما هستم @Baran1368m
نامه حامد دوید توی اتاق ، بابا هم پشت سرش وارد اتاق شد. یک گونی روی زمین بود . گونی پر از کاغذ و نامه بود. حامد گفت:« وای چقدر کاغذ! میشه روشون نقاشی بکشم؟» آقا با مهربانی نگاهش کرد دستی به سرش کشید و گفت:«نه عزیزم نمیشه ولی میتونی به من کمک کنی» حامد بلند خندید و گفت:«اخ جون ! » اقا از بابا خواهش کرد به حامد اجازه بدهد که آنجا بماند بابا هم خداحافظی کرد ورفت. حامد همان جا نشست و گفت:«چیکار کنم؟» آقا لبخند زد و گفت :«دونه دونه نامه هارو به من بده تا با هم بخونیم و جواب بدیم» حامد سینه جلو داد و با دقت شروع کرد . نامه ها را تک تک از گونی بیرون می کشید و به دست آقا میداد. کم کم حوصله اش سر رفت گفت:«چه کار سختی ! میشه خودت برداری؟» اقا لبخندی زد و گفت:« بله که میشه بیا سرت رو روی پام بذار تا خستگیت در بیاد» حامد سر روی پای آقا گذاشت و آقا را در جا به جایی نامه ها راهنمایی کرد :« این جوری نذار خراب میشه! تاشد مواظب باش! بذار اونور تر! » همینطور مشغول بود که بابا از راه رسید . او باید از امام خداحافظی می کرد و به خانه می رفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
352.4K
شنگول و منگول و بابا بزی نویسنده و گوینده:معصومه‌زهرا کریمی ۸ساله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شتر گاو پلنگ . یک روزِ صبحِ بهاری، خانم معلم سر کلاس نقاشی به بچه ها گفت:.«دفتر نقاشی هایتان را روی میز بگذارید ،امروز می خواهیم یک نقاشی بکشیم؛ نقاشی از یک حیوان خیلی خیلی قشنگ! بچه‌ها حیوان قشنگِ ما شتر ، گاو ،پلنگ هست، من می خواهم ببینم کدام یک از شما میدانید اسم واقعی این حیوان چیست . » بچه ها شروع کردند به پچ پچ کردن آنها نمی دانستند این حیوان چه حیوانی است و اسم واقعی اش چیست اصلا تا حالا یک همچین اسمی نشنیده بودند و همچین حیوانی ندیده بودند . مائده که مداد را به گوشه ی پیشانی اش می زد و فکر می‌کرد گفت :«خانوم دارید شوخی می کنید ؟» بهاره خندید و گفت :«خانوم میشه هم شتر وهم گاو و هم پلنگ بکشیم ؟» هلیا که مدادش را در هوا تکان می داد گفت:« نه به نظرم یک حیوان بکشیم که هم شبیه شتر هم شبیه گاو و هم شبیه پلنگ باشد» خانم معلم خوشحال شد و رو به هلیا گفت:« آفرین دخترم دقیقا همینطور است. به نظر شما کدام حیوان هم شبیه گاو هم شبیه پلنگ و هم شبیه شتر است؟» کلاس ساکت شد همه داشتند فکر می کردند که چنین حیوانی وجود دارد یا نه؟ شاید قرار بود آنها کشفش کنند ! یا خودشان با خلاقیت چنین حیوانی را تصور کنند و بکشند . فاطمه که تا این لحظه به حرف های دوستانش گوش می کرد بلند شد و گفت:« خانوم اجازه ! می شود بگویید این حیوان چرا شبیه خودش نیست! چرا شبیه گاو و شتر و پلنگ است؟!» خانم معلم لبخندی زد نگاهی به بچه ها کرد همه با دهان باز و چشمان گرد به او نگاه می کردند و منتظر جواب بودند ایستاد و روی تخته یک سر کشید! سری شبیه شتر! با دو تا شاخک عجیب بعد گردن درازی مثل گردن شتر اما کمی بلندتر به آن وصل کرد بچه ها هنوز منتظر بودند ، بهاره گفت :«شتر که شاخ ندارد!» خانم معلم یک بدن بامزه هم گوشه ی دیگر تخته کشید و روی ان خال هایی مثل خال پلنگ گذاشت ! بعد گوشه ی دیگر تخته چهار تا پا کشید با سم هایی شبیه گاو! ماژیک را کنار گذاشت و گفت:«خب بچها بگویید ببینم اگر أین ها را به هم وصل کنیم چه حیوانی داریم؟» بچه ها یک صدا فریاد زدند:«شتر،گاو ، پلنگ» خانم معلم خندید و گفت :«اسم اصلی اش چیست؟» همه یک صدا گفتند:«زرافه» خانم معلم برای بچه ها دست زد و گفت:« آفرین ! برای خودتان دست بزنید» بچه ها هیجان زده دست زدند و هورا کشیدند . خانم معلم رو به فاطمه کرد و گفت :« دخترهای گلم خدای مهربان این حیوان را آفرید تا به ما بگوید آفریدن و ساختن هر چیزی برای او ممکن است حتی حیوانی که مثل سه حیوان باشد ، حالا همگی یک زرافه زیبا در یک جنگل سرسبزبکشید که از شاخه های یک درخت بلند غذا و میوه می خورد.» اقتباس از توحید مفضل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مامان خوبم میگه جمعه ها روز عیده هفته دیگه تمومه به آخرش رسیده روزهای جمعه یاد کن امام زمان رو زیاد با رفتار و کار خوب دل ایشون روکن شاد می رسه آخر یه روز حضرت مهدی از راه باید آماده کنیم برای ایشون سپاه وقتی بشن متحد باهم تمام خوبا میان امام زمان دنیا میشه چه زیبا بهت یه ذکر میدم یاد به خنده وا شه لبهات زیاد تو امروز بگو ذکر خوب صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهر کبوترها خانم و آقای کبوتر بعد یک سفر طولانی و گذشتن از شهرها و روستاها به جنگلی سرسبز رسیدند . درخت بزرگ توت جای مناسبی برای ماندن به نظر می رسید . آقای کبوتر به خانم کبوتر گفت:« همینجا بمون من میرم و کمی غذا می‌آرم تو خیلی خسته شدی » خانم کبوتر تشکر کرد و همانجا روی شاخه بالایی درخت توت نشست . همانطور که نشسته بود چند کبوتر سفید را دید که در آسمان پرواز می کردند . کبوتر های سفید تا خانوم کبوتر را دیدند گفتند:« وای نگاه کنید چه کبوتر سیاه و زشتی بیاید بریم ببینیم کیه و از کجا اومده» وبعد به سمت او پرواز کردند. رفتند و همانجا پیش خانم کبوتر نشستند . خانم کبوتر از دیدن آنها خیلی خوشحال شده بود گفت :«سلام دوستان ما امروز به اینجا رسیدیم . » کبوترهای سفید نگاهی به سر تا پای خانم کبوتر که سیاه بود انداختند . یکی از کبوتر ها با صدایی کشیده گفت :«علیک سلام !شما چند نفرید؟ نکنه نکنه قرار است این جنگل زندگی کنید ؟» خانم کبوتر که از این برخورد تعجب کرده بود . با ناراحتی گفت:« من و همسرم همین الان به اینجا رسیدیم فقط ما دوتا هستیم و دنبال یه جای خوب برای زندگی هستیم » کبوتر سفید بالی تکان دادو گفت :« اینجا جنگل ما هست شما نباید اینجا بمونید همه کبوترهای اینجا سفید و زیبا هستن » کبوترهای دیگه هم حرف او را تایید کردند .کبوتر سیاه ناراحت شد و گفت:« اگر این جا بمونیم چه اشکالی داره ؟» کبوتر دیگری گفت :«معلومه که اشکال داره تو سیاه و زشتی ما همه سفید و قشنگیم اصلاً همه کبوترهای اینجا سفید و قشنگن ،کبوتر زشت نداریم خوب نیست که شما اینجا بمونید جنگلمون زشت میشه » خانم کبوتر خیلی ناراحت شد اما تا خواست حرفی بزند کبوترهای سفید پرواز کردند و رفتند و منتظر حرف کبوتر سیاه نشدند . خانم کبوتر همان‌جا بالای درخت توت شروع کرد به گریه کردن. اشک هایش می ریخت روی شاخه ها و برگ های درخت توت . درخت توت از خواب بیدار شد . برگ هایش را تکان داد و گفت:« داره بارون میاد! هوا که ابری نیست !» نگاهی به برگهایش انداخت و بعد هم نگاهی به بالا و شاخه هایش، تازه متوجه خانم کبوتر شده بود ؛ دید خانم کبوتر دارد گریه می‌کند گفت :«چی شده ؟چرا گریه می کنی ؟» در همین موقع آقای کبوتر از راه رسید. کنار خانم کبوتر نشست و با بالهایش اشکهای او را پاک کرد و گفت:« چی شده کسی چیزی گفته ؟ از چیزی ترسیدی؟» خانم کبوتر ماجرا را برای آقای کبوتر و درخت توت تعریف کرد . درخت توت اهی کشیدو گفت:« منم از دست این کبوترهای مغرور خسته شدم ،اما نمیتونم کاری بکنم و نمی تونم از اینجا برم اما شما اینجا نمونید پرواز کنید و برید پشت این جنگل یه شهر زیبا هست توی این شهر زیبا جایی هست که همه کبوترها باهم در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کنند امشب اینجا استراحت کنید و صبح زود راه بیفتید، برید و اینجا نمونید!» کبوترها شب را همان جا مهمان درخت توت بودند ؛ صبح زود از درخت توت خداحافظی کردند و راه افتادند . انقدر رفتند تا به شهری رسیدند شهر شلوغ بود پر از آدم و ماشین! خانم کبوتر گفت:« نکنه راه رو اشتباه اومدیم! اینجا که کبوتری نیست!» آقای کبوتر گفت :« نگران نباش راه رو درست اومدیم یکم دیگه هم باید بریم» باز هم رفتند و رفتند تا اینکه چیز عجیبی دیدند ، یک گنبد طلایی که از دور برق می زد ، اقای کبوتر گفت:« خودشه همونجاست که درخت توت گفت» و با سرعت بیشتری پرواز کردند تا به گنبد رسیدند . گوشه ای از حیاط نشستند کبوترها را دیدند که دسته دسته توی آسمان پرواز می کردند و بعد روی زمین می نشستند و به دانه هایی که آدم ها برایشان می ریختند نوک میزدند آن ها گاهی کنار حوض می نشستند و آب می خوردند . خانم و آقای کبوتر با نگرانی جلو رفتند ،کبوتر سفید و زیبایی پر زد و کنارشان نشست و گفت:« سلام خیلی خوش اومدین اینجا جا برای همه ی کبوتر ها هست شما تا هروقت که بخواید میتونید اینجا بمونید»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سیاهِ مهربون هوا داشت تاریک میشد که مامان ملنگو با یک عالمه غذای خوشمزه از راه رسید، مینگو و مانگو حسابی گرسنه بودند . جوجه ها شروع کردند به جیک‌جیک کردن، مامان ملنگو غذا توی دهان جوجه ها می گذاشت و آنها با اشتها می خوردند . وقتی حسابی سیر شدند ، تازه متوجه شدند مامان ملنگو تنها نیامده یک جوجه سیاه و عجیب هم با خودش آورده است . آنها تا جوجه سیاه را دیدند گفتند :«وای این دیگه کیه ؟مامانی برای چی اومده اینجا؟ چرا این شکلیه؟» مامان ملنگو اخمی کرد و گفت:« هیس میشنوه ! این جوجه کلاغ برای مدتی مهمون کوچولوی ماست. مامانش رفته مسافرت ،باید باهاش دوست باشید و ناراحتش نکنید . » مینگو چپ چپ نگاهی به جوجه کلاغ انداخت ولی اصلاً دوست نداشت با او حرف بزند. چون او سیاه بود، ولی مینگو سبز و زیبا بود . مانگو نگاهی به جوجه کلاغ انداخت و با تمسخر گفت :«جوجه سیاه اسمت چیه ؟» جوجه کلاغ که تا این لحظه ساکت بود قارقاری کرد و گفت:« اسمم قار قاریه » مانگو خندید و گفت :«وای چه اسمی !» مینگو هم خندید و گفت:« وای چه صدای بلندی !» قارقاری ناراحت شد اما چون مهمان بود چیزی نگفت . مامان ملنگو گفت :«بچه ها دیگه وقت خوابه باید زود بخوابیم فردا کلی کار داریم » صبح بعد از خوردن صبحانه مامان ملنگو گفت :« امروز وقت اینه که شما از لونه بیرون بیاید و پرواز کردن رو یاد بگیرید روزی که خیلی منتظرش بودید رسیده!» جوجه ها خیلی خوشحال شدند و شروع کردند به جیک جیک کردن و هورا کشیدن ،قارقاری که پرواز کردن راتازه یاد گرفته بود گفت :« چه خوب اون وقت سه تایی پرواز می کنیم و به گردش می ریم» مانگو و مینگو چپ چپ نگاهی به قارقاری کردند و گفتند:«ایش ! سه تایی! » قارقاری باز هم چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. مامان ملنگو به جوجه ها پریدن و پرواز کردن را یاد داده بود و حالا وقت این بود که بپرند و پرواز کنند. جوجه ها تا عصر حسابی تمرین کردند. مامان ملنگو گفت :« خب دیگه برای امروز کافیه به لونه برگردید و همون جا بمونید تا من برم و کمی غذا بیارم » و بعد هم پرواز کرد و رفت. وقتی مامان ملنگو از لانه دور شد مانگو و مینگو گفتند:« حالا تا غروب خیلی مونده هنوز وقت برای بازی و پرواز داریم » اما قارقاری به جوجه ها گفت:« بیاید بریم تو لونه خطرناکه این دور و بر روباه هست ممکنه بیاد و ما رو بخوره» مانگو گفت:« تو هم سیاه و زشتی هم بد صدا هم ترسو» مینگو هم حرف او را تایید کرد و گفت:« تو اگر میترسی برو تو لونه» قارقاری دلش شکست پرهای سیاهش سیاه تر شد ،تنها به لونه برگشت و گوشه ای نشست» مانگو و مینگو همچنان مشغول بازی بودند که قارقاری صدایی شنید ، صدا از توی علف ها می آمد . انگار کسی بین علف ها کمین کرده بود خوب دقت کرد روباه را دید که منتظر فرصتی برای حمله نشسته و به مینگو ومانگو نگاه میکند . قارقاری شروع کرد به قارقار کردن بلند بلند قارقار میکرد اما مینگو و مانگو به صدای او اهمیتی نمی دادند و همچنان مشغول بازی بودند . قارقاری گفت:« مواظب باشید روباه روباه بیاید بالا توی لونه زودباشید» اما مینگو و مانگو بازهم توجه نکردند و گفتند:« تو به ما حسودی میکنی نمیخوای ما بازی کنیم» ولی قارقاری ساکت نمیشد و بلند بلند قارقار می کرد صدای قارقارش تا آن طرف جنگل هم شنیده میشد مامان ملنگو که صدای قارقاری را شنید باخودش گفت :« نکنداتفاقی برای جوجه ها افتاده »سریع پرواز کرد و خودش را به لانه رساند جوجه ها را پایین درخت دید و روباه را در کمین پشت بوته ها! سریع خودش را پایین درخت رساند، مینگو را با پنجه هایش گرفت و به لانه رساند تا او سراغ مانگو برود روباه جستی زد و به مانگو حمله کرد اما قارقاری مانگو را با پنجه هایش گرفت و پرواز کرد. حالا مانگو و مینگو توی لانه می لرزیدند و ارام جیک جیک می کردند . قارقاری با مهربانی به آن ها نگاه کرد و گفت:« دیگه نترسید روباه بدجنس نمیتونه بیاد این بالا» از آن روز به بعد مانگو و مینگو و قارقاری دوستان خوبی برای هم بودند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خالِ زیبا پروانه ی خال خالی خال هاشو دوست نداره رو برگِ گل نشسته غمگین و غصه داره خاله سوسکه گفته که چه زشته این خالِ تو اگر بدونِ خال بود چه خوب می شد بالِ تو یه خورده بد سلیقه ست خاله سوسکِ بیچاره قشنگ تر از بال تو کسی سراغ نداره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا