eitaa logo
شعر و قصه کودک
399 دنبال‌کننده
204 عکس
16 ویدیو
15 فایل
امیدوارم از خوندن اشعار و قصه های کودکانه کانال هم کودکانتون و هم کودک درونتون لذت ببرید😊 @TapehayeRishen313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تولدت مبارک گل پسر عزیزم دلم میخواد دنیارو به زیر پات بریزم یادم میاد یه روزی منتظر تو بودم دوستت دارم یه دنیا ای همه ی وجودم
هدایت شده از هم بازی
🔊 خانه هم‌بازی مشهد برگزار می‌کند: 📌 *فراخوان قصه نویسی و قصه خوانی* ویژه نوجوانان، جوانان، پدرها و مادرها، مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها ✅ مسابقه برای گروه سنی 7تا 12سال بامحورهای: 🔹 اسوه‌ها و الگوهای دینی 🔹 قهرمانان قومی و ملی در ایران اسلامی 🔹 روحیه مقاومت و حق‌پذیری 🔹 دوستی و کار جمعی ✅ مسابقه براساس متن یکی از دو داستان 🔸«یک سنگ؛ نه خیلی بزرگ، نه خیلی کوچک» یا 🔸«گردش پردردسر» 📬 برای دریافت اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه به پوستر فراخوان مراجعه فرمایید: 🔸 instagram.com/hambazi.tv 🔸 sapp.ir/hambazi_tv 🔹 @hambazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این کاراکال بچه ها یه گربه ی باهوشه خیلی زرنگه اما یک کمی بازیگوشه با سرعتی مثل باد به دنبال شکاره تا بگیره موش ها رو حسابی گرمِ کاره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میخوام برم تولد هزارپا روی ساقه ی درخت قدم می زد، از این طرف به آن طرف می رفت و با خودش حرف می زد، می گفت:« حالا چه کار کنم با چه رویی بروم! اصلا ولش کن نمی روم!» بعد دوباره کمی فکر می کرد و می گفت:« نه نمی شود نروم او بهترین دوستِ من است» پروانه ی مهربان که توی آسمون پرواز می کرد صدایش را شنید ، روی ساقه نشست و گفت:« سلام هزارپا جان چه شده؟ »هزارپا سریع به سمت پروانه دوید و گفت:« سلام پروانه ی مهربان خوب شد اینجایی! می شود به من کمک کنی؟ » پروانه مهربان لبخندی زد و گفت :«بله حتما ! مشکلت چیست؟» هزارپا چشمانش پر اشک شد، گفت:« من فردا تولد بهترین دوستم سنجاقکِ نقره ای دعوتم اما نمیتوانم بروم!» پروانه ابرویش را بالا داد و گفت:« چرا نمی توانی بروی تولد؟» هزارپا که حالا داشت گریه می کرد اشک هایش را پاک کرد و گفت:« اخر من هزارتا پا دارم برای هر پا یک جوراب یعنی من هزار تا جوراب دارم دیروز رفتم با مورچه ها فوتبال بازی کردم حالا جوراب هایم بو میدهد و من با جوراب بد بو نمی توانم بروم تولد» پروانه ی مهربان گفت :« این که غصه ندارد جوراب هایت را بشوی و فردا بپوش» هزار پا بلند تر گریه کرد و گفت:« نمی شود! من چجوری هزارتا جوراب را بشویم و تا فردا خشک کنم!» پروانه ی مهربان دستش را روی چانه گذاشت و گفت:«من هم اگر کمکت کنم نمیتوانیم هزارتا جوراب را تا فردا بشوییم» هزارپا بلندتر و بلندتر گریه کرد. پروانه ی مهربان گفت:« ارام باش صبر کن من یک فکری دارم» و بعد بال زد و رفت . چند دقیقه بعد همراه چند پروانه ی دیگر برگشت و گفت:« ما همگی امدیم تا به تو کمک کنیم » ان ها همه ی جوراب ها را دانه دانه توی رودخانه شستند و روی درخت پهن کردند تا خشک شوند ؛ هزار پا از پروانه ی مهربان و دوستانش تشکر کرد . روز بعد او هزار تا جوراب تمیز و خوشبو داشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهر پرنده ها قسمت اول.mp3
8.36M
3⃣2⃣ 🌹شهر پرنده ها (قسمت اول) 🌹 🔅بالای ۵ سال 🔅با هنرمندی: معصومه بهرمن شش ساله از قم 🔅تدوین:حسین بهرمن 🖋 نویسنده : مهدیه حاجی زاده (باران) 🌸کپی با یک صلوات و ذکر لینک 🌸 🎈برای شنیدن بقیه قصه ها، بر روی لینک زیر بزنید.🎈 📌 https://eitaa.com/amoobahreman/-213283 : شنبه_دوشنبه_چهارشنبه 💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهایی.mp3
11.61M
4️⃣2️⃣ 🌹شهر پرنده ها (قسمت دوم) 🌹 🔅بالای ۵ سال 🔅با هنرمندی: معصومه بهرمن شش ساله از قم 🔅تدوین:حسین بهرمن 🖋 نویسنده : مهدیه حاجی زاده (باران) 🌸کپی با یک صلوات و ذکر لینک 🌸 🎈برای شنیدن بقیه قصه ها، بر روی لینک زیر بزنید.🎈 📌 https://eitaa.com/amoobahreman/2072 : شنبه_دوشنبه_چهارشنبه 💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدمت اعضای خوب و همراه شبتون بخیر❤️ یکی از اعضای خوب و خوش ذوق کانال(خواهرزاده گلم) با استفاده از اشعار کانال چندتا انیمه کوتاه و زیبا ساخته منکه خیلی لذت بردم امیدوارم شما هم خوشتون بیاد😊👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زمانی برای مطالعه موشی حسابی حوصله اش سر رفته بود دلش می خواست مامان برایش کتاب بخواند . چندتا آجر خانه سازی روی هم گذاشت با خودش گفت:«کاش همراه خواهر و برادرهایم به خانه مادربزرگ رفته بودم » آجر را روی زمین گذاشت کتابی از توی کتابخانه برداشت :« سوراخی در یک کتاب» دوان به آشپزخانه رفت دامن مامان موشی را کشید و گفت:« مامان می‌شود برایم کتاب بخوانی؟» مامان ظرف ها را در کابینت گذاشت و گفت:« الان؟ نه عزیزدلم الان، اصلا نمی توانم باید بعد مرتب کردن آشپزخانه خواهر و برادرهای کوچکت را بخوابانم بعد هم لباس ها را بشویم بعد هم شام بپزم » مامان موشی را بوسید و از آشپزخانه بیرون رفت . موشی باز تنها ماند .به اتاقش برگشت ، کمی به عکس های کتاب نگاه کرد ولی حوصله اش سر رفت . با خودش فکر کرد :«کاش مامان اینقدر کار نداشت و می توانست برای من کتاب بخواند» بعد با خوشحالی از جایش پرید و گفت:« فهمیدم» نگاهی به اتاق انداخت مامان موشی مشغول خواباندن خواهر و برادرهای موشی بود . آرام از اتاق دور شد و به رختشویی رفت ، لباس های کثیف را توی تشت ریخت آب و کمی پودر به آن اضافه کرد و شروع کرد به شستن ، بعد هم آن ها را آب کشی کرد ،تشت را به حیاط برد و لباس ها را روی بند رخت آویزان کرد. چشمانش از خوشحالی برقی زد . به اتاقش برگشت و منتظر ماند. مامان موشی بچه ها را خواباند به رخت شویی رفت ، اما لباسی ندید . چشمش به پنجره افتاد لباس های روی بند را دید ، او خیلی خوشحال شد. به اتاق موشی رفت و گفت:« دوست داری برایت کتاب بخوانم؟»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام امام خوبم امام مهربونم قدر حضور تو رو من خیلی خوب میدونم میدونم که غایبی اما هستی تو هرجا منو دوستای خوبم دوسِت داریم یه دنیا خانوم معلم میگن امام اخری تو مهدی صاحب زمان(عج) آقا وسروری تو ایشون می گن بچها باید همه دست به دست یاری کنیم اقا رو نباید بیکار نشست هرکسی که دوست داره امام او بیاد زود باید همیشه هرجا ایشون رو کنه خشنود ماهم به او قول دادیم کارهای خوبی کنیم همیشه و هرکجا از بدی دوری کنیم تاکه بشه آماده دنیا برا حضورت لحظه هارو میشماریم ماهم برا ظهورت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک اسم زیبا امیرعلی روی دامن مادربزرگ نشست. حوصله اش سر رفته بود؛ گل های لباس مادربزرگ را شمرد:« یک....دو....سه....» مادر بزرگ موهای امیرعلی را نوازش می کرد و زیر لب ذکر می گفت. امیرعلی گفت:« مادربزرگ مامان کی می آید دلم برایش تنگ شده» مادر بزرگ لبخندی زد و گفت:« می آید عزیزم نگران نباش» تلویزیون تصاویر چراغانی و جشن پخش می کرد. امیرعلی تلویزیون را نشان داد گفت:« مادر بزرگ برای چی جشن گرفتند؟» مادربزرگ نگاهی به تلویزیون کردو گفت:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر است .حضرت معصومه خواهر امام رضا علیه السلام هستند.» بعد نگاهی به چشمان سیاه امیرعلی کرد و گفت:« یادت است رفتیم قم؟ آنجا با هم به حرم رفتیم؟ » امیرعلی خندید و گفت:« بله یک عالمه با بچه ها بازی کردیم ،خیلی خوش گذشت» مادربزرگ درحالی که امیرعلی را نوازش می کرد گفت:« آنجا حرم حضرت معصومه سلام الله بود.» بعد دستانش را به حالت شکرگذاری بالا برد وادامه داد:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها خدا به شما یک خواهر کوچولوی ناز داده است.» امیرعلی دست هایش را به هم زد و گفت:« آخ جون، خواهر کوچولو » مادربزرگ او را بوسید ، امیرعلی خودش را محکم تر توی بغل مادربزرگ جا کرد و گفت:« می‌شود اسم خواهرم را معصومه بگذاریم؟» هنوز مادربزرگ جوابی نداده بود که صدای زنگ در شنیده شد. امیرعلی از جا پرید؛ مادربزرگ گفت:« بدو امیرعلی جان، مامان و معصومه کوچولو از راه رسیدند.» (سلام الله علیها)